قبائلی که اسلام بر آنها عرضه شد
زهری گوید: قبیلههایی که برای ما نام بردهاند و گفتهاند که رسول خدا جنزد آنها رفتهاند و آنها را به اسلام دعوت کردهاند، و خودشان را به آنها معرفی کردهاند، عبارتند از: بنیعامربن صعصعه، مُحارب بن خَصَفه، فزاره، غسّان، مُرّه، حنیفه، سلیم، عَبس، بنینصر، بنیالبطّاء، کِنده، حارثبن کعب، عُذره، و حضارمه که هیچیک از این قبیلهها دعوت آن حضرت را اجابت نکردند [۲۴۸].
این قبائلی که زهری نام برده است، همه در یک سال یا در یک موسم حج، اسلام بر آنها عرضه نشده است، بلکه این روند از سال چهارم بعثت آغاز شده و تا آخرین موسم قبل از هجرت ادامه داشته، و نام بردن و تعیین کردن سال مشخص و معینی برای عرضۀ اسلام به هریک از این قبیلهها میسّر نیست، تنها این را میتوان گفت که این امر، ظاهراً در سال دهم بعثت روی داده است.
کیفیت عرضۀ اسلام بر این قبائل و پاسخهایی که در برابر دعوت پیامبر اکرم جابراز داشتهاند، بنا به روایت ابناسحاق با تلخیص چنین است:
۱) بنی کلب: پیامبر اکرم جبه سراغ یکی از تیرههای این خاندان، به نام بنیعبدالله رفتند، و آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، و حتی در مقام تشویق و ترغیب، به ایشان گفتند: «یا بنی عبدالله، إنَّ الله قد أحسن إسم أبیكم» ای فرزندان «عبدالله» خداوند نام نیکویی را بر پدر شما نهاده است! امّا آنان نپذیرفتند و به پیشنهاد پیغمبر اکرم جتوجهی نکردند.
۲) بنی حنیفه: در بارانداز کاروانشان به دیدار آنان رفتند، و آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، هیچیک از افراد و قبائل تا آن حد به زشتی به آن حضرت پاسخ نداده بود!
۳) بنی عامربن صعصعه: آنان را به سوی خدا دعوت کردند، و خودشان را به آنان معرفی کردند، بیحرهبن فراس (مردی از آن قبیله) گفت: به خدا اگر این جوانمرد را از قریشیان بازگیرم، به واسطۀ او همۀ قوم عرب را خواهم بلعید! آنگاه گفت: فکر میکنی که اگر ما بر این آئین تو با تو بیعت کنیم، آنگاه خداوند تو را بر مخالفانت پیروز گرداند، زمامداری پس از تو از آن ما خواهد بود؟ فرمودند:
«الأمر إلى الله، یضعه حیث یشاء». «این کار به دست خداست، هرجا که بخواهد آن را قرار میدهد!».
آن مرد گفت: شاهرگهایمان را بخاطر تو آماج شمشیرهای قوم عرب گردانیم، آنگاه، وقتی که خدا تو را پیروز گردانید، زمامداری از آن دیگران باشد؟! ما را به آئین تو نیازی نیست! و به این ترتیب، دعوت آن حضرت را نپذیرفتند.
وقتی که بنیعامر از موسم حج بازگشتند، با یکی از پیران بزرگ قبیله که به خاطر کهنسالی به موسم حج نرفته بود. قضیه را مطرح کردند و به او گفتند: جوانمردی از قریش از بنیعبدالمطلب نزد ما آمد که ادعا میکرد پیامبر است. ما را دعوت میکرد به اینکه از او حمایت کنیم، و همراه او قیام کنیم، و او را به سرزمین خودمان ببریم! آن پیر کهنسال دو دست خویش بر سر نهاده و گفت: ای بنیعامر، مگر دیگر قابل جبران است؟! مرغ از قفس پرید!! سوگند به آنکه جانم در دست اوست، تاکنون هیچ یک از اولاد اسماعیل چنین سخن نگفته است، این حق است! شماها عقلتان کجا رفته بود؟ [۲۴۹]
[۲۴۸] طبقات ابن سعد، ج ۱، ص ۲۱۶. [۲۴۹] سیرةابنهشام، ج ۱، ص ۴۲۴-۴۲۵.