خورشید نبوت ترجمه فارسی الرحیق المختوم

فهرست کتاب

مهاجران پیشتاز

مهاجران پیشتاز

پس از آنکه بیعت عقبۀ دوّم صورت گرفت، و اسلام این توفیق را یافت که در مرکز آن صحرای سوزان آکنده از کفر و ضلالت و جهالت، برای خود وطنی تأسیس کند، و این بزرگ‌ترین امتیازی بود که اسلام از آغاز دعوتش بدان دست یافته بود، رسول خدا جاجازه فرمودند که مسلمانان به تدریج به این وطن جدید هجرت کنند.

هجرت، نه تنها به معنای از دست دادن تمامی امکانات اجتماعی، فدا کردن دارایی، و جان خود برداشتن و رفتن، بود بلکه شخص مهاجر باید توجه می‌داشت به اینکه خونش را هدر اعلام خواهد شد، اموالش را غارت خواهند کرد، و معلوم نیست که در آغاز راه سر به نیست خواهند کرد یا در پایان راه! و نیز باید می‌دانست که بسوی آینده‌ای کاملاً مبهم راه می‌سپُرَد، که پریشانی‌ها و سرگردانی‌ها و نگرانی‌های مربوط به آن برآورد کردنی نیست!.

مسلمانان، با اینکه همۀ این مسائل را می‌دانستند، پیاپی آهنگ هجرت می‌کردند، و مشرکان مانع خروج آنان از مکّه می‌شدند، زیرا به شدّت در این ارتباط احساس خطر می‌کردند. ذیلاً نمونه‌هایی از این هجرت‌ها را می‌آوریم.

۱. یکی از نخستین مهاجران، ابوسلمه بود. وی یکسال پیش از بیعت عقبۀ کبری بنا به روایت ابن‌اسحاق با همسرش و پسرش بنای مهاجرت نهاد. وقتی که تصمیم بر خروج از مکه گرفت خویشاوندان همسرش به او گفتند: در مورد جان خودت ما حریف تو نشدیم که آن را برایت حفظ کنیم، امّا راجع به این زن که خویشاوند ما است چه فکری می‌کنی؟ چرا باید بگذاریم او را سرگردان بیابان‌‌ها و آوارۀ سرزمین‌های دور گردانی؟! همسرش را از او بازگرفتند. خاندان ابوسلمه نیز، به دفاع از پسرش که مردی از خاندانشان محسوب می‌گردید، برآشفتند و گفتند: نمی‌گذاریم- حالا که شما همسر فرزند ما از او جدا ساختید- پسرمان را نیز با او ببرید! بر سرِ بردن پسربچه کشمکش بسیار کردند و بالاخره دست وی را از دست آنان خلاص کردند، و او را با خود بردند. به این ترتیب، ابوسَلَمه یکّه و تنها راهی مدینه شد.

امّ‌سلمهلپس از رفتن شوهرش و گم شدن فرزندش، هر روز صبح سر به صحرای مکه می‌گذاشت و تا شام می‌گریست، و بر این منوال، یکسال گذرانید. یکی از خویشاوندانش به حال او رقّت کرد و گفت: نمی‌خواهید بگذارید این زن بیچاره برود؟! میان او و شوهر و فرزندش جدایی افکنده‌اید! به او گفتند: اگر می‌خواهی به همسرت ملحق شو! امّ‌سلمه پسرش را نیز از سرپرستانش بازگرفت و آهنگ سفر به مدینه کرد. سفری که عبارت بود از طی مسافتی در حدود پانصد (۵۰۰) کیلومتر، از لابلای کوه‌های سر به فلک کشیده، و دره‌های خوفناک و هلاکت بار، در حالی که احدی از خلایق با او همراه نبود. رفت و رفت تا به تنعیم رسید. در آنجا عثمان‌بن طلحه‌بن ابی‌طلحه او را دید، و چون از وصف حال وی مطلع گردید، او را همراهی کرد تا به مدینه واردش گردانید. وقتی چشمش به آبادی قباء افتاد، گفت: شوهرت در این آبادی است، به امید خدا بر او وارد شو! و بازگشت و راهی مکّه شد [۲۸۴].

۲. صُهَیب بن سنان رومی پس از رسول خدا جمهاجرت کرد. وقتی آهنگ هجرت به مدینه کرد، کفّار قریش به او گفتند: تو در زی درویشی بینوا نزد ما آمدی، و در کنار ما دارایی تو بسیار گردید، و به جاهایی رسیدی که رسیدی، حال، می‌خواهی هم جانت را خلاص کنی و بروی، و هم اموالت را ببری؟ به خدا چنین چیزی شدنی نیست! صهیب در پاسخ آنان گفت: اگر اموالم را به شما واگذارم، نظرتان چیست؟ آیا می‌گذارید بروم؟! گفتند: آری! گفت: من همۀ اموال و دارایی‌ام را به شما واگذار کردم! این خبر به رسول خدا جرسید! فرمودند: «ربح صهیب! ربح صهیب!»صهیب سود سرشاری برد! صهیب سود سرشاری برد! [۲۸۵].

۳. عمربن خطّاب و عیاش بن ابی‌ربیعه، و هشام بن عاص‌بن وائل در محلی به نام تناضُب، بالا دست سَرِف باهم قرار گذاشتند، که صبح هنگام آنجا گردهم آیند، و باهم به مدینه مهاجرت کنند. عمر و عیاش با یکدیگر دیدار کردند، اما، هشام را نگذاشتند نزد آن دو بیاید.

وقتی عمر و عیاش به مدینه وارد شدند و در قباء منزل کردند، ابوجهل و برادرش حارث نزد عیاش آمدند. این سه تن از یک مادر بودند، و مادرشان اسماء بنت مُخَرِّبَه بود. آن دو به عیاش گفتند: مادرت نذر کرده است که شانه به سر نزند، و در تابش آفتاب به زیر سایه نرود، تا تو را ببیند! عیاش به حال مادرش رقت کرد. عمر گفت: ای عیاش، به خدا این جماعت تنها هدفشان این است که تو را از دینت بازدارند، از آنان برحذر باش! به خدا، هرگاه شپش مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد، و هرگاه آفتاب مکه او را آزار دهد، زیر سایه خواهد رفت! عیاش اصرار ورزید که با آن دو نفر بازگردد تا سوگند مادرش را راست گرداند. عمر به او گفت: حال که می‌خواهی این کار را بکنی دست کم این ناقۀ مرا بگیر، ناقۀ نجیب و راهواری است.به گُرده‌اش بچسب، و هرگاه از سوی این جماعت احساس خطر کردی، به کمک آن خودت را از مهلکه نجات بده!.

بر آن ناقه سوار شد و همراه آن دو به راه افتاد. در بین راه، ابوجهل به او گفت: ای پسر مادر من، به خدا این شتر من از راه مانده است، مرا ردیف خودت بر این ناقه‌ات سوار نمی‌کنی؟! گفت: چرا! آنگاه شترش را خوابانید، آن دو نیز شترانشان را خوابانیدند، تا ابوجهل جابه‌جا شود و بر ناقۀ وی سوار شود. همین که پاهایشان به زمین رسید، بر او حمله بردند، و او را دربند کردند و بر پشت ناقه بستند. آنگاه، به هنگام روز او را دست و پا بسته وارد مکه کردند، و گفتند: ای اهل مکه! این چنین با مردان ابله و نابخردتان عمل کنید! همچنانکه ما با این مرد ابلهمان رفتار کردیم [۲۸۶].

این بود سه نمونه از عکس‌العمل مشرکان، وقتی که با خبر می‌شدند مسلمانان قصد هجرت به مدینه را دارند. امّا، به رغم این خشونت‌ها و بی‌رحمی‌ها، مردم فوج فوج، پیاپی به مدینه سرازیر شدند، به گونه‌ای که دو ماه و چند روز پس از بیعت عَقبۀ کبری، از مسلمانان تنها سه تن در مکه مانده بودند! شخص رسول خدا جو ابوبکر و علی، که آن دو نیز به دستور پیامبراکرم جدر مکه مانده بودند. چندتن دیگر نیز در بند مشرکان مکه بودند. پیغمبراکرم جهم ساز و برگ سفر آماده کرده بودند و منتظر فرمان خداوند برای خروج از مکه بودند. ابوبکر نیز ساز و برگ سفر مهیا کرده بود [۲۸۷].

* بخاری از عایشه روایت کرده است که گفت: رسول خدا جبه مسلمانان گفتند:

«إِنِّى أُرِیتُ دَارَ هِجْرَتِكُمْ ذَاتَ نَخْلٍ بَیْنَ لاَبَتَیْنِ».«هجرتگاه شما را به من نشان داده‌اند، درختان خرما فراوان دارد، و میان دو کوه دارای سنگ‌های سیاه قرار گرفته است!».

از این رو، هریک از مسلمانان که آهنگ مهاجرت می‌کرد، به سوی مدینه رهسپار می‌شد. تمامی مسلمانانی که به سرزمین حبشه مهاجرت کرده بودند نیز بازگشتند و به مدینه رفتند. ابوبکر نیز آمادۀ سفر به مدینه بود. رسول خدا جبه او فرمودند:

«عَلَى رِسْلِكَ، فَإِنِّى أَرْجُو أَنْ یُؤْذَنَ لِى». «منتظر باش، که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!». [۲۸۸]

ابوبکر در پاسخ ایشان گفت: آیا واقعاً چنین انتظار دارید، پدرم فدای شما باد؟! فرمودند: آری! امّا، ابوبکر شکیبایی ورزید تا همسفر رسول خدا جگردید، و مدت چهار ماه دو شتر راهوار را با برگ سمر [که خوراک مرغوبی برای شتر بود] علوفه می‌داد و در انتظار تصمیم پیامبراکرم جبر مهاجرت بسر می‌بُرد [۲۸۹].

[۲۸۴] سیرة‌ابن‌هشام، ج ۱، ص ۴۶۸-۴۷۰. [۲۸۵] همان، ج ۱، ص ۴۷۷. [۲۸۶] هشام و عیاش در بند کفار مکه ماندند، تا وقتی که رسول خدا جمهاجرت فرمودند. روزی، گفتند: «من لی بعیاش و هشام؟» کیست که برود و عیاش و هشام را به نزد من بیاورد؟ ولیدبن ولید گفت: ای رسول خدا ج، من آن دو را به نزد شما می‌آورم! آنگاه ولید پنهانی وارد مکه شد. زنی را که برای آن دو غذا می‌برد یافت. او را تعقیب کرد تا محل اقامت آن دو را پیدا کرد. هشام و عیاش را در یک چاردیواری بدون سقف زندانی کرده بودند. شب هنگام از دیوار بالا رفت، و بند از دست و پایشان برداشت و آن دو را بر پشت شتر خویش سوار کرد و راهی مدینه شد؛ نک: سیرةابن‌هشام،‌ ج ۱، ص ۴۷۴-۴۷۶. [به روایتی] ورود عمر به مدینه به اتفاق بیست تن از صحابه بوده است: نک: صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۵۸. [۲۸۷] زاد المعاد، ج ۲، ص ۵۲. [۲۸۸. - طوریکه سیاق قبلى و بعدى این جمله نشان میدهد که پیامبر اکرم جاز ابو بکر صدیقسمی‌خواهد که هجرت نکند و منتظر ایشان باشد... مترجم محترم گویا متوجه این موضوع نشده فرمودة آنحضرت جرا بدینصورت ترجمه کرده اند که: «راه خویش در پیش گیر؛ که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!». [۲۸۹] صحیح البخاری، «باب هجرة النبی واصحابه»، ج ۱، ص ۵۵۳.