ازدواج پیامبر با صفیه
پیش از این گفتیم، صفیه هنگامی که همسرش کنانه بن ابیالحُقیق بخاطر نیرنگی که زده بود کشته شد، در زُمرۀ اسیران قرار گرفت. وقتی اسیران را گرد آوردند، دحیه بن خلیفۀ کلبی آمد و گفت: ای پیامبرخدا از این اسیران کنیزکی به من ببخشید! فرمودند: برو و کنیزکی را برگیر! وی صفیه دختر حییبن اخطب را برگرفت. مردی نزد پیامبراکرم جآمد و گفت: ای پیامبر خدا، صفیه دختر حیی بانوی قریظه و بنینضیر را به دحیه دادید؟! این زن جز شما درخورِ هیچکس نیست! فرمودند: «اُدعوهُ بِها» بگویید او را بیاور! دحیه او را آورد. وقتی نگاه آنحضرت به صفیه افتاد، گفتند: «خُذ جاریهً من السِبی غیرَها» از میان اسیران کنیزکی جز این برگیر! اسلام را بر صفیه عرضه فرمودند. اسلام آورد. آنحضرت وی را آزاد کردند و با او ازدواج کردند، و آزادی وی را مهریۀ او قرار دادند. در راه مدینه، به سدّ صهباء که رسیدند در آنجا درنگ کردند، و اُمّسُلیم صفیه را برای زفاف آماده ساخت، و همان شب وی را به نزد رسول خدا جفرستاد و آنحضرت با وی زفاف کردند، و با شوربایی فراهم آمده از خرما و روغن و آرد ولیمه دادند، و در بین راه سه روز اقامت کردند و با او همخوابگی میکردند [۶۱۳].
نبیاکرم در چهرۀ صفیه آثار کبودی مشاهده کردند، گفتند: این چیست؟! گفت: ای رسول خدا، پیش از آنکه شما بر ما وارد شوید، در خواب دیدم که گویا ماه از جای خودش کنده شد و در آغوش من افتاد، در حالیکه بخدا دربارۀ شما هیچ چیز نمیدانستم. خوابم را برای شوهرم تعریف کردم. سیلی بر چهرهام نواخت و گفت: در تمنای وصال پادشاه مدینه هستی؟! [۶۱۴].
[۶۱۳] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۵۴، ج ۲، ص ۶۰۴-۶۰۶؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۳۷. [۶۱۴] زاد المعاد، ج ۲،ص ۱۳۷؛ سیرةابنهشام، ج ۲، ص ۳۳۶.