کشته شدن ابوجهل
عبدالرحمان بن عوفسگوید: من روز بدر در صف رزمندگان بودم. سرم را برگردانیدم، دیدم طرف راست و طرف چپ من دو جوان کم سن و سال ایستادهاند که باورم نمیشد آندو را در جبهۀ جنگ بنگرم. یکی از آندو دور از چشم دیگری، به من گفت: عموجان، ابوجهل را به من نشان بده! گفتم: پسر برادرم، با او چه کار داری؟ گفت: باخبر شدم که رسول خدا جرا دشنام میدهد! و افزود: سوگند به آنکه جانم در دست اوست، اگر او را ببینم، سایه به سایهاش خواهم رفت، تا هریک از ما که شتابزدهتر باشد، به دست آن دیگری کشته شود! از سخن او در شگفت ماندم. گوید: آن دیگری نیز با چشم به من اشاره کرد و همان سخن را با من بازگفت. طولی نکشید که دیدم ابوجهل درمیان جمعیت جولان میدهد. گفتم: نمیبینید؟ این رفیقتان است که از من سراغش را میگرفتید!؟ گوید: فوراً به سوی او رفتند و او را زیر ضربات خود گرفتند و کشتند. آنگاه بسوی رسول خدا جبازگشتند، فرمودند: «اَیكما قَتَلَه» کدامیک از شما او را کشت؟! هریک از آندو گفتند: من او را کشتم! پیغمبراکرم جفرمودند: شمشیرهایتان را پاک کردهاید؟ گفتند: نه. رسول خدا جبه آن دو شمشیر نگریستند، آنگاه، گفتند: «كلاكما قَتَلَه»هر دوی شما او را کشتهاید! حضرت رسول اکرم جوسائل شخصی ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح دادند. آن دو رزمنده که ابوجهل را کشتند، معاذبن عمروبن جموح، و معّوذ پسر عفراء بودند [۳۸۶].
ابن اسحاق گوید: معاذ بن عمروبن جموح گفت: ابوجهل را هوادارانش چنان با نیزهها و شمشیرهایشان برای حفظ جان وی درمیان گرفته بودند که گویی درمیان یک درخت پرشاخ و برگ قرار گرفته بود، و اطرافیانش میگفتند: ابوالحَکَم قابل دسترسی نیست!! گوید: وقتی این سخن را شنیدم، او را زیر نظر گرفتم و قصد او کردم. همین که فرصت یافتم به او حمله کردم. نخست، ضربتی بر او وارد کردم که پای او را با نصف ساق وی پراند. بخدا، وقتی پایش قطع شد و پرتاب شد، درنظر من درست شبیه آن بود که هستهای از زیر سنگ وقتی بر آن میکوبند، در برود! گوید: پسر ابوجهل، عکرمه ضربتی بر شانۀ من زد که دستم را جدا کرد. دستم با پوستی به پهلویم آویخته بود و کارزار مانع آن بود که به وضع آن رسیدگی کنم. تمام روز را به همان حال دست جدا شدهام را پشت سرم میکشیدم و میجنگیدم. وقتی دیدم که موجب آزار من است، پایم را بر آن نهادم و آنقدر کشیدم تا جدا شدو آن را پرتاب کردم! [۳۸۷]آنگاه، در حالیکه ابوجهل بسیار خسته بود، معوذ پسر عفراء سر رسیدو او را ضربتی زد و از پای درآورد، و در حالیکه هنوز رمقی به تن داشت رهایش کرد، و معّوذ جنگید و جنگید تا کشته شد.
در پایان معرکۀ نبرد، رسول خدا جفرمودند:
«مَن ینظُرُ ما صَنَعَ أبوجهل؟». «چه کسی پیگیری میکند که ابوجهل چه کرد؟!».
افراد در جستجوی او روان شدند. عبدالله بن مسعودساو را یافت، هنوز رمقی به تن داشت. پایش را بر گردن ابوجهل گذاشت و ریش او را گرفت تا سرش را از تن جدا کند، و گفت: خدا خوب خوار و خفیفت کرد ای دشمن خدا؟! گفت: چگونه خوار و خفیفم کرد؟! مگر بیش از این است که مردی را شما کشتهاید؟! مگر چیز دیگری هم در کار هست؟! بعد گفت: ای کاش دیگری غیر از یک زراعتکار مرا میکشت! آنگاه گفت: امروز جنگ به نفع چه کسی تمام شد؟ گفت: به نفع خدا و رسول خدا! آنگاه ابوجهل خطاب به ابن مسعود که هنوز پایش روی گردن وی بود، گفت: پای بر جایگاه بلندی نهادهای، ای چوپانک گوسفندان! آخر، ابن مسعود از گوسفند چرانان مکه بود.
به دنبال این گفتگوها، ابن مسعود سر ابوجهل را از تن جدا کرد و به نزد رسول خدا جآورد و گفت: ای رسول خدا، این سر دشمن خدا ابوجهل است! آنحضرت گفتند:
«اَللهُ الّذی لا اله الا هو». «خدای یکتا است که هیچ خدایی نیست جز او!».
این عبارت را سه بار تکرار کردند. آنگاه گفتند:
«اللَّهُ أَكْبَرُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى صَدَقَ وَعْدَهُ وَنَصَرَ عَبْدَهُ وَهَزَمَ الأَحْزَابَ وَحْدَهُ انْطَلِقْ فَأَرِنِیهِ». «خدا بزرگ است، سپاس خدایی را که وعدهاش را صادق گردانید و بندهاش را پیروز ساخت، و همه گروهها را خود به تنهایی درهم شکست».
راه بیفت، او را به من نشان بده! رقتیم و جنازه ابوجهل را به آنحضرت نشان دادیم. فرمودند:
«هذا فِرعُونَ هذِهِ الاُمَّة». «این، فرعون این امت است!».
[۳۸۶] صحیح البخاری، ج ۱، ص ۴۴۴، ج ۲، ص ۵۶۸؛ مشکاة المصابیح، ج ۲، ص ۳۵۲؛ علت آنکه لوازم شخصی ابوجهل را به یکی از آندو دادند، این بود که آن دیگری در همان جنگ بدر کشته شد و به شهادت رسید. [۳۸۷] معاذ با همین وضعیت تا زمان عثمان بن عفّانسزنده ماند.