خورشید نبوت ترجمه فارسی الرحیق المختوم

فهرست کتاب

توطئۀ قتل پیامبر

توطئۀ قتل پیامبر

مشرکان مکه بر اثر شکست در جنگ بدر، آتش خشمشان شعله کشید، و پس از ماجرای بدر، شهر مکّه همچون دیگ بخار بر علیه پیامبر گرامی اسلام می‌جوشید، تا جایی که ده تن از قهرمانان مکه دست به توطئه زدند تا ریشۀ این پریشانی و نابسامانی را قطع کنند، و سرچشمۀ این خواری و زاری را بخشکانند، و آن عبارت بود از پیامبر!

اندکی پس از جنگ بدر، عُمیر بن وَهب جُمحی با صفوان بن اُمیه در محل حجر اسماعیل نشسته بودند. عمیر یکی از شیاطین قریش بود که در دوران اقامت پیامبر اکرم جدر مدینه آنحضرت و اصحاب ایشان را بسیار آزار می‌داد. پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود. یادی از چاه بدر و کشتگان جنگ بدر و مصائب دیگر کرد. صفوان گفت: بخدا، پس از آنان دیگر زندگی فایده‌ای ندارد!.

عُمیر گفت: بخدا، راست می‌گویی! هان، اگر- بخدا- بدهکار نبودم، یا راهی برای پرداخت بدهی‌ام داشتم، و اگر نگرانی‌ام برای درماندگی و بیچارگی خانواده‌ام پس از مرگم نبود، به تاخت بر سر محمد می‌تاختم و او را می‌کشتم! زیرا بهانه‌ای هم از آنان دارم، پسرم در دستشان اسیر است!.

صفوان، بی‌درنگ و از خدا خواسته، به عمیر گفت: ادای دین تو بر گردن من، من بدهی‌ات را می‌دهم، خانواده‌ات هم با خانوادۀ من زندگی کنند. مادام‌العمر با آنان مواسات خواهم کرد، و هرچه در توان داشته باشم دربارۀ آنان کوتاهی نخواهم کرد!.

عُمیر گفت: بنابراین، بین خودم و خودت بماند! گفت: باشد!.

آنگاه عمیر، سفارش داد شمشیرش را تیز کردند و به زهر آغشته کردند، و بی‌درنگ راه مدینه را در پیش گرفت. هنگامی که داشت مرکبش را بر در مسجد می‌خوابانید، عمربن خطاب او را دید. عمر در همان لحظات با عده‌ای از مسلمانان بر در مسجد گردآمده بودند و راجع به کرامت‌های الهی به مسلمین در جنگ بدر با یکدیگر صحبت می‌کردند. عمر گفت: این سگ- بخدا- عُمیر است، و جز برای شرارت نیامده است! فوراً، بر پیامبر اکرم جوارد شد و گفت: ای پیامبر خدا، هم‌اینک دشمن خدا عُمیر با شمشیر آخته آمده است! فرمودند: «فأدخِلهُ علَی» بی‌درنگ او را نزد من بیاور!.

عمر به سراغ عمیر آمد و حمایل شمشیر عمیر را چسبید، و به چند تن از انصار گفت: بر رسول خدا جوارد شوید و نزد ایشان بنشینید، و از بابت این پلید مراقب و مواظب آنحضرت باشید، که نمی‌شود از شر وی ایمن گردید! آنگاه عمیر را نزد رسول خدا جبرد. وقتی رسول خدا جاو را دیدند، که عمر حمایل شمشیر وی را به گردن او فشرده و می‌کشد، فرمودند:

«اَرسلهُ یا عُمَر، اُدنُ یا عُمیر». «رهایش کن، عمر! جلو بیا، عمیر!».

نزدیک‌تر رفت و گفت: اَنعِموا صباحاً! صبح شما به خیر!

نبی اکرم جفرمودند:

«قَدْ أَكْرَمَنَا اللَّهُ بِتَحِیَّةٍ خَیْرٍ مِنْ تَحِیَّتِكَ یَا عُمَیْرُ، السَّلامُ تَحِیَّةُ أَهْلِ الْجَنَّةِ». «خداوند ما را درودی بهتر از درود تو کرامت فرموده است، عمیر، سلام، درود اهل بهشت!».

آنگاه پیامبر گرامی اسلام فرمودند: «مَا جَاءَ بِكَ یا عُمَیر؟» برای چه آمده‌ای، عمیر؟! گفت: آمده‌ام راجع به اسیری که نزد شما دارم صحبت کنم، احسانی در مورد وی بر ما روا دارید!

فرمودند:

«فَمَا بَالُ السَّیْفِ فِی عُنُقِكَ؟». «اگر چنین است، این شمشیر بر گردن تو چه می‌کند؟!».

گفت: مرده شوی این شمشیرها را ببرد! مگر به کارمان آمدند؟!

فرمودند:

«اصْدُقْنِی مَا الَّذِی جِئْتَ لَهُ ؟». «به من راست بگوی، آن کاری که به خاطرش آمده‌ای چیست؟».

گفت: جز برای آنچه گفتم نیامدم!.

فرمودند: بلکه تو و صفوان بن امیه در محل حجر اسماعیل نشسته بودید، کشتگان قریشیان افکنده شده در چاه بدر رابه یاد آوردید، آنگاه تو گفت: اگر بدهی‌ام نبود، و خانواده‌ام نبودند، راهی می‌شدم و محمد را می‌کشتم! صفوان نیز بدهی تو و سرپرستی خانواده‌ات را بر عهده گرفت در برابر اینکه مرا بکشی، اما، خداوند درمیان تو و قصدی که داری حائل خواهد گردید!.

عمیر گفت: أشهدُ أنّکَ رسولُ الله!ما- ای رسول خدا- شما راجع به آنچه از اخبار آسمانی می‌آورید تکذیب می‌کردیم، و نزول وحی را به شما دروغ می‌پنداشتیم، لیکن این مطلب جز درمیان من و صفوان مطرح نشده است، بخدا، نیک می‌دانم که جز خداوند کسی این خبر را به تو نرسانیده است! اینک خدای را سپاس می‌گزارم که مرا به اسلام رهنمون گردید، و راهی این راه گردانید! آنگاه، شهادتین بر زبان جاری کرد. رسول خدا جفرمودند:

«فَقِّهُوا أَخَاكُمْ فِی دِینِهِ، وَأَقْرِئُوهُ الْقُرْآنَ، وَأَطْلِقُوا لَهُ أَسِیرَهُمْ». «تعلیمان دینی لارم را به این برادرتان بدهید، و به او قرآن بیاموزید، و اسیرش را نیز برایش آزاد سازید!».

از سوی دیگر، صفوان به مکیان می‌گفت: مژده بدهید که همین چند روزه واقعه‌ای روی خواهد داد که ماجرای بدر را فراموشتان خواهد ساخت! و پیوسته از کاروانیان سراغ عمیر را می‌گرفت، تا اینکه سواری از راه رسید و خبر اسلام آوردن عمیر را به او داد. صفوان سوگند یاد کرد که دیگر با عمیر سخن نگوید، و هرگز به وی سودی نرساند!.

عمیر به مکه بازگشت و در آنجا اقامت گزید، و مردم مکه را به سوی اسلام دعوت می‌کرد، و عدۀ زیادی به دست او مسلمان شدند [۳۹۵].

[۳۹۵] سیرةابن هشام، ج ۱، ص ۶۶۱-۶۶۳.