فصل (۳۳): دربارۀ نامگذاری ابوبکرسبه خلیفۀ رسول الله در حالی که احیانا دیگران در حیات آن پیغمبرصسرپرستی امور را به عهده داشتند
مؤلف رافضی میگوید: «ابوبکر را خلیفه رسول خدا نامیدند. در حالی که به نظر خودشان نه به هنگام حیات و نه بعد از وفات پیغمبر صخلافت و جانشینی او را نکرد. و امیرالمؤمنین را خلیفه رسول خدا ننامیدند در حالی که در چندین مورد جانشین پیغمبر صشد: در مدینه و در غزوه تبوک جانشین او شد و پیغمبر صبه او فرمود: مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد، آیا نمیخواهی برای من مثل هارون برای موسی باشی، جز اینکه بعد از من پیغمبری نیست.
و أسامه بن زید را امیر سپاهی کرد که ابوبکر و عمر در آن سپاه بودند و وفات کرد در حالی که او را عزل نکرده بود ولی او را نیز خلیفه ننامیدند. وقتی ابوبکر امور را به دست گرفت، أسامه خشمگین شد و گفت: پیغمبر صمرا امیر تو قرار داد، چه کسی تو را بر من خلیفه گماشته است؟ ابوبکر و عمر نزد او رفت و آمد کردند تا اینکه او را راضی کردند و او را در طول حیاتش امیر میخواندند».
کلام مؤلف از وجوهی قابل نقد است:
وجه اول: معنی خلیفه یا این است که شخص جانشین دیگری میشود حتی اگر آن دیگری از او نخواهد این معنی در لغت معروف و قول جمهور است، و یا معنی آن جانشینی از کسی است که خودش جانشین میخواهد و تعیین میکند. گروهی از ظاهریه، شیعه و امثال آنها بر این قول هستند.
اگر معنی اول را بگیریم، ابوبکر خلیفه رسول خداست، چون بعد از او جانشین او شده است و بعد از وفات پیغمبر ص، کسی جز ابوبکر جانشین او نشده است. بنابراین تنها ابوبکر خلیفه اوست. و شیعه و امثال آنها نیز بر این مسأله نزاعی ندارند که ابوبکر بعد از وفات پیغمبر صزمامدار امور شد و خلیفه رسول خدا گردید، امامت نمازها را به جا میآورد، حدود را برپا میداشت، غنایم را بین مسلمانان تقسیم میکرد و به کمک آنها با دشمن میجنگید، عمال و امراء بر مسلمانان میگماشت و سایر کارهایی را که زمامداران انجام میدهند، او نیز انجام میداد.
به اتفاق همه فرق و مذاهب تنها ابوبکر بعد از وفات پیغمبر صمتولی این کارها گردید. پس قطعاً او خلیفه رسول خداست.
ولی اهل سنت میگویند: ابوبکر خلیفه شد و شایستهترین شخص برای خلافت نیز، و شیعه میگویند: علی شایستهتر بود ولی خلافت ابوبکر نیز صحیح است. و میگویند: جایز نبود که ابوبکر خلیفه شود ولی در مورد اینکه در عمل ابوبکر خلیفه شد، بحثی ندارند. پس ابوبکر مستحق عنوان خلیفه رسول خداست، چرا که در هر صورت خلیفه کسی است که جانشین دیگری میشود.
اگر گفته شود: همچنانکه بعضی از اهل سنت و بعضی از شیعه میگویند: خلیفه کسی است که برای جانشینی خلافت تعیین شود.
در جواب باید گفت: آن گروه از اهل سنت که قائل به این هستند، میگویند: پیغمبر صابوبکر را برای خلافت از خودش تعیین فرمود، بعضی از همین گروه گویند: این تعیین از طریق نص جلی و آشکار بود، و بعضی دیگر گویند: با نص خفی تعیین شده است. همچنانکه شیعیان نیز که قائل به وجود نص در مورد خلافت علی هستند، بعضی مثل امامیه قائل به نص جلی و آشکارند، و بعضی مثل جارودیه از زیدیه قائل به نص خفی هستند. ادعای آن گروه از اهل سنت مبنی بر وجود نص جلی و یا خفی برخلافت ابوبکر به مراتب قویتر و آشکارتر از ادعای اینها مبنی بر وجود نص در مورد علی است. چراکه نصوص بسیاری بر استخلاف ابوبکر دلالت میکنند، در حالی که بر خلافت علی تنها نصوصی دلالت میکنند که کذب و یا عدم دلالت آنها بدیهی است.
به این ترتیب، پیغمبر صتنها ابوبکر را برای خلافت بعد از خودش تعیین کرده است. پس تنها او خلیفه است، چراکه خلیفه به صورت مطلق تنها کسی است که بعد از وفات پیغمبر صجانشین او شده و یا توسط خودش برای خلافت تعیین شده است و این دو ویژگی جز در ابوبکر وجود ندارند، پس او خلیفه است.
اینکه پیغمبر صعلیسرا جانشین خودش بر مدینه گردانیده باشد، هیچ ویژگی و صفتی شمرده نمیشود، چراکه پیغمبر صوقتی برای جهاد مدینه را ترک میکرد، یکی از اصحابش را جانشین خودش بر مدینه میساخت، همچنانکه یک بار ابن أم مکتوم و یکبار دیگر عثمان بن عفان را جانشین خودش بر مدینه ساخت.
از آنجا که غیر علیسرا بیش از او و بر مناصبی برتر و با فضیلتتر از او جانشین ساخته، و نیز از آن روی که خلافت علی مقید به زمامداری بر گروه معینی در زمان غیبت پیغمبر صبوده است، نمیتوان او را جانشین مطلق پیغمبر صبعد از وفاتش شمرد. و برای هیچیک از آن افراد – جانشین شده – به صورت مطلق خلیفه رسول خدا گفته نمیشود. و چنانچه علی را خلیفه رسول خدا بنامیم، تعدادی از صحابه دیگر که جانشین شدهاند، از او به این عنوان لایقترند، پس این یک ویژگی و خصیصه برای علیسبه حساب نمیآید.
به علاوه کسی که بعد از وفات شخص مُطاعی جانشین او میشود، حتماً برترین مردمان است، ولی کسی که در حال جهاد از آن شخص مطاع نیابت میکند، الزاماً برترین مردم نیست و بلکه عادت اقتضای آن را دارد که مجاهد کسی را با خودش به جهاد میبرد که از نایب بر عیالش برتر است، زیرا در میدان نبرد به او نیاز دارد و چنین شخصی در جهاد شریک اوست، پس از نایب و خلیفهای که نگهبان اهل و عیال باشد، برتر است و نفع چنین نایبی مثل نفع کسی که در جهاد شرکت میکند، مهم نیست.
و پیغمبر صعلی را در اصل استخلاف به هارون تشبیه کرده و نه در کمال، و علی در این استخلاف شریکانی دارد که آنها نیز استخلاف نمودهاند. آنچه مسأله را بیشتر روشن میسازد این است که وقتی موسی به وعدهگاه پروردگارش رفت، هارون را بر جمیع قومش خلیفه گردانید، ولی پیغمبر صوقتی به غزوه تبوک رفت همه مجاهدان را با خود برد مگر آنهایی که معذور بودند و علی جانشین پیغمبر بر عیال و تعداد انگشتشماری از مردان معذور بوده است. بنابراین خلافت او مثل خلافت هارون نبوده است، و بلکه وجه مشترک این دو در این است که پیغمبر صدر حال غیبت خودش، او را مورد اعتماد و اطمینان دانسته، همچنانکه هارون مورد اعتماد و اطمینان موسی بود. و پیغمبر صدر حدیث مورد اشاره میخواهد بفرماید که استخلاف علی به خاطر کسر شأن ایشان نیست و بلکه به خاطر امانتداری او است همچنانکه هارون بر قومش خلیفه موسی شد، و این حدیث زمانی بیان شده که علیس، گریهکنان نزد پیغمبرصرفت و فرمود: آیا مرا با زنان و کودکان جا میگذاری [و مرا هم مرتبه آنها میشماری]؟ انگار علیساز ماندن در شهر کراهت داشت.
مؤلف میگوید: پیغمبر صخطاب به علیسفرمود: «مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد».
این کلام کذب بر پیغمبر صاست و در کتب معتمد چنین مطلبی نیست و آنچه کذب این کلام را بیشتر نمایان میسازد، این است که پیغمبر چندین بار از مدینه خارج شده و علی را نیز با خودش برده است یعنی نه او در مدینه مانده، و نه علی. پس چگونه فرموده: مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد؟
روافض به خاطر افراط در جهالت دروغهایی میبافند که بر کماطلاعترین افراد از سیره پوشیده نمیماند.
مؤلف در فرازی دیگر میگوید: «پیغمبر صاسامهسرا بر سپاهی امیر ساخت که ابوبکر و عمر در آن سپاه بودند».
این کلام دروغی است که بر کم اطلاعترین افراد از حدیث پوشیده نمیماند: ابوبکر و عمر در آن سپاه نبودند و بلکه پیغمبر صابوبکر را به هنگام آخرین بیماریاش، جانشین خود در امامت نماز ساخته بود و این کار تا وفات پیغمبر صادامه پیدا کرد.
روایت شده که اسامه قبل از بیماری پیغمبر به فرماندهی آن سپاه منصوب گردید و سپس پیغمبر صبیمار شد و به ابوبکر امر فرمود که برای مردم امامت دهد و این کار تا هنگام وفات پیغمبر صادامه یافت. به فرض اینکه پیغمبر صقبل از بیماری به ابوبکر دستور داده باشد که با اسامه برود، دستور او بعد از بیماریاش، امر پیغمبر صبه خروج ابوبکر و فرماندهی اسامه بر او را نسخ میکند، چه برسد به اینکه ثابت شود که به هیچ وجه اسامه فرمانده او نشده باشد.
مؤلف میافزاید: «پیغمبر صوفات کرد در حالی که اسامه را عزل نکرده بود».
میگویم: با وجود اینکه مردم از ترس دشمن پیشنهاد بازگشت سپاه به شهر را میدادند، ابوبکر حکم و امر پیغمبر صدر مورد آن سپاه را تنفیذ کرد و فرمود: به خدا سوگند! پرچمی را که پیغمبر صبرافراشته، پایین نمیآورم. در حالی که ابوبکر توان عزل او را داشت، همچنانکه پیغمبر صاختیار این کار را داشت، زیرا ابوبکر جانشین او شده بود. ابوبکر کاری را کرد که برای مسلمانان بهتر بود.
ولی اینکه مؤلف میگوید: اسامه از زمامداری ابوبکر به خشم آمد، از سادهترین دروغهاست، چراکه محبت و اطاعت از ابوبکر توسط اسامه مشهورتر و معروفتر از آن است که انکار شود و اسامه بیش از هرکس دیگری از تفرقه و اختلاف اجتناب میکرد و به هنگام وقوع فتنه صدر اسلام نیز، نه به نفع علیسو نه به نفع معاویه وارد میدان نبرد نشد، و از فتنه دوری گزید. اسامه نه از قریش بود و نه صلاحیت خلافت را داشت، و نه به قلبش خطور میکرد که زمامدار امور گردد. بنابراین کلام مذکور از زبان او به هر خلیفهای، حتی غیر ابوبکر، چه فایدهای دارد. در حالی که میدانست زمامدار امور، بر او نیز خلیفه میشود. به فرض اینکه پیغمبر صاسامه را بر ابوبکر فرمانده کرده و سپس وفات کرده باشد. در این صورت نیز با وفات پیغمبر صتصمیمگیری در مورد سپاه اسامه به عهده خلیفه بعد از پیغمبر صمیرسید و او بود که حق تجهیز سپاه و ارسال آن و یا حبس و نگهداشتن سپاه را مییافت و میتوانست اسامه را بر منصب خودش ابقا و یا عزل نماید. و اگر اسامه میگفت: پیغمبر صمن را بر تو امیر گردانیده، چه کسی تو را بر من خلیفه ساخته است؟ ابوبکر میتوانست در جواب بگوید: همان کسی که مرا بر جمیع مسلمانان و بر کسانی خلیفه گردانیده که از تو برترند. و اگر اسامه میگفت: پیغمبر صمرا بر تو امیر گردانیده است. ابوبکر میتوانست جواب دهد: قبل از به خلافت رسیدنم، تو را بر من امیر ساخته بود، ولی بعد از آنکه من خلیفه شدم، این من هستم که امیر تو میباشم.
و چنین استدلالی متینتر از آن است که جز جاهلان با آن مخالفتی بکنند و اسامه عاقلتر، متقیتر و عالمتر از آن بود که در مورد شخصی مثل ابوبکر این چنین هذیان بگوید.
و عجیبتر از این، کلام مؤلف دروغگوست که میگوید: «ابوبکر و عمر آنقدر رفت و آمد کردند تا اینکه او را راضی کردند». در حالیکه همین روافض میگویند: ابوبکر و عمر با زور و غلبه علی، بنیهاشم و بنیعبد مناف را مغلوب تصمیم خود ساختند، وگرنه رضایت آنها را حاصل نکردند، در حالی که این طوایف و افراد هم قویتر، هم بیشتر، هم پر طرفدارتر و هم شریفتر از اسامهسبودند. میتوان پرسید: کسانی که در غلبه بر بنیهاشم، بنیامیه و سایر بنی عبدمناف و طوایف قریش و انصار و عرب به زور متوصل شدند، چه لزومی داشت نسبت به تصمیم خودشان، رضایت اسامه بن زید را جلب کنند؟ در حالی که اسامه از ضعیفترین رعیت آنها بود، نه قبیلهای داشت و نه عشیرهای، نه مالی داشت و نه هوادارانی و اگر پیغمبر صنسبت به او محبت نمیداشت و او را مقدم نمیکرد، کسی جز ضعفای امثال خودش نمیبود.
اگر بگویند: به خاطر محبت پیغمبر صنسبت به اسامه، خواستند رضایت او را جلب کنند.
در جواب میگوییم: شما ادعا میکنید ابوبکر و عمر عهد و پیمان پیغمبر صرا تغییر دادند، و به وصیّ او ظلم کرده و مورد غصب قرار دادند.
شخصی که از امر صحیح و درست سرپیچی و پیمان آشکار را نقض و تحریف کند و ظلم و سرکشی ورزد، و با زور و قدرت غلبه کند، و متوجه اطاعت خدا و پیغمبر صنباشد، و در مورد خاندان محمد صمهر و محبت و عهد و پیمانی را نگه ندارد، چگونه مراعات حال امثال اسامه بن زید را میکند و دنبال جلب رضایت او میگردد؟ در حالی که شهادت أم ایمن را نمیپذیرد، و رضایت او را طلب نمیکند، و فاطمه را به خشم آورده، و او را آزار میدهد، حال اینکه جلب رضایت فاطمه سزاوارتر است. کسی که با فاطمه چنین کاری را بکند، چه نیازی به جلب رضایت اسامه دارد؟
جلب رضایت شخص یا با هدفی دینی است و یا با هدفی دنیوی. حال که آن زمامداران نه دینی داشتند که آنها را به جلب رضایت اسامه وادارد، و نه جلب رضایت اسامه باعث نفعی دنیوی برای آنها میشد، پس انگیزه آنها در این کار چه بوده است؟ روافض به خاطر جهالت و دروغگویی دچار تناقضات آشکار و بیشمار شده و میشوند. روافض در اختلافی به سر میبرند که عاقلان از آن گریزانند.