فصل (۹۲): پاسخ به مطاعن رافضی در مورد شورایی که عمر آن را تشکیل داده بود
رافضی میگوید: «عمر امر حکومت پس از خود را شورایی کرد و در این خصوص برخلاف خلیفه اول عمل نمود؛ چرا که کار انتخاب جانشین را به مردم محول نکرد. و خلیفهای برای خود تعیین نکرد، در عوض بر سالم برده (آزاد شده) أبو حذیفه حسرت خورد و در حضور امیر المؤمنین علی گفت: اگر وی زنده بود در موردش هیچ شک نمیکردم. (یعنی در جانشین کردن او).
عمر همچنین در جمع پیشنهادی شورا فاضل و افضل را با هم جمع نمود، در حالی که حق افضل است که بر فاضل مقدم و بر او برتری داده شود. علاوه بر این وی از همه کسانی که برای شورا برگزیده بود، بدگویی کرد و با وجود اینکه وانمود کرد بیزار است از آن که امور مسلمین پس از مرگ نیز به گردن وی باشد، با وجود این مسؤولیت خلافت مسلمین پس از خود را نیز به عهده گرفت و امامت را در شش نفر قرار داد، سپس تعداد را کم و به چهار نفر تقلیل داد، سپس در سه نفر، و در نهایت در یک نفر چنانکه اختیار نهایی را به عبدالرحمن بن عوف سپرد با اینکه وی را متصف به ضعف و سهلانگاری دانسته بود، سپس گفت: اگر أمیر المؤمنین و عثمان با هم متحد شدند پس حرف، حرف آن دوست، و اگر تبدیل به دو گروه سه نفره شدند. حرف آخر، حرف آن گروهی است که عبدالرحمن بن عوف جزو آن است، چون خوب میدانست که علی و عثمان با هم همرأی نمیشوند، و اینکه عبدالرحمن جز به سود برادرش عثمان و پسر عمش نظر نمیدهد. بعد فرمان داد که در صورتی که تا سه روز با یک نفرشان بیعت نکنند، گردن همه آنان زده شود. با وجود اینکه آنان نزدشان از عشره مبشره (مژده داده شده به بهشت) بودند، و دستور به کشتن آن کسی را داد که با چهار نفر دیگرشان مخالف باشد، و دستور به قتل شخص مخالف با سه نفری را داد که عبدالرحمن بن عوف در میانشان باشد. و همه اینها بر خلاف شریعت است.
عمر به علی گفت: اگر به خلافتت برگزینند - که چنین نخواهند کرد – یقیناً آنان را بر راه راست و روشن خواهی برد، و در این سخنی کنایتی است به اینکه آنان خلافت را به وی نخواهند سپرد. و به عثمان گفت: اگر خلافت را به تو بسپارند. آل أبی معیط (بنی امیه) را بر گردن مردمان سوار خواهی کرد و اگر چنین کنی حتماً کشته خواهی شد، و در این اشارهای بود به فرمان قتلش».
پاسخ اینکه: همه این سخنان از دو حالت خارج نیست: یا نقل قولی دروغین است، و یا باطل جلوه داده حق است. چرا که پارهای از این سخنان کذب بودنشان معلوم، یا راست بودنشان نامعلوم است. و پارهای دیگر که صادقانه است در بردارنده چیزی نیست که بتوان به خاطر آن از عمرسایراد گرفت، بلکه میتوان آن چیزها را از جمله فضیلتها و محاسنی دانست که خداوند اعمال وی را بدانها مزین فرموده است.
اما این قوم از فرط نادانی و هواپرستیشان حقائق عقلی و نقلی را وارونه میکنند. به طوری که درباره آن اموری که واقع شده و همه میدانند که واقع شده، میگویند: به وقوع نه پیوسته، و درباره اموری که نبوده و میدانیم که رخ نداده میگویند: بوده و رخ داده است. و باز میآیند و در حق اموری که مایه خیر و صلاح است میگویند: اینها مایه فساد است، و در حق اموری که عین فساد است میگویند: اینها خیر و صلاحند؛ لذا نه به عقل ایمانی دارند، و نه به نقل، اینان مصداق این آیهاند که فرمود: ﴿وَقَالُواْ لَوۡ كُنَّا نَسۡمَعُ أَوۡ نَعۡقِلُ مَا كُنَّا فِيٓ أَصۡحَٰبِ ٱلسَّعِيرِ ١٠﴾[الملک: ۱۰].
«و میگویند: اگر ما گوش شنوا داشتیم، و یا تعقل میکردیم، در میان دوزخیان نبودیم».
و اما در خصوص قول رافضی که: «و امر حکومت پس از خود را شورایی کرد و در این باره برخلاف خلیفه قبلی عمل نمود.
پاسخ این است که: خلاف و مخالفت بر دو نوع است: خلاف تضاد و خلاف تنوع. اولی مثالش این است که یکی چیزی را واجب بداند و دیگری همان را حرام بشمارد. و نوع دوم: مثالش قراءات مختلف قرآنی است که هریک از آنها جایز هستند، هر چند هرکس قرائت خود را برگزیند.
و به صحت این امر در صحاح تصریح شده و از خود پیامبر صاستفاده شده است.
ابن بطه به اسناد صحیح از زنجی بن خالد، از اسماعیل بن أمیر روایت میکند که گفت: پیامبر خدا صبه ابوبکر و عمر گفت: «اگر بخاطر این نبود که شما دو نفر جانشین من خواهید شد، در هیچ کار با شما مخالفت نمیکردم. علاوه بر این سلف و گذشتگان همگی و حتی شیعه علیسبر تقدم و افضلیت آن دو متفق بودند.
نیز ابن بطه از شیخ خود که معروف است به ابو عباس بن مسروق روایت میکند که گفت از محمد بن حمید، از جریر از سفیان، از عبدالله بن زیاد بن جدیر شنیدم که گفت: «ابو اسحاق سبیعی به کوفه آمد، شمر بن عطیه به ما گفت: به دور او گرد آیید، همگی نزد او نشستیم و گوش فرا دادیم، ابو اسحاق گفت: در حالی از کوفه خارج و آن را ترک کردم که هیچکس از کوفیان در فضل ابی بکر و عمر و برتریشان شکی نداشت. حالا دوباره به این شهر آمدهام و اینان را میبینم که چنین و چنان میگویند، نه به خدا سوگند، نمیفهمم چه میگویند.
و گفت: روایت شده از نیشابوری، از ابو اسامه حلبی، از پدرش، از ضمره، از سعید بن حسن که گفت: از لیث بن أبو سلیم شنیدم که میگفت: شیعیان نخستین را درک کردهام، آنان هیچکس را از ابوبکر و عمر برتر نمیشمردند.
احمد بن حنبل نیز گفته است: «از ابن عیینه از خالد بن سلمه، از شعبی از مسروق روایت است که گفت: دوستی ابوبکر و عمر و دانستن فضیلت آن دو جزء سنت است. و این مسروق از برجستهترین تابعین کوفه است. طاوس نیز همین سخن را تکرار کرده است».
این سخن از ابن مسعود نیز روایت شده است. و چه عجب اگر شیعیان نخستین ابوبکر و عمر را مقدم بدارند چه از امیر المومنین علی بن ابی طالبسروایت متواتر داریم که گفت: «بهترین این امت بعد از پیامبرش ابوبکر و عمر هستند» [۱۸۴]. و این سخن علی از سلسله راویان فراوانی روایت شده که گفته میشود تعداد آنها به هشتاد سلسله راوی میرسد.
بخاری هم همین کلام را در صحیح خود از علی و در ضمن سلسله راویان همدانی روایت کرده که اینان خاصترین مردم نزد علی بودند چنانکه حتی درباره آنان میگفت:
ولو كنت بواباً على باب جنة
لقلت لهمدان ادخلي بسلام
(اگر دربان دروازه بهشت بودم به همدانیها میگفتم: به خیروخوشی داخل شوید).
بخاری روایت را از حدیث سفیان ثوری که همدانی است، و وی از منذر که او هم همدانی است، و او از محمد بن حنفیه نقل نموده که گفت: به پدرم گفتم: پدر جان! بهترین مردم بعد از رسول خدا صکیست؟ وی گفت: پسرکم مگر نمیدانی گفتم: نه. گفت: ابوبکر، گفتم: سپس چه کسى؟ گفت عمر».
و این سخنى است که بین پدر و پسرش آمده است. و سخنی نیست که گفتنش به طور تقیه جایز باشد، بویژه که آن را از پدرش (علی) روایت میکند، و آن را بر منبر هم گفته است. و همچنین از علی روایت است که میگفت: «چنانچه کسی را نزدم بیاورند که مرا از ابوبکر و عمر برتر بداند، حتماً حد افتراکنندگان را بر او جاری خواهم کرد.»
در سنن هم از رسول صنقل است که فرمود: «به دو نفری که پس از من میآیند: ابوبکر و عمر اقتدا کنید» [۱۸۵].
اصولاً عمرسامام و پیشواست و بر اوست که فرد اصلح را به خلافت مسلمین برگزیند، لذا وی در این امر اجتهاد کرد و دید که این شش نفر از غیرشان برای این امر شایستهترند. و امر تعیین جانشین را به خود آنان سپرد مبادا که خودش یکی را انتخاب کند که شایستهترین جمع نباشد، چرا که وی از شایستگی هر شش نفر باخبر بود، نه از شایستهترین آنان. و لذا گفت: امر تعیین جانشین به عهده این شش نفر است که یکی را از میان خود برگزینند.
و این نیکوترین اجتهاد از امامی عالم و عادل و خیرخواه و بیهواست، خدا از وی خشنود باشد.
علاوه بر همه اینها خداوند متعال فرمود: ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾[الشورى: ۳۸].
«و کارهایشان به صورت مشورت در میان آنهاست».
و فرمود: ﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾[آل عمران: ۱۵۹].
«و در کارها، با آنان مشورت کن».
پس شورایی که تشکیل داد مصلحت بود، و تعیین کردن عمر از سوی ابوبکر به خلافت نیز مصلحت بود؛ ابوبکر از آنجا که متوجه کمال علم و فضل و صلاحیت عمر برای امر خلافت شده بود، احتیاجی به شورا پیدا نکرد، و البته آثار و برکات این نظر مبارک و میمون وی بر زندگی مسلمانان آشکار گردید. و هر فرد عاقل و منصفی میداند که هیچیک از کسانی چون عثمان و علی و طلحه و زبیر یا سعد و عبدالرحمن بن عوف جای عمر را نمیگیرند. لذا تعیین عمر از لحاظ شایستگی همچون تعیین خود ابوبکر و بیعتشان با او مناسب و مبارک بود.
به همین دلیل است که عبدالله بن مسعودسگفته است: «عاقبت نگرترین انسانها سه نفر هستند: دختر صاحب مدین آنجا که گفت: ﴿يَٰٓأَبَتِ ٱسۡتَٔۡجِرۡهُۖ إِنَّ خَيۡرَ مَنِ ٱسۡتَٔۡجَرۡتَ ٱلۡقَوِيُّ ٱلۡأَمِينُ ٢٦﴾[القصص: ۲۶].
«یکى از آن دو (دختر) گفت: «پدرم! او را استخدام کن، زیرا بهترین کسى را که مىتوانى استخدام کنى آن کسى است که قوى و امین باشد (و او همین مرد است)».
و زن فرعون آنجا که گفت: ﴿عَسَىٰٓ أَن يَنفَعَنَآ أَوۡ نَتَّخِذَهُۥ وَلَدٗا﴾[القصص: ۹].
«شاید براى ما مفید باشد، یا او را بعنوان پسر خود برگزینیم».
و ابوبکر به این خاطر عمر را جانشین کرد.
عمرسنیز آن شش نفر را از لحاظ صلاحیت برای امر خلافت به هم نزدیک میدید. و هر چند در برخی از شش نفر فضایلی بود که در برخی دیگر از آنان وجود نداشت، اما در عوض در آن فرد یا افراد دیگر هم فضیلت یا مزیتهایی بود که در سایرین وجود نداشت. و همچنین عمر دریافت که اگر چنانچه یک نفر را تعیین کند، نوعی نقص و خلل در امر ولایتش پدید میآید، و آن خلل به او منسوب خواهد بود، بنابراین از خوف خداوند از تعیین یک شخص صرفنظر کرد، و میدانست که هیچکس شایستهتر از اعضای این مجموعه برای امر خلافت پیدا نمیشود. لذا دو مصلحت را با هم در نظر گرفت: یکی اینکه اعضا را تعیین کرد چون صالحتر از آنان نمییافت، و دیگر آنکه امر انتخاب و تعیین یکی از ایشان را به علت بیمی که از احتمال اشتباه داشت رها کرد.
و شکی نیست این شش نفری که چون رسول خدا صوفات فرمودند از ایشان راضی و خشنود بود، و عمر آنان را تعیین کرده بود، بهترینها بودند و بهتر از آنان وجود نداشت، و هر چند در هریک از آنان چیزی بود که عمر دوست نمیداشت. اما در غیر این دسته مسائل نامطلوب بزرگتر و بیشتری بود. لذا بعد از عثمان کسی بهتر و نیک سیرتتر از او خلیفه نشد، و بعد از علی نیز بهتر و مناسبتر از او خلافت را بدست نگرفت، و چنانکه مردم از سیره و فضائل معاویهسگفتهاند، هیچ سلطانی از سلاطین مسلمانان نیکرأیتر از وی پس از او نیامده است.
و اگر یکی از این افراد را گناهانی بوده است، بیشک سایرین گناهان بیشتری، و حسنات کمتری داشتهاند. و این از آن اموری است که باید همه بدانند. اصولاً نادان بمنزله مگس است که فقط روی زخم چرکین مینشیند، و با جاهای سالم و صحیح سازشی ندارد. اما فرد عاقل همه امور و جوانب مختلف و متضاد در کنار هم را میسنجد.
این رافضیان نیز از نادانترین مردمانند، آنان از کسانی که دوست نمیدارند عیبهایی میگیرند که چند برابر فاحشتر از آنها در افراد مورد تأییدشان دیده میشود. به طوری که اگر با ترازوی عدالت امورشان سنجیده شود، روشن میشود که آن کسی که از او بد میگویند به مراتب بهتر و برتر از کسی است که مدح و ستایش میکنند.
اما در مورد یادی که از سالم مولی ابوحذیفه کرده باید بگوئیم که همه میدانیم عمر و سایر صحابه میدانستند که امامت و حکومت در قریش است و این مسأله از حدیثهای منقول از نبی اکرم صگرفته شده است. چرا که در صحیحین از عبدالله بن عمرسروایت است که گفت: پیامبر خدا صفرمودند: (مادامی که دو نفر از مردم بر زمین باقی مانده باشند این امر (حکومت) در قریش خواهند ماند). و در روایتی: «مادام از آنان دو نفر زنده باشد» [۱۸۶].
و در خصوص این سخن رافضی که: «وی خوب و خوبتر را در کنار هم گذارده در حالی که حق خوبتر آن است که جلوتر و مقدم داشته شود».
پاسخ ما به او این است که: أولاً اینان از نظر فضیلت به همدیگر نزدیک و شبیه بودند، و برتری یکی از آنان بر دیگران بسیار واضح و چشمگیر نبود. همچون تقدم ابوبکر و علی بر بقیه افراد که زیاد آشکار نبود، از این رو در شورا یک بار نظر عثمان را میپذیرفتند و بار دیگر نظر علی را، و گاهی نظر عبدالرحمن را، و هریک از آنان برای خود فضایلی داشت که در دیگران نبود.
ثانیاً: اگر به زعم او در میان آنان خوب و خوبتر (صالح و اصلح) بوده است، چرا میگویی: علی اصلح بوده و عثمان و دیگران صالح؟ حال آن که این سخن بر خلاف نظر اجماع مهاجرین و انصار است، چنانکه بسیاری از پیشوایان دینی از جمله ایوب سختیانی و دیگران گفتهاند که: «هر کس علی را بر عثمان برتری دهد، مهاجرین و انصار را خوار شمرده است».
در صحیحین نیز از عبدالله بن عمر روایت شده است که گفت: «در عهد رسول خداصمفاضله میکردیم و میگفتیم: ابتدا ابوبکر، بعد عمر، بعد عثمان». و در عبارتی: «اما مفاضله سایر یاران پیامبر صرا رها و در شأنشان سخن نمیگفتیم» [۱۸۷].
این سندی است درباره اعتقاد اصحاب پیامبر صدر عهد زندگانی مبارکش مبنی بر قائل بودن افضلیت، ابتدا برای ابوبکر سپس عمر و بعد عثمان، و روایت شده که این مسأله به گوش نبی اکرم صمیرسید و ایشان اظهار نارضایتی نمیفرمودند.
این برای اثبات ترتیب افضلیت مذکور از طریق متون و اسناد بود. لکن همین امر از طریق مشاهده گفتار و رفتار مهاجرین و انصار در زمان حیات رسول خدا صدر مورد این سه نفر، و نیز مشاهده عملکرد آنان بعد از وفات عمر، قابل اثبات است. چون دیدیم که همه آنان بدون هیچ ترس و واهمه با عثمان بن عفان مبایعت کردند و کسی از مهاجرین یا انصار این بیعت را محکوم نکرد.
امام احمد میگوید: «اجتماع و اتفاقی که در امر بیعت با عثمان داشتند درباره هیچکس دیگر نداشتند». و از امام احمد در مورد جانشینی پیامبر صسؤال شد؟ جواب داد: «تمام بیعتها در مدینه صورت و انجام پذیرفت». و درست همین است که وی گفت؛ لذا أمت اسلام در اواخر دوران عمر از هر دوره زمانی مقتدتر بود.
همه آنان بدون هیچ تطمیع و تهدیدی با عثمان بیعت کردند؛ در حقیقت عثمان به هیچکس در ازای بیعت با وی نه مالی داد و نه ولایتی. مثلاً عبدالرحمن که با او بیعت کرد از سوی عثمان نه ولایتی یافت و نه مالی دریافت کرد. و البته عبدالرحمن از بیغرضترین امت بود. با وجود اینکه با همگان مشورت کرد و بنیامیه شوکت و نفوذی نداشتند و در شوری هم بجز عثمان عضوی نداشتند.
آری صحابهشچنان بودند که خداوند عزوجل توصیفشان فرموده است: ﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖۚ﴾[المائدة: ۵۴].
«خداوند جمعیتى را مىآورد که آنها را دوست دارد و آنان (نیز) او را دوست دارند، در برابر مؤمنان متواضع، و در برابر کافران سرسخت و نیرومندند».
آنان با پیغمبر صبرای آن بیعت کرده بودند که در همه جا تنها حق را بگویند و از سرزنش هیچ ملامتگری نهراسند. هیچیک از آنان ولایت و خلافت عثمان را رد یا محکوم نکرد، بلکه از جمله بیعتکنندگان با وی عمار بن یاسر، صهیب، ابوذر، خباب، مقداد بن اسود و ابن مسعود بودند. و ابن مسعود میگفت: «صاحب منزلتی والا را ولایت دادیم و کوتاهی نکردیم». نیز از جمله بیعتکنندگان عباس بن عبدالمطلب را داشتیم و از رؤسا امثال عباده بن صامت و نیز امثال ابو ایوب انصاری با عثمان بیعت کردند.
مطمئناً اگر این قوم از این آگاهی نداشتند که عثمان شایستهترین فرد در میانشان است، هرگز به وی خلافت نمیدادند. و این حقیقتی است که اشخاص کارشناس و صاحب معرفت هرچه در آن تدبر کنند، اطلاع و اطمینانشان از آن افزوده میشود. و در آن شک نمیکند، مگر اهل علمی که با استدلال در آن تدبر نمیکنند، و یا کسانی که از واقعیت ناآگاهند و با اندیشه و استدلال بیگانه.
در خصوص سخن دیگر رافضی که: «عمر از همه اعضایی که برای شورا برگزید بدگویی کرد و با وجودی که نشان میداد از به گردن گرفتن امر مسلمانان پس از مرگ ابا دارد، با محدود کردن خلافت در شش نفر این امر خطیر را به گردن گرفت».
جواب این است که: قصد عمر از بیان عیوب هریک از شش نفر آن نبود که بگوید سایرین برای خلافت از آنان شایستهتر و مناسبتر هستند. برعکس وی از آنان اصلحتر برای خلافت سراغ نداشت، و خود به این مسأله تصریح داشت. قصد واقعی عمر تنها این بود که عذر موجه خویش را برای عدم تعیین یکی از آنان بیان کرده باشد. بلی وی از اینکه ولایت معین دیگری را به گردن بگیرد اکراه داشت، اما از اینکه گزینش شش نامزد را به گردن بگیرد ابایی نداشت، چرا که به تحقیق میدانست هیچکس دیگر اصلحتر از آنان وجود ندارد. پس چیزی که عمر میدانست که مستوجب ثواب الهی میشود اگر آن را به عهده بگیرد و عقابی بر آن مترتب نخواهد بود مسأله تعیین آن شش نفر نامزد خلافت بود. و آنچه از عواقب احتمالی آن میترسید آن بود که یکی از آنان را به طور مشخص به خلافت بگمارد و لذا از این امر خودداری نمود. و این از نشانههای کمال خرد و دین عمرساست و اینکه از تقبل مسوولیت حکومت مسلمانان پس از وفات اظهار کراهت میکرد از اینرو نبود که از ارزش و اهمیت حکومت خود در زمان حیاتش کاسته باشد و آن را ناروا و نامشروع بشمارد؛ چرا که وی امر خلافت را با اختیار و رضایت خود پذیرفته بود، و این خلافت البته مایه خیر همه و برای او و امت بهتر بود، هر چند وی همیشه از نهایت کار و حساب خویش بیمناک بود.
اما این سخن وی که: «بعد تعداد شوری را به چهار نفر کاهش داد. بعد به سه نفر، و در نهایت به یک نفر یعنی به عبدالرحمن بن عوف اختیار تام سپرد در حالی که وی را به ضعف و سهلانگاری توصیف کرده بود».
پاسخش این است که: اولاً: کسی که به گفتۀ منقولی استناد میکند ابتدا باید آن را اثبات کند، در غیر این صورت اگر کسی آمد و گفت که این گفته صحتش ثابت نشده است، دیگر آن سخن برای وی حجت محسوب نمیشود. سپس باید بگوئیم که روایت مستند موجود در صحیح بخاری و دیگر کتب چنین چیزی را نشان نمیدهد. بلکه بر نقیض آن دلالت میکند، و اینکه آن شش نفر خود امر انتخاب را به سه نفرشان سپردند، سپس آن سه نفر نیز به رضایت خود کار تعیین خلیفه را به عبدالرحمن بن عوف که یکی از آن سه بود واگذار کردند، و عمر در این مسائل دخالتی نداشت.
در حدیث صحیح از عمرو بن میمون روایت است که عمر بن خطاب چون ضربت خورد چنین گفت: «مردم میگویند جانشینی معین کن و من میگویم این کار به عهده این شش نفری است که رسول خدا صهنگام وفات از آنان راضی و خشنود بود: علی و عثمان، طلحه و زبیر و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن مالک. و عبدالله بن عمر شاهد کارشان باشد اما خود او دخالتی نکند. اگر سعد خلیفه شد که هیچ، اما اگر وی برگزیده نشد، آنکه خلافت به او تفویض میشود باید بسیار از سعد یاری بگیرد چرا که من هیچ گاه از وی سستی و یا خیانتی ندیدم. سپس گفت:
«خلیفه بعد از خودم را به تقوای خداوند متعال سفارش میکنم و وی را در مورد مهاجرین نخستین که از خانهها و اموالشان رانده شدند و از قبل ایمان آورده بودند توصیه میکنم: که احسانشان را بپذیرد، از بدى کارشان بگذرد، و وی را در مورد مسلمانان سایر سرزمینهای اسلام به خیر و نیکی توصیه میکنم، چرا که آنان تکیه گاه اسلام و مایه خشم دشمنان و رونق بیتالمالاند. از ایشان جز اضافه بر نیازشان را آن هم از روی رضایت نگیرد. و وی را درباره عربهای بادیهنشین توصیه به نیکی در حقشان میکنم، چه که آنان اصل و ریشه عرب و مادّه اسلاماند: از اضافه داراییشان بگیرد، و بر مستمندان خودشان تقسیم کند. و وی را درباره اهل ذمه خدا و رسولش توصیه میکنم که به عهد و پیمان جاری دربارهشان کاملاً وفادار بماند، و در دفاع از ایشان بجنگد و اینکه بیش از حد توانشان به آنان تکلیف نشود» [۱۸۸].
اما این گفته رافضی که: «سپس گفت: اگر علی و عثمان با هم جمع شدند، پس حرف، حرف آن دو باشد. و اگر سه نفر شدند حرف آخر، حرف آن سه نفری است که عبدالرحمن بن عوف جزو آنان است، چون میدانست که علی و عثمان با هم بر سر یک قول جمع نمیشوند و اینکه عبدالرحمن جز به نفع برادرش عثمان و پسر عمویش دم نمیزند».
جوابش این است که: چه کسی گفته است که عمر چنین سخنی به زبان آورده؟ حتی اگر چنین چیزی هم گفته باشد باز جایز نیست چنین از آن برداشت شود که غرض او طرفداری از عثمان بخاطر دوستی او، و مخالفت با علی بخاطر ضدّیتش با وی بوده است. چون اگر عمر چنین قصدی داشت، از همان ابتدا عثمان را جانشین میکرد و عدۀ دیگری را وارد این مسؤولیت دشوار نمینمود. چگونه چنین چیزی متصور است حال آن که دیگران بدون اینکه عمر اشارهای داشته باشد، عثمان را مقدم میداشتند؟ چه رسد به آنکه عمر وی را معین هم کرده باشد که در آن صورت در پیروی و فرمانبری از وی بسیار حریصتر و مشتاقتر میشدند. حال چه اینان چنانکه مومنان میگویند: اهل دین و خیر و عدالت بودهاند، و چه چنانکه منافقان بدخواه میگفتند: هدفشان ظلم و شرارت بوده باشد. بویژه که عمر در حین زندگانیاش از احدی بیم و ترسى نداشت چنانکه رافضیان او را: فرعون این امت نام دادهاند؛ پس اگر وی در زندگانیش آنگاه که هنوز کار اسلام در آغاز راه بود و نفوس مسلمانان هنوز بر اطاعت از شخص معینی بعد از نبی اسلام صاطمینان و استقرار کامل نیافته بود، - در چنین دورهای – ترسى از مقدم شمردن ابوبکر نداشت (و خود هنوز خلیفه نشده بود) چگونه چنین کسی هنگام وفاتش از برتر داشتن و جانشین کردن عثمان بیم داشت در حالی که همه مردم مطیع وی بوده و دیر زمانی تحت اطاعت مطلق وی زیسته بودند؟
پس روشن شد اگر عمر قصدی مبنی بر تعیین عثمان و تقدیم او داشت حتماً چنین میکرد و نیازی به این تشریفات و مراسمات پیدا نمیکرد. اما چرا باید عمرسجانب علی را رها و جانب عثمان را بگیرد؟ در حالی که اسباب پیوند و ارتباط بین او و عثمان هرگز از اسباب ارتباط بین او و علی افزونتر نبود، نه از جهت قبیلهای و نه از هر جهت دیگری.
لذا گفته دیگر رافضی که: «عمر میدانست که علی و عثمان بر امر واحدی توافق نخواهند کرد» این هم دروغی درباره عمرساست، اصلاً در زمان حیات عمر هیچ نزاع و اختلافی میان عثمان و علی نبوده است. برعکس آن دو از هریک از چهار تن دیگر به یکدیگر نزدیکتر بودند، هر دوی ایشان از فرزندان عبد مناف بودند و عشیره عبد مناف همواره و همیشه یکدست و متحد بوده و متحد ماندهاند.
گفته دیگر او که: «عمر میدانست که عبدالرحمن امر جانشینی را از برادر و پسر عمویش (عثمان) بر نمیگرداند» نیز کذبی آشکار درباره عمر و انساب صحابه است. بخاطر آنکه عبدالرحمن نه برادر عثمان بود، و نه پسر عمش، و حتی از قبیله وی نیز نمیباشد. بلکه عبدالرحمن از قبیله بنی زهره، و عثمان از قبیله بنی امیه است. و بنی زهره از لحاظ نسبی به بنی هاشم نزدیکترند تا به بنی امیه به دلیل آنکه بنی زهره به مثابه داییهای پیامبر صهستند و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص از این قبیلهاند. و پیامبر صدرباره سعد بن ابی وقاص فرمودند: «این فرد دایی من است، اگر میتوانید یکی از شما دایی خودش را بمن نشان بدهد» [۱۸۹].
علاوه بر این میان عثمان و عبدالرحمن نه خویشاوندیای بوده و نه پیمان برادریای؛ اصولاً پیامبر صپیوند اخوت میان دو مهاجری و یا دو انصاری برقرار نمیکرد. و تنها میان مؤمن مهاجری و مؤمن انصاری پیمان اخوت جاری مینمود. و ایشان پیمان برادری عبدالرحمن بن عوف را با سعد بن ربیع انصاری بستند که حدیث مربوط به آن مشهور بوده و در صحاح و کتب دیگر مذکور است و اهل علم بدان آگاهند، و پیامبر صاصلاً بین عثمان و عبدالرحمن پیمان اخوت جاری نفرمودند.
در مورد این گفته رافضی که: «سپس دستور داد چنانچه تا سه روز با یکی بیعت نکردند گردنهایشان زده شود».
میگوئیم: اولاً: صحت این سخن و سند آن معلوم نیست، اما آنچه معروف است این است که وی به انصار امر کرد اعضای شورا را تا زمانی که با یکیشان بیعت نشود، رها نکنند.
ثانیاً: باید گفت: این یک دروغ درباره عمر است و هیچکس از اهل علم و تخصص آن را با سندی شناخته شده نقل ننموده است، عمر نیز هرگز فرمان به قتل شش نفری نداده که آنان را نخبگان امت میداند. و چگونه فرمان به قتلشان میدهد در حالی که اگر کشته شوند عواقب آن به مراتب مخربتر و زیانبارتر میبود؟ علاوه بر این اگر هم امر به گردن زدنشان میکرد حتماً میگفت مثلاً بعد از کشتنشان فلانی و فلانی را برای حکومتداری منصوب کنید. اصلاً چگونه فرمان به قتل شایستگان امر خلافت میدهد، ولی کسی را به جای آنان تعیین نمیکند؟
در نتیجه این ادعا بر ساختۀ افتراکنندهای است که نه شرعاً و نه عرفاً نمیداند چه نوشته است.
عجیب آن است که رافضیان بر این گمانند که همه کسانی که عمر فرمان به قتلشان داده – با فرض صحت این نقل – مستحق کشته شدن بودهاند مگر علی. پس اگر عمر فرمان مرگشان را صادر کرده چرا بر این اقدام او ایراد میگیرند، سپس میگویند: عمر در امر ولایت هم از برخیشان جانبداری میکرد، هم فرمان قتلشان را صادر کرد؟ در حالی که این جمع بین ضدین است.
حال اگر بگویید: مقصود او کشتن علی بوده است.
میگویم: اگر همه آنان به جز علی بیعت میکردند، ضرری به امر ولایت نمیرسید، چرا که تنها کسی دست به کشتن میزند که میترسد. پیش از آن هم سعد بن عباده در بیعت با ابوبکر تعلل کرد اما نه وی را زدند و نه زندانش کردند، چه رسد به اینکه کار به کشتن برسد.
همچنین آنان که میگویند: علی و بنی هاشم با شش ماه تأخیر با ابوبکر بیعت نمودند، خود میگویند: ایشان هیچکس از بنی هاشم را کتک نزدند و کسی را مجبور به بیعت نکردند. حال اگر هیچکس حتی مجبور به بیعت با ابوبکر – که از نظر عمر قطعی و متعین بود – نشده، پس چگونه وی فرمان به قتل مردم برای بیعت با عثمان میدهد که بیعتش نزد او هنوز متعین نبود؟ از طرفی ابوبکر و عمر در مدت خلافتشان همواره نهایت اکرام و احترام را برای علی و بنی هاشم نشان داده و همیشه آنان را بر سایر مسلمین مقدم میداشتند، ابوبکر میگفت: ای مردم! محمد صرا در اهل بیتش ببینید، او به تنهایی به منزل علی میرفت در حالی که فرزندان بنی هاشم نزد او بودند و فضیلت آنان را بر ایشان بر میشمرد، و ایشان نیز فضیلت وی را میگفتند و به استحقاشق برای خلافت صحه گذاشته، و به خاطر تعلل در بیعت معذرت خواهی میکردند، و با شخص ابوبکر که به تنهایی در خانه علی بود مبایعت میکردند.
تمام آثار و اخبار متواتر که حاکی از وجود الفت و محبت میان اصحاب است، کذب بودن ادعاهای مخالف با این امور را مسجل میکند. اصولاً اگر ابوبکر و عمر در دوران خلافتشان به هر طریق قصد ایذاء علی را میداشتند مطمئناً قادر به کارهایی فراتر از منع کردنش از خلافت بعد از وفات نبی اسلام صبودند.
این افترازنندگان ادعا دارند که اصحاب در زمانی به علی ستم کردند که وی قادر به دفع ستم از خود و ممانعت از ستم آن دو به خود بود، و آن دو (ابوبکر و عمر) از ستم به وی عاجز بودند، پس چرا آن دو تن در زمان اوج قدرت خویش و فرمانبری مطلق مردم از ایشان، اگر واقعاً نیت ستمی داشتند، به علی ظلمی روا نداشتند؟
درباره این گفته او که: «فرمان به قتل کسی داد که با چهار نفر از اعضا مخالف باشد و نیز دستور به قتل کسی داد که با آن سه نفری مخالفت کند که عبدالرحمن بن عوف جزو ایشان است».
میگوئیم: این هم دروغی بر ساخته است. و به فرض اینکه عمر چنین فرمانی هم داده باشد، در این صورت وی بر خلاف دین عمل نکرده است بلکه دستور به کشتن کسی داده که قصد فتنه دارد، چنانکه پیامبر صفرموده بود: «هر کس که نزد شما آمد و شما را امر به اطاعت از فرد خاصی کرد که در صدد پراکنده کردن جماعت شما بود، هرکس که بود، گردنش را با شمشیر بزنید» [۱۹۰].
و در راستای همین حدیث از عمرسروایتی معروف هست که فرمان به قتل کسانی داد که در صدد جدا شدن از امت مسلمانان با بیعت گرفتن بدون مشورت باشند.
اما کشتن شخصی که از بیعت باز میماند و باعث فتنه هم نیست، جایز نیست و عمر هم فرمان به کشتن چنین اشخاصی نداده است.
همچنین آنچه از اشاره عمر به قتل عثمان و نیز اشارهای وی به ترک ولایت علی در سخنن رافضی آمد، دروغ آشکار دیگری درباره عمر است؛ چرا که این تعبیر: «اگر چنان کنی یقیناً مردم تو را خواهند کشت»، پیشگویی اعمال مردم است، نه امر کردن آنان به آن کار.
نیز سخن او که: «خلافت را به او (علی) نمیدهند».
اطلاع دادن از اتفاق آینده است، نه نهی کردنشان از ولایت علی، هر چند که این جمله با چنین سیاق و سبکی که ذکر شده، از عمر به اثبات نرسیده است. بلکه دروغ و کذب است و الله تعالی أعلم.
[۱۸۴] - نگا: بخاری (۵/۷)، و سنن ابی داود (۴/۲۸۸) و کتابهاى دیگرؤ. [۱۸۵] - نگا: سنن ترمذی (۵/۲۷۱-۲۷۲)، و ابن ماجه (۱/۳۷)، و مسند (۵/۳۸۲). [۱۸۶] - نگا: بخاری (۴/۱۷۹، ۹/۶۲)، و مسلم (۲/۹۴۴، ۳/۱۴۶۸). [۱۸۷] - نگا: بخاری (۵/۴، ۱۴، ۱۵). [۱۸۸] - نگا: بخاری (۵/۱۷). [۱۸۹] - نگا: سنن ترمذی ۵/۳۱۳ میگوید: حدیثی حسن و غریب است. [۱۹۰] - سند این حدیث در صفحات قبل ذکر شد.