۱- باب: كَيْفَ كَانَ بَدْءُ الوَحْيِ إِلَى رَسُولِ اللهِ ج
باب [۱]: چگونگی ابتدای نزول وحی بر پیامبر خدا ج
۱- عَنْ عُمَرَ بْنَ الخَطَّابِ سقَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ جيَقُولُ: «إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ، وَإِنَّمَا لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى، فَمَنْ كَانَتْ هِجْرَتُهُ إِلَى دُنْيَا يُصِيبُهَا، أَوْ إِلَى امْرَأَةٍ يَنْكِحُهَا، فَهِجْرَتُهُ إِلَى مَا هَاجَرَ إِلَيْهِ» [رواه البخاری: ۱].
۱- از عمر بن خطابس [۲٠]روایت است که گفت: از پیامبر خدا جشنیدم که فرمودند: «ثواب اعمال وابسته به نیت است، و با هرکس مطابق به آنچه که نیت کرده است، معامله میشود پس کسی که هجرتش جهت مقاصد دنیوی، و یا غرض ازدواج با زنی باشد، نصیبش از هجرت همان چیزی است که به خاطر رسیدن به آن، هجرت نموده است» [۲۱].
۲- عَنْ عَائِشَةَ ل، أَنَّ الحَارِثَ بْنَ هِشَامٍ سسَأَلَ رَسُولَ اللَّهِ جفَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، كَيْفَ يَأْتِيكَ الوَحْيُ؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «أَحْيَانًا يَأْتِينِي مِثْلَ صَلْصَلَةِ الجَرَسِ، وَهُوَ أَشَدُّهُ عَلَيَّ، فَيُفْصَمُ عَنِّي وَقَدْ وَعَيْتُ عَنْهُ مَا قَالَ، وَأَحْيَانًا يَتَمَثَّلُ لِيَ المَلَكُ رَجُلًا فَيُكَلِّمُنِي فَأَعِي مَا يَقُولُ» قَالَتْ عَائِشَةُ ل: وَلَقَدْ رَأَيْتُهُ يَنْزِلُ عَلَيْهِ الوَحْيُ فِي اليَوْمِ الشَّدِيدِ البَرْدِ، فَيَفْصِمُ عَنْهُ وَإِنَّ جَبِينَهُ لَيَتَفَصَّدُ عَرَقًا [رواه البخاری: ۲].
۲- از عایشهل [۲۲]روایت است که حارث بن هشامس [۲۳]از پیامبر خدا جپرسید: یا رسول اللَّه! وحی بر شما چگونه نازل میشود؟
پیامبر خدا جفرمودند: گاهی مانند آواز زنگ، که این شدیدترین آن است، و دیری نمیگذرد که وحی شدت آن، به پایان میرسد، و البته من آنچه را که از وحی نازل شده بود، به خوبی به خاطر سپردهام، و گاهی فرشته [وحی] برایم به صورت مردی ظاهر میگردد، و با من سخن میگوید، و من آنچه را که میگوید، یاد میگیرم.
عایشهلمیگوید: من پیامبر خدا جرا در روز نهایت سردی دیدم که وحی برایشان نازل میگردید، و بعد از انتهای وحی، [از فشار آن وحی] عرق از پیشانیشان جاری میشد [۲۴].
۳- عَنْ عَائِشَةَ أُمِّ المُؤْمِنِينَ لقَالَتْ: أَوَّلُ مَا بُدِئَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ جمِنَ الوَحْيِ الرُّؤْيَا الصَّالِحَةُ فِي النَّوْمِ، فَكَانَ لاَ يَرَى رُؤْيَا إِلَّا جَاءَتْ مِثْلَ فَلَقِ الصُّبْحِ، ثُمَّ حُبِّبَ إِلَيْهِ الخَلاَءُ، فَكَانَ يَخْلُو بِغَارِ حِرَاءٍ فَيَتَحَنَّثُ فِيهِ - وَهُوَ التَّعَبُّدُ - اللَّيَالِيَ ذَوَاتِ العَدَدِ قَبْلَ أَنْ يَنْزِعَ إِلَى أَهْلِهِ، وَيَتَزَوَّدُ لِذَلِكَ، ثُمَّ يَرْجِعُ إِلَى خَدِيجَةَ فَيَتَزَوَّدُ لِمِثْلِهَا، حَتَّى جَاءَهُ الحَقُّ وَهُوَ فِي غَارِ حِرَاءٍ، فَجَاءَهُ المَلَكُ فَقَالَ: اقْرَأْ، قَالَ: «مَا أَنَا بِقَارِئٍ»، قَالَ: «فَأَخَذَنِي فَغَطَّنِي حَتَّى بَلَغَ مِنِّي الجَهْدَ ثُمَّ أَرْسَلَنِي، فَقَالَ: اقْرَأْ، قُلْتُ: مَا أَنَا بِقَارِئٍ، فَأَخَذَنِي فَغَطَّنِي الثَّانِيَةَ حَتَّى بَلَغَ مِنِّي الجَهْدَ ثُمَّ أَرْسَلَنِي، فَقَالَ: اقْرَأْ، فَقُلْتُ: مَا أَنَا بِقَارِئٍ، فَأَخَذَنِي فَغَطَّنِي الثَّالِثَةَ ثُمَّ أَرْسَلَنِي، فَقَالَ: ﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ الإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ﴾» فَرَجَعَ بِهَا رَسُولُ اللَّهِ جيَرْجُفُ فُؤَادُهُ، فَدَخَلَ عَلَى خَدِيجَةَ بِنْتِ خُوَيْلِدٍ ل، فَقَالَ: «زَمِّلُونِي زَمِّلُونِي» فَزَمَّلُوهُ حَتَّى ذَهَبَ عَنْهُ الرَّوْعُ، فَقَالَ لِخَدِيجَةَ وَأَخْبَرَهَا الخَبَرَ: «لَقَدْ خَشِيتُ عَلَى نَفْسِي» فَقَالَتْ خَدِيجَةُ: كَلَّا وَاللَّهِ مَا يُخْزِيكَ اللَّهُ أَبَدًا، إِنَّكَ لَتَصِلُ الرَّحِمَ، وَتَحْمِلُ الكَلَّ، وَتَكْسِبُ المَعْدُومَ، وَتَقْرِي الضَّيْفَ، وَتُعِينُ عَلَى نَوَائِبِ الحَقِّ، فَانْطَلَقَتْ بِهِ خَدِيجَةُ حَتَّى أَتَتْ بِهِ وَرَقَةَ بْنَ نَوْفَلِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ العُزَّى ابْنَ عَمِّ خَدِيجَةَ وَكَانَ امْرَأً تَنَصَّرَ فِي الجَاهِلِيَّةِ، وَكَانَ يَكْتُبُ الكِتَابَ العِبْرَانِيَّ، فَيَكْتُبُ مِنَ الإِنْجِيلِ بِالعِبْرَانِيَّةِ مَا شَاءَ اللَّهُ أَنْ يَكْتُبَ، وَكَانَ شَيْخًا كَبِيرًا قَدْ عَمِيَ، فَقَالَتْ لَهُ خَدِيجَةُ: يَا ابْنَ عَمِّ، اسْمَعْ مِنَ ابْنِ أَخِيكَ، فَقَالَ لَهُ وَرَقَةُ: يَا ابْنَ أَخِي مَاذَا تَرَى؟ فَأَخْبَرَهُ رَسُولُ اللَّهِ جخَبَرَ مَا رَأَى، فَقَالَ لَهُ وَرَقَةُ: هَذَا النَّامُوسُ الَّذِي نَزَّلَ اللَّهُ عَلَى مُوسَى، يَا لَيْتَنِي فِيهَا جَذَعًا، لَيْتَنِي أَكُونُ حَيًّا إِذْ يُخْرِجُكَ قَوْمُكَ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «أَوَ مُخْرِجِيَّ هُمْ»، قَالَ: نَعَمْ، لَمْ يَأْتِ رَجُلٌ قَطُّ بِمِثْلِ مَا جِئْتَ بِهِ إِلَّا عُودِيَ، وَإِنْ يُدْرِكْنِي يَوْمُكَ أَنْصُرْكَ نَصْرًا مُؤَزَّرًا. ثُمَّ لَمْ يَنْشَبْ وَرَقَةُ أَنْ تُوُفِّيَ، وَفَتَرَ الوَحْيُ [رواه البخاری: ۳].
۳- از أم المؤمنین عایشهلروایت است که گفت: اولین باری که بر پیامبر خداجوحی نازل گردید، رؤیاهایی نیکی بود که در خواب میدیدند [۲۵]و آنچه را که در خواب میدیدند، مانند روشنی صبح صادق به حقیقت میپیوست.
بعد از آن خلوتگزینی را اختیار نمودند، و اولین خلوت نشینی ایشان در (غار حراء) بود [۲۶]و در آنجا پیش از آنکه به اشتیاق خانواده خود بیفتند، چندین شب متوالی را به تفکر و تعبد میپرداختند، و برای این عمل توشه لازم را با خود میگرفتند، و چون توشه را که با خود داشتند به اتمام میرسید، بار دیگر نزد خدیجه آمده و مانند مرتبۀ گذشته، توشۀ لازم را با خود میبردند، تا آنکه در همین (غار حرا) بر ایشان وحی نازل گردید [۲٧].
[و نزول وحی، به این صورت بود که]: فرشتۀ نزد پیامبر خدا جآمد و گفت: بخوان، گفتند: «من خواننده نیستم»، پیامبر خدا جمیگویند: آن فرشته مرا گرفت و تا جایی که تحمل داشتم فشار داد، سپس مرا رها کرد و گفت: بخوان، گفتم: (من خواننده نیستم)، برای بار سوم مرا گرفت و فشار داد و گفت: (بخوان بنام پرودگارت که هستی را آفرید، انسان را از خون بسته آفرید، بخوان که پرودگار تو از همه برزگوارتر است).
بعد از آن، پیامبر خدا جبا آنچه که از آن فرشته شنیده بودند – در حالی که قلبشان میتپید – نزد خدیجه بنت خویلدل [۲۸]آمده و گفتند: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید»، و ایشان را پوشاندند، تا آنکه ترسشان از بین رفت، ماجرا را برای خدیجهلبیان نمودند و گفتند: «واقعا بر جان خود ترسیدم».
خدیجهلبرایشان گفت: نه، هرگز مترس، به خداوند سوگند است که خدا تو را هیچگاه خار و زبون نمیسازد، تو کسی هستی که صله رحم را به جا میآوری، به بیچارگان یاری میرسانی، و با درماندگان همنوایی میکنی، از مهمان به گرمی پذیرائی مینمایی، و از حوادث بر حق پشتیبانی میکنی.
خدیجهلایشان را با خود نزد پسر کاکای خود (پسر عموی خود) ورقه بن نوفل بن أسد بن عبد العزی برد [۲٩]، این شخص از جاهلیت به نصرانیت گراییده بود، و کتابی را که به عبرانی بود مینوشت، و چیزهایی را که خدا خواسته بود، از انجیل به عبرانی مینوشت، و به سن پیری رسیده و کور شده بود.
خدیجهلبرای (ورقه) گفت: ای فرزند کاکایم (ای فرزند عمویم)! از برادر زادهات بشنو که چه میگوید [۳٠].
ورقه برای پیامبر خدا جگفت: برادر زادهام! بگو چه دیدی؟
پیامبر خدا جآنچه را که دیده بودند، برایش حکایت نمودند.
ورقه برایشان گفت: این همان فرشتهای است که خداوند بر موسی÷فرستاده بود، ای کاش در وقت نبوت تو جوان میبودم، و ای کاش در آن روزی که قومت تو را بیرون میکنند من زنده میبودم [۳۱].
پیامبر خدا جفرمودند: «آیا ایشان مرا بیرون خواهند کرد»؟
گفت: بلی! هیچکس چنین چیزی که تو آوردهای نیاورده است، مگر آنکه مورد دشمنی قرار گرفته است، و اگر آن روز را دریافتم، با تو همکاری شایانی خواهم نمود، ولی دیری نپایید که ورقه وفات یافت، و وحی به تأخیر افتاد [۳۲].
۴- عَنْ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الأَنْصَارِيَّ ب: وَهُوَ يُحَدِّثُ عَنْ فَتْرَةِ الوَحْيِ فَقَالَ فِي حَدِيثِهِ: «بَيْنَا أَنَا أَمْشِي إِذْ سَمِعْتُ صَوْتًا مِنَ السَّمَاءِ، فَرَفَعْتُ رَأْسي، فَإِذَا المَلَكُ الَّذِي جَاءَنِي بِحِرَاءٍ جَالِسٌ عَلَى كُرْسِيٍّ بَيْنَ السَّمَاءِ وَالأَرْضِ، فَرُعِبْتُ مِنْهُ، فَرَجَعْتُ فَقُلْتُ: زَمِّلُونِي زَمِّلُونِي» فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿يَا أَيُّهَا المُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ. وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ. وَثِيابَكَ فَطَهِّرْ. وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ﴾فَحَمِيَ الوَحْيُ وَتَتَابَعَ) [رواه البخاری: ۴].
۴- جابر بن عبدالله انصاریبکه از موضوع با تأخیر افتادن وحی حکایت میکند، در حدیث خود [به نقل از پیامبر خدا ج]میگوید:
«در حالی که به راه میرفتم ناگهان صدایی را از طرف آسمان شنیدم، چون سرخود را بلند کردم، دیدم همان فرشته که در غار حراء آمده بود، بین آسمان و زمین روی تختی نشسته است، از وی ترسیدم، به خانه بازگشتم و گفتم: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید، و خداوند این آیات را نازل کرد: (ای جامه بر سرکشیده! برخیز و برحذر دار، و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و لباست را پاکیزهدار، و پلیدیها را دور کن) و همان بود که نزول وحی دوباره شروع شد، و پیاپی نازل گردید» [۳۳].
۵- عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ بفِي قَوْلِهِ تَعَالَى: ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾قَالَ: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ جيُعَالِجُ مِنَ التَّنْزِيلِ شِدَّةً، وَكَانَ مِمَّا يُحَرِّكُ شَفَتَيْهِ - فَقَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَأَنَا أُحَرِّكُهُمَا لَكُمْ كَمَا كَانَ رَسُولُ اللَّهِ جيُحَرِّكُهُمَا، فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَقُرْآنَهُ﴾قَالَ: جَمْعُهُ لَكَ فِي صَدْرِكَ وَتَقْرَأَهُ: ﴿فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ﴾قَالَ: فَاسْتَمِعْ لَهُ وَأَنْصِتْ: ﴿ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ﴾ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا أَنْ تَقْرَأَهُ، فَكَانَ رَسُولُ اللَّهِ جبَعْدَ ذَلِكَ إِذَا أَتَاهُ جِبْرِيلُ اسْتَمَعَ فَإِذَا انْطَلَقَ جِبْرِيلُ قَرَأَهُ النَّبِيُّ جكَمَا قَرَأَهُ [رواه البخاری: ۵].
۵- از ابن عباسب [۳۴]در تفسیر این قول خداوند که [خطاب به نبی کریم ج]میفرماید: «زبان خود را برای آنکه قرآن را زودتر فرا بگیری، حرکت مده» چنین روایت است که گفت: پیامبر خدا جاز نزول وحی، به مشقت میافتادند، و از آن جمله آنکه لبهای خود را حرکت میدادند.
ابن عباسبگفت: من هم لبهای خود را مانند پیامبر خدا جحرکت میدهم [۳۵]، و خداوند این آیات را نازل کرد: ﴿لَا تُحَرِّكۡ بِهِۦ لِسَانَكَ لِتَعۡجَلَ بِهِۦٓ ١٦ إِنَّ عَلَيۡنَا جَمۡعَهُۥ وَقُرۡءَانَهُ ١٧﴾ابن عباسبمیگوید معنایش این است که: [ای محمد] زبان خود را برای آنکه قرآن را زودتر بدست آوری، حرکت مده، زیرا جمع کردن و خواندن آن (بر تو)، عهده ما است، ﴿فَإِذَا قَرَأۡنَٰهُ فَٱتَّبِعۡ قُرۡءَانَهُۥ ١٨﴾یعنی: پس وقتی که آن را بر تو [به واسطه جبرئیل÷]خواندیم، تو هم متتابعا آن را بخوان، ابن عباسبمیگوید معنایش این است که: آن را بشنو و گوش فرا بده، ﴿ثُمَّ إِنَّ عَلَيۡنَا بَيَانَهُۥ ١٩﴾، پس بر ما است بیان آن یعنی: سپس بر عهده ما است که تو آن را بخوانی.
و بعد از نزول این آیات، وقتی که جبرئیل÷نزدشان میآمد، پیامبر خدا جبرایش گوش فرا میدادند، و بعد از اینکه جبرئیل÷میرفت، (قرآن را) طوری که جبرئیل برایشان خوانده بود، تکرار میکردند [۳۶].
۶- وعَنه سقَالَ: «كَانَ رَسُولُ اللَّهِ جأَجْوَدَ النَّاسِ، وَكَانَ أَجْوَدُ مَا يَكُونُ فِي رَمَضَانَ حِينَ يَلْقَاهُ جِبْرِيلُ عليه السلام، وَكَانَ يَلْقَاهُ فِي كُلِّ لَيْلَةٍ مِنْ رَمَضَانَ فَيُدَارِسُهُ القُرْآنَ، فَلَرَسُولُ اللَّهِ جأَجْوَدُ بِالخَيْرِ مِنَ الرِّيحِ المُرْسَلَةِ» [رواه البخاری: ۶].
۶- و از ابن عباسبروایت است که گفت: پیامبر خدا جسخاوتمندترین مردمان بودند، و از آنهم سخاوتمندتر هنگامی بودند که در ماه رمضان جبرئیل÷نزدشان میآمد.
جبرئیل÷در ماه رمضان هر شب نزد پیامبر خدا جمیآمد و قرآن را با ایشان تکرار میکرد، و در این هنگام بود که پیامبر خدا جدر کارهای خیر از وزش باد هم سخاوتمندتر بودند [۳٧].
٧- وعَنْه – رَضِیَ اللهُ عَنْهُ - أَنَّ أَبَا سُفْيَانَ بْنَ حَرْبٍ أَخْبَرَهُ: أَنَّ هِرَقْلَ أَرْسَلَ إِلَيْهِ فِي رَكْبٍ مِنْ قُرَيْشٍ، وَكَانُوا تُجَّارًا بِالشَّأْمِ فِي المُدَّةِ الَّتِي كَانَ رَسُولُ اللَّهِ جمَادَّ فِيهَا أَبَا سُفْيَانَ وَكُفَّارَ قُرَيْشٍ، فَأَتَوْهُ وَهُمْ بِإِيلِيَاءَ، فَدَعَاهُمْ وَحَوْلَهُ عُظَمَاءُ الرُّومِ، ثُمَّ دَعَاهُمْ فَدَعَا بِتَرْجُمَانِ، فَقَالَ: أَيُّكُمْ أَقْرَبُ نَسَبًا بِهَذَا الرَّجُلِ الَّذِي يَزْعُمُ أَنَّهُ نَبِيٌّ؟ فَقَالَ ابوسُفْيَانَ: فَقُلْتُ أَنَا أَقْرَبُهُمْ نَسَبًا، فَقَالَ: أَدْنُوهُ مِنِّي، وَقَرِّبُوا أَصْحَابَهُ فَاجْعَلُوهُمْ عِنْدَ ظَهْرِهِ، ثُمَّ قَالَ لِتَرْجُمَانِهِ: قُلْ لَهُمْ إِنِّي سَائِلٌ هَذَا عَنْ هَذَا الرَّجُلِ، فَإِنْ كَذَبَنِي فَكَذِّبُوهُ. فَوَاللَّهِ لَوْلاَ الحَيَاءُ مِنْ أَنْ يَأْثِرُوا عَلَيَّ كَذِبًا لَكَذَبْتُ عَنْهُ. ثُمَّ كَانَ أَوَّلَ مَا سَأَلَنِي عَنْهُ أَنْ قَالَ: كَيْفَ نَسَبُهُ فِيكُمْ؟ قُلْتُ: هُوَ فِينَا ذُو نَسَبٍ، قَالَ: فَهَلْ قَالَ هَذَا القَوْلَ مِنْكُمْ أَحَدٌ قَطُّ قَبْلَهُ؟ قُلْتُ: لاَ. قَالَ: فَهَلْ كَانَ مِنْ آبَائِهِ مِنْ مَلِكٍ؟ قُلْتُ: لاَ قَالَ: فَأَشْرَافُ النَّاسِ يَتَّبِعُونَهُ أَمْ ضُعَفَاؤُهُمْ؟ فَقُلْتُ بَلْ ضُعَفَاؤُهُمْ. قَالَ: أَيَزِيدُونَ أَمْ يَنْقُصُونَ؟ قُلْتُ: بَلْ يَزِيدُونَ. قَالَ: فَهَلْ يَرْتَدُّ أَحَدٌ مِنْهُمْ سَخْطَةً لِدِينِهِ بَعْدَ أَنْ يَدْخُلَ فِيهِ؟ قُلْتُ: لاَ. قَالَ: فَهَلْ تَتَّهِمُونَهُ بِالكَذِبِ قَبْلَ أَنْ يَقُولَ مَا قَالَ؟ قُلْتُ: لاَ. قَالَ: فَهَلْ يَغْدِرُ؟ قُلْتُ: لاَ، وَنَحْنُ مِنْهُ فِي مُدَّةٍ لاَ نَدْرِي مَا هُوَ فَاعِلٌ فِيهَا، قَالَ: وَلَمْ تُمْكِنِّي كَلِمَةٌ أُدْخِلُ فِيهَا شَيْئًا غَيْرُ هَذِهِ الكَلِمَةِ، قَالَ: فَهَلْ قَاتَلْتُمُوهُ؟ قُلْتُ: نَعَمْ. قَالَ: فَكَيْفَ كَانَ قِتَالُكُمْ إِيَّاهُ؟ قُلْتُ: الحَرْبُ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُ سِجَالٌ، يَنَالُ مِنَّا وَنَنَالُ مِنْهُ. قَالَ: فَمَاذَا يَأْمُرُكُمْ؟ قُلْتُ: يَقُولُ: اعْبُدُوا اللَّهَ وَحْدَهُ وَلاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا، وَاتْرُكُوا مَا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُكُمْ، وَيَأْمُرُنَا بِالصَّلاَةِ وَالصِّدْقِ وَالعَفَافِ وَالصِّلَةِ. فَقَالَ لِلتَّرْجُمَانِ: قُلْ لَهُ: اِنِّي سَأَلْتُكَ عَنْ نَسَبِهِ فَذَكَرْتَ أَنَّهُ فِيكُمْ ذُو نَسَبٍ، وَكَذَلِكَ الرُّسُلُ تُبْعَثُ فِي نَسَبِ قَوْمِهَا. وَسَأَلْتُكَ هَلْ قَالَ أَحَدٌ مِنْكُمْ هَذَا القَوْلَ قَبْلَهُ، فَذَكَرْتَ أَنْ لاَ، فَقُلْتُ: لَوْ كَانَ أَحَدٌ قَالَ هَذَا القَوْلَ قَبْلَهُ، لَقُلْتُ رَجُلٌ يَأْتَسِي بِقَوْلٍ قِيلَ قَبْلَهُ. وَسَأَلْتُكَ هَلْ كَانَ مِنْ آبَائِهِ مِنْ مَلِكٍ، فَذَكَرْتَ أَنْ لاَ، قُلْتُ لَوْ كَانَ مِنْ آبَائِهِ مِنْ مَلِكٍ، قُلْتُ رَجُلٌ يَطْلُبُ مُلْكَ أَبِيهِ، وَسَأَلْتُكَ، هَلْ كُنْتُمْ تَتَّهِمُونَهُ بِالكَذِبِ قَبْلَ أَنْ يَقُولَ مَا قَالَ، فَذَكَرْتَ أَنْ لاَ، فَقَدْ أَعْرِفُ أَنَّهُ لَمْ يَكُنْ لِيَذَرَ الكَذِبَ عَلَى النَّاسِ وَيَكْذِبَ عَلَى اللَّهِ. وَسَأَلْتُكَ أَشْرَافُ النَّاسِ اتَّبَعُوهُ أَمْ ضُعَفَاؤُهُمْ، فَذَكَرْتَ أَنَّ ضُعَفَاءَهُمُ اتَّبَعُوهُ، وَهُمْ أَتْبَاعُ الرُّسُلِ. وَسَأَلْتُكَ أَيَزِيدُونَ أَمْ يَنْقُصُونَ، فَذَكَرْتَ أَنَّهُمْ يَزِيدُونَ، وَكَذَلِكَ أَمْرُ الإِيمَانِ حَتَّى يَتِمَّ. وَسَأَلْتُكَ أَيَرْتَدُّ أَحَدٌ سَخْطَةً لِدِينِهِ بَعْدَ أَنْ يَدْخُلَ فِيهِ، فَذَكَرْتَ أَنْ لاَ، وَكَذَلِكَ الإِيمَانُ حِينَ تُخَالِطُ بَشَاشَتُهُ القُلُوبَ. وَسَأَلْتُكَ هَلْ يَغْدِرُ، فَذَكَرْتَ أَنْ لاَ، وَكَذَلِكَ الرُّسُلُ لاَ تَغْدِرُ. وَسَأَلْتُكَ بِمَا يَأْمُرُكُمْ، فَذَكَرْتَ أَنَّهُ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَعْبُدُوا اللَّهَ وَحْدَه وَلاَ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا، وَيَنْهَاكُمْ عَنْ عِبَادَةِ الأَوْثَانِ، وَيَأْمُرُكُمْ بِالصَّلاَةِ وَالصِّدْقِ وَالعَفَافِ، فَإِنْ كَانَ مَا تَقُولُ حَقًّا فَسَيَمْلِكُ مَوْضِعَ قَدَمَيَّ هَاتَيْنِ، وَقَدْ كُنْتُ أَعْلَمُ أَنَّهُ خَارِجٌ، لَمْ أَكُنْ أَظُنُّ أَنَّهُ مِنْكُمْ، فَلَوْ أَنِّي أَعْلَمُ أَنِّي أَخْلُصُ إِلَيْهِ لَتَجَشَّمْتُ لِقَاءَهُ، وَلَوْ كُنْتُ عِنْدَهُ لَغَسَلْتُ عَنْ قَدَمِهِ. ثُمَّ دَعَا بِكِتَابِ رَسُولِ اللَّهِ جالَّذِي بَعَثَ بِهِ دِحْيَةُ إِلَى عَظِيمِ بُصْرَى، فَدَفَعَهُ إِلَى هِرَقْلَ، فَقَرَأَهُ فَإِذَا فِيهِ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، مِنْ مُحَمَّدٍ عَبْدِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى هِرَقْلَ عَظِيمِ الرُّومِ: سَلاَمٌ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى، أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أَدْعُوكَ بِدِعَايَةِ الإِسْلاَمِ، أَسْلِمْ تَسْلَمْ، يُؤْتِكَ اللَّهُ أَجْرَكَ مَرَّتَيْنِ، فَإِنْ تَوَلَّيْتَ فَإِنَّ عَلَيْكَ إِثْمَ الأَرِيسِيِّنَ» وَ ﴿يَا أَهْلَ الكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَنْ لاَ نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ﴾قَالَ ابوسُفْيَانَ فَلَمَّا قَالَ مَا قَالَ، وَفَرَغَ مِنْ قِرَاءَةِ الكِتَابِ، كَثُرَ عِنْدَهُ الصَّخَبُ وَارْتَفَعَتِ الأَصْوَاتُ وَأُخْرِجْنَا، فَقُلْتُ لِأَصْحَابِي: لَقَدْ أَمِرَ أَمْرُ ابْنِ أَبِي كَبْشَةَ، إِنَّهُ يَخَافُهُ مَلِكُ بَنِي الأَصْفَرِ. فَمَا زِلْتُ مُوقِنًا أَنَّهُ سَيَظْهَرُ حَتَّى أَدْخَلَ اللَّهُ عَلَيَّ الإِسْلاَمَ. وَكَانَ ابْنُ النَّاظُورِ، صَاحِبُ إِيلِيَاءَ وَهِرَقْلَ، أُسْقِفَ عَلَى نَصَارَى الشَّأْمِ يُحَدِّثُ أَنَّ هِرَقْلَ حِينَ قَدِمَ إِيلِيَاءَ، أَصْبَحَ يَوْمًا خَبِيثَ النَّفْسِ، فَقَالَ له بَعْضُ بَطَارِقَتِهِ: قَدِ اسْتَنْكَرْنَا هَيْئَتَكَ، قَالَ ابْنُ النَّاظُورِ: وَكَانَ هِرَقْلُ حَزَّاءً يَنْظُرُ فِي النُّجُومِ، فَقَالَ لَهُمْ حِينَ سَأَلُوهُ: إِنِّي رَأَيْتُ اللَّيْلَةَ حِينَ نَظَرْتُ فِي النُّجُومِ أَنَّ مَلِكَ الخِتَانِ قَدْ ظَهَرَ، فَمَنْ يَخْتَتِنُ مِنْ هَذِهِ الأُمَّةِ؟ قَالُوا: لَيْسَ يَخْتَتِنُ إِلَّا اليَهُودُ، فَلاَ يُهِمَّنَّكَ شَأْنُهُمْ، وَاكْتُبْ إِلَى مَدَايِنِ مُلْكِكَ، فَيَقْتُلُوا مَنْ فِيهِمْ مِنَ اليَهُودِ. فَبَيْنَمَا هُمْ عَلَى أَمْرِهِمْ، أُتِيَ هِرَقْلُ بِرَجُلٍ أَرْسَلَ بِهِ مَلِكُ غَسَّانَ يُخْبِرُ عَنْ خَبَرِ رَسُولِ اللَّهِ ج، فَلَمَّا اسْتَخْبَرَهُ هِرَقْلُ قَالَ: اذْهَبُوا فَانْظُرُوا أَمُخْتَتِنٌ هُوَ أَمْ لاَ، فَنَظَرُوا إِلَيْهِ، فَحَدَّثُوهُ أَنَّهُ مُخْتَتِنٌ، وَسَأَلَهُ عَنِ العَرَبِ، فَقَالَ: هُمْ يَخْتَتِنُونَ، فَقَالَ هِرَقْلُ: هَذَا مُلْكُ هَذِهِ الأُمَّةِ قَدْ ظَهَرَ. ثُمَّ كَتَبَ هِرَقْلُ إِلَى صَاحِبٍ لَهُ بِرُومِيَةَ، وَكَانَ نَظِيرَهُ فِي العِلْمِ، وَسَارَ هِرَقْلُ إِلَى حِمْصَ، فَلَمْ يَرِمْ حِمْصَ حَتَّى أَتَاهُ كِتَابٌ مِنْ صَاحِبِهِ يُوَافِقُ رَأْيَ هِرَقْلَ عَلَى خُرُوجِ النَّبِيِّ ج، وَأَنَّهُ نَبِيٌّ، فَأَذِنَ هِرَقْلُ لِعُظَمَاءِ الرُّومِ فِي دَسْكَرَةٍ لَهُ بِحِمْصَ، ثُمَّ أَمَرَ بِأَبْوَابِهَا فَغُلِّقَتْ، ثُمَّ اطَّلَعَ فَقَالَ: يَا مَعْشَرَ الرُّومِ، هَلْ لَكُمْ فِي الفَلاَحِ وَالرُّشْدِ، وَأَنْ يَثْبُتَ مُلْكُكُمْ، فَتُبَايِعُوا هَذَا النَّبِيَّ؟ فَحَاصُوا حَيْصَةَ حُمُرِ الوَحْشِ إِلَى الأَبْوَابِ، فَوَجَدُوهَا قَدْ غُلِّقَتْ، فَلَمَّا رَأَى هِرَقْلُ نَفْرَتَهُمْ، وَأَيِسَ مِنَ الإِيمَانِ، قَالَ: رُدُّوهُمْ عَلَيَّ، وَقَالَ: إِنِّي قُلْتُ مَقَالَتِي آنِفًا أَخْتَبِرُ بِهَا شِدَّتَكُمْ عَلَى دِينِكُمْ، فَقَدْ رَأَيْتُ، فَسَجَدُوا لَهُ وَرَضُوا عَنْهُ، فَكَانَ ذَلِكَ آخِرَ شَأْنِ هِرَقْلَ. [رواه البخاری: ٧].
٧- و از ابن عباسبروایت است که گفت: ابوسفیان بن حرب [۳۸]برایم حکایت نموده و گفت: هنگامی که با گروهی از تجار قریش در شام بود، هرقل مرا نزد خود خواست [۳٩]، [ابن عباسبمیگوید: و این] در زمانی بود که پیامبر خدا جبا ابوسفیان و کافر قریش مصالحه کرده بودند [۴٠].
هرقل در حالی که با گروهی از بزرگان روم در ایلیا (یعنی: بیت المقدس) بود، ابوسفیان و همراهانش را نزد خود خواست، و ترجمان را حاضر نمود و گفت: کدام یک از شما، با این شخصی که ادعای نبوت را دارد، از نگاه نسب، خویشاوندی نزدیکتری دارید؟
ابوسفیان میگوید: من برایش گفتم: که من از همه به وی نزدیکترم.
هرقل گفت: او را (یعنی: ابوسفیان را) به من نزدیک کنید، و همراهانش را آورده و پشت سرش قرار دهید، بعد از آن به ترجمانش گفت: برای همراهان ابوسفیان بگو که من از این شخص (یعنی: از ابوسفیان) سؤالهایی میکنم، اگر در جوابم دروغ گفت، دروغش را برملا سازید.
[ابو سفیان میگوید]: قسم به خدا، اگر شرم نمیکردم که مرا دروغگو خواهند کرد، حتما دربارۀ پیامبر خدا جدورغ میگفتم [۴۱].
اولین سؤال هرقل از من این بود که گفت: نسبش در بین شمایان چگونه است؟
گفتم: نسبش عالی است.
گفت: آیا شخص دیگری از شما پیش از او چنین ادعایی [یعنی: ادعای نبوت] کرده است؟
گفتم: نه.
گفت: کسانی که از وی اطاعت کردهاند، بزرگان و اشراف اند و یا بیچارگان؟
گفتم: بیچارگان.
گفت: [پیروانش] روزبروز کم میشوند یا زیاد؟
گفتم: زیاد.
گفت: آیا کسی از پیروانش بعد از اینکه دینش را پذیرفت، از روی کراهت و دلسردی از دینش برمیگردد؟
گفتم: نه.
گفت: پیش از اینکه این سخن را بگوید [یعنی: پیش از اینکه ادعای نبوت نماید] او را متهم به دروغ گفتن میکردید؟
گفتم: نه.
گفت: آیا نقص عهد میکند؟
گفتم: نه، ولی مدت زمانی است که از وی دور میباشیم، و نمیدانیم که در این مدت، چه کرده است؟
ابوسفیان گفت: غیر از همین سخن به چیز دیگری او را متهم کرده نمیتوانستم [۴۲].
گفتم: بلی.
گفت: نتیجۀ جنگ بین او و شما چگونه بوده است؟
گفتم: نتیجۀ جنگ بین ما و او متناوب است، گاهی او بر ما، و گاهی ما بر او غالب میشویم.
گفت: شما را به چه چیز امر میکند؟
گفتم: میگوید: خدای یگانه را پرستش کنید، و هیچ چیز را شریک او قرار ندهید، و آنچه را که پدرهایتان عبادت میکردند ترک نمایید، و ما را به نماز، و راستی، و عفت، و صله رحم امر مینماید.
[هرقل] به ترجمان گفت: برایش بگو: من از تو از نسبش پرسیدم، و تو گفتی: که عالی نسب است، و همین گونه پیامبران از عالی نسبتترین قوم خود برگزیده میشوند.
و از تو پرسیدم: که کسی پیش از وی چنین ادعایی کرده است؟ گفتی: نه، و اگر کسی پیش از وی چنین ادعایی کرده بود، میگفتم: این شخصی است که از دیگران پیروی کرده است.
و از تو پرسیدم: آیا کسی از پدرانش پادشاهی کرده است؟ گفتی: نه، و اگر کسی از پدرانش پادشاهی میکرد، میگفتم: شخصی است که آمده و مطالبۀ تاج و تخت پدرش را دارد.
و از تو پرسیدم: پیش از اینکه چنین ادعایی بکند، او را به دروغ گفتن متهم میکردید؟ گفتی: نه، و البته ممکن نیست که شخصی از دروغ گفتن با بندگان خدا بپرهیزد و بر خدا دروغ بگوید.
و از تو پرسیدم: که بزرگان و اشراف از وی پیروی میکنند و یا بیچارگان و بینوایان؟ گفتی: بینوایان، و پیروان پیامبران همین بینوایان هستند.
و از تو پرسیدم: پیروانش روزبروز کم میشوند یا زیاد؟ گفتی: زیاد، و مسأله ایمان به همین طریق است، تا آنکه فراگیر شود.
و از تو پرسیدم: آیا کسی بعد از اینکه در دینش داخل گردید، دلسرد گردیده و از آن برمیگردد؟ گفتی: نه، و ایمان همین طور است که چون نورش در دل تابید، دیگر امکان برگشت ندارد.
و از تو پرسیدم. آیا نقص عهد میکند؟ گفتی: نه، و از صفات پیامبران، دوری جستن از نقض عهد است.
و از تو پرسیدم: شما را به چه چیز امر میکند؟ گفتی: به عبادت خداوند یگانه امر میکند، و از شرک با او و پرستش بتان نهی میفرماید، و به نماز خواندن و راستی و عفت امر مینماید، پس اگر آنچه را که گفتی راست باشد، به زودی تا همین جای پای مرا هم خواهد گرفت، من خوب میدانستم که چنین پیامبری ظهور میکند، ولی فکر نمیکردم که از بین شمایان باشد، و اگر میدانستم که امکان رسیدن به حضورش برایم میسر میگردد، به هر مشقتی که بود خود را به ملاقاتش میرساندم، و اگر به ملاقاتش میرسیدم، [گرد و غبار] پایش را میشستم [۴۳].
بعد از آن، نامۀ را که پیامبر خدا جذریعه (دِحیه) [۴۴]برای امیر (بصیری) فرستاده بودند، طلب نمود [۴۵]و (دحیه) نامه را برای هرقل داد، و او نامه را خواند، و در نامه چنین آمده بود [۴۶].
بسم الله الرحمن الرحیم
از طرف محمد بنده و پیامبر خدا، برای هرقل سردار روم! سلام بر پویندگان راه هدایت، اما بعد: من تو را به سوی کلمۀ اسلام دعوت مینمایم [۴٧]، مسلمان شو، در امان خواهی بود، خداوند مزد تو را دوچند خواهد داد، و اگر ابا ورزیدی، گناه دهقانان (یعنی: پیروان تو] برگردن تو است [۴۸]و «ای اهل کتاب! به سخنی روی آورید که میان ما و شما یکسان است، [و آن این است که]: جز خدا [دیگری] را نپرستیم، و چیزی را شریک او قرار ندهیم، و هیچ کدام از ما، دیگری را غیر از خداوند یکتا، به خدایی نگیریم، و اگر [از این پیشنهاد] ابا ورزیدید، پس [ای مسلمانان به کافران] بگویید که شما شاهد باشید که ما مسلمانیم» [۴٩].
ابوسفیان میگوید: بعد از اینکه (هرقل) گفتنیهایش را گفت، و از خواندن نامه فارغ شد، هیاهویی از مجلس برخاست، و ما را از آنجا بیرون کردند، و من به همراهان خود گفتم: طوری که معلوم میشود کار (ابن أبی کبشه) [۵٠]تا جایی بالا گرفته است که پادشاه روم هم از وی میهراسد، و از همین روز به بعد، یقینم شد که (محمد ج) موفق خواهد شد، تا اینکه خداوند متعال مرا به اسلام مشرف ساخت.
ابن ناطور – که امیر بیت المقدس و از همنشینان هرقل بود – به حیث اسقف [۵۱]مسیحیان شام مقرر گردیده بود، میگوید: هنگامی که هرقل به (بیت المقدس) آمد، محزون و اندوهگین گردید، دولت مردانش برایش گفتند: خیلی غمگین به نظر میرسی.
ابن ناطور میگوید که: هرقل شخص کاهنی بود، و به علم نجوم وارد بود، و چون از وی این سؤال را کردند، در جواب گفت: شب گذشته که به ستارهها نظر کردم، دیدم که پادشاه مردمی که خود را ختنه میکنند، ظهور کرده است.
[و پرسید]: در این عصر و زمان کدام مردم خود را ختنه میکنند؟
گفتند: غیر از یهود مردم دیگری خود را ختنه نمیکنند [۵۲]، و از اینها در هراس مباش، و به همه شهرهای دولت خود بنویس تا یهودیهایی را که در بین آنها وجود دارند، به قتل برسانند.
و هنوز در این موضوع مشغول رای و مشورت بودند که شخصی را نزد هرقل آوردند، این شخص را پادشاه غسان فرستاده بود [۵۳]تا خبر پیامبر خدا جبرای هرقل بگوید.
چون هرقل از وی خواست که خبر را برایش بگوید، [و او خبر را گفت] [۵۴][هرقل] گفت: این شخص را برده و ببینید که ختنه کرده است یا نه؟ چون دیدند گفتند: بلی! ختنه کرده است.
هرقل از وی پرسید: آیا مردم عرب هم ختنه میکنند؟
گفت: بلی ختنه میکنند.
هرقل گفت: همین شخصی را که من به خواب دیدم [یعنی: محمد ج]پادشاه این مردم است که ظهور کرده است.
بعد از آن، هرقل برای یکی از دوستانش در (رومیه) که مانند خودش شخص دانشمندی بود، نامه نوشت، و خودش به سوی (حِمْص) روان گردید [۵۵]و هنوز به (حِمْص) نرسیده بود که دوستش جواب نامۀ هرقل را فرستاد، و در نامۀ خود با (هرقل) در موضوع ظهور پیامبر خدا جتوافق رای نشان داده و گفته بود که این شخص پیامبر است.
بعد از آن هرقل، بزرگان روم را در قصر خود در شهر (حِمْص) جمع کرد، و امر کرد که دروازههای قصر را ببندند، و دروازههای قصر را بستند، بعد از آن نزد آنها آمده و گفت: ای مردم روم! آیا رستگاری و فلاح را نمیخواهید؟ و آیا نمیخواهید که ملک و سرزمینتان برای خودتان باقی بماند؟ (اگر چنین است) پس بیایید و به این پیامبر بیعت کنید.
[به مجرد شنیدن این سخن، بزرگان روم] به مانند خرهای وحشی از جا پریده و به سوی درها هجوم بردند، ولی دیدند که درها قبلا بسه شده است.
و چون هرقل این تنفر آنها را دید، و از ایمانآوردن آنها مایوس شد، گفت: اینها را بار دیگر نزد من بیاورید، [و چون آمدند] گفت: من این سخنان را برای آن گفتم تا مقدار وابستگی شما را به دینتان آزمایش نمایم، و واقعا آنچه را که آرزو داشتم احساس نمودم، [و چون این سخن را از هرقل شنیدند] برایش سجده نموده و از وی اظهار رضایت کردند، و این آخرین قصۀ هرقل با پیروانش بود [۵۶].
[۲٠] وی عمر بن خطاب بن نفیل قرشی است، پنجاه و دومین کسی بود که مسلمان شد، و مسلمان شدنش سبب ظهور اسلام گردید، و او اولین کسی بود که آشکارا هجرت کرد، در تمام غزوات با پیامبر خدا جاشتراک نمود، به مظاهر دنیوی توجهی نداشت، و در همۀ امور خود به فکر آخرت بود، بعد از ابوبکرسبه خلافت رسید، و در زمان خلافت او سرزمینهای بسیاری از آن جمله عراق، و شام، و مصر، و الجزیرة، و آذربایجان، و ایران وغیره فتح گردید، فضائلش بسیار و مناقبش بیشمار است، در روز چهار شنبه بیست و ششم ذوالحجه سال بیست و سه هجری ذریعه ابولؤلؤه زخمی شد، و بعد از سه روز به شهادت رسید، و در روز یکشنبه اول ماه محرم سال بیست و چهار هجری دفن گردید، و مدت خلافتش ده سال، و پنج ماه، و بیست و یک روز بود. أسد الغابة (۴/۵۲-٧۸). [۲۱] از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه: ۱) در سبب ورود این حدیث از ابن مسعودسروایت است که گفت: شخصی از زنی به نام (ام قیس) خواستگاری نمود، آن زن گفت: تا وقتی که مهاجرت ننمایی با تو ازدواج نمیکنم، و همان بود که آن شخص به قصد ازدواجکردن با (أم قیس) مهاجرت کرد، و با آن زن ازدواج نمود، و از آن وقت به بعد، آن شخص را مهاجر (أم قیس) میگفتیم. ۲) معنی این حدیث نبوی شریف این است که گناه و ثواب اخروی، در تصرفات دنیوی وابسته به نیت شخص است، مثلا: اگر کسی به قصد اعلای کلمة الله به جنگ میرود، مجاهد شمرده میشود، اگر کسی را میکشد غازی است، و اگر کشته میشود، شهید است، و اگر به قصد شهرت طلبی، و یا بدست آوردن مال، و یا رسیدن به سلطه و قدرت، و یا جهت تایید فلان قوم و یا فلان جزب و امثال اینها به جنگ میرود – طوری که نبی کریم جفرمودهاند – جایش در دوزخ است. و اگر کسی قصد خوردن گوشت گاو را داشته باشد، و ندانسته گوشت خوکی را تناول نماید، برایش گناهی نیست، و بالعکس اگر کسی قصدش خوردن گوشت خوک باشد، و روی اشتباه گوشت گاو را خورده باشد، گنهکار میگردد. ۳) همانطوری که نیت در امور اخروی مؤثر است، در بعضی از امور دنیوی نیز مؤثر است، و اینکه گفتیم در بعضی امور دنیوی نه در همه آنها، سببش این است که امور دنیوی به طور عموم وابسته به چیزی است که در ظاهر از شخص سرمیزند، نه به آنچه که در نیت او است، زیرا نیت شخص را خداوند متعال میداند و بس، چنانچه پیامبر خدا جدر غزوۀ تبوک وقتی که عدۀ از رفتن به جهاد معذرت خواستند، عذرشان را قبول نمودند، (وَوَكَّل سرائرهم إلی الله)، یعنی: عذر ظاهریشان را پذیرفتند، و ما فی الضمیرشان را به خدا سپردند، و از جملۀ مسائلی که نیت در آنها در امور دنیوی نیز مؤثر است اینکه: اگر کسی مالی را یافت، و آن را به این قصد برداشت که به صاحبش برساند، و آن مال پیش از رسیدن به صاحبش از نزد وی ضایع شد، در صورتی که این ضایع شدن به تعدی و یا تقصیری از طرف آن شخص نباشد، ضامن آن مال نیست، ولی اگر آن چیز را به قصد گرفتن برای خود برداشته بود، غاصب شمرده شده، و از تلف شدن آن مال ضامن میباشد. [۲۲] وی أم المؤمنین عائشه صدیقه دختر ابوبکر صدیقباست، در سال چهارم بعثت متولد گردید، پیش از هجرت پیامبر خدا جبا وی ازدواج نمودند، و در سال اول هجرت با وی عروسی کردند، و جز عائشهلبا دختر بکر دیگری ازدواج ننمودند، دارای فضائل و اوصاف بسیاری است، هنگامی که پیامبر خدا جوفات نمودند وی هژده ساله بود، بسیار جواد و سخاوتمند بود، ام دره میگوید: برای عائشه صد هزار درهم آوردم، همۀ آنها را خیرات داد، و خودش در این روز، روزهدار بود، گفتم: آیا بهتر نبود اگر از این مبلغ برای خود چیزی گوشت میخریدی و افطار میکردی، گفت: اگر اول به یادم میدادی چنین میکردم، یکی از فقهای صحابه است، دو هزار و دو صد و ده حدیث را از پیامبر خدا روایت کرده است، به سن شصت و پنج سالگی در رمضان سال (۵۵) و یا (۵۶) هجری وفات نمود، (الإصابه: ۴/۳۵٩-۳۶۱). [۲۳] حارث بن هشام بن مغیره مخزومی برادر ابوجهل، و از فضلای صحابه است، در غزوۀ بدر با مشرکین بود، و از کسانی بود که از جنگ فرار کرده بودند، از اینجهت از این کارش بر وی طعنه میزدند، و در جنگ (أحد) نیز در صف مشرکین بود، ولی در فتح مکه ایمان آورد و مسلمان شد، و در فتح شام به سال پانزدهم هجری به شهادت رسید، (الإصابه: ۱/۲٩۳-۲٩۴). [۲۴] از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه: این گفتۀ پیامبر خدا جکه وحی (گاهی مانند آواز زنگ، که این شدیدترین آن است) بر ایشان نازل میگردد، دلالت بر این دارد که همۀ انواع وحی شدید است، ولی این نوع از دیگر انواع آن شدیدتر است، و این نوع نزول وحی از آن سبب شدیدترین انواع وحی است که فهمیدن وحی از صوتی که مانند آواز زنگ باشد، نسبت به شنیدنش از صوت عادی، شدیدتر و مشکلتر است، امام شرقاوی میگوید: (این نوع وحی از آن سبب شدیدترین انواع وحی است که پیامبر خدا جاز طبیعت بشری به حالت مَلَکی داخل میشدند، و وحی به صورتی بر ایشان نازل میگردید که بر ملائکه نازل میگردد، و این همان طریقی است که به صورت آواز زنگ میباشد، و شکی نیست که فهمیدن وحی به این صورت، نسبت به صورتی که به طریق تخاطب و سخن گفتن باشد، سختتر و شدیدتر است). [۲۵] ابتدای نبوت با این رؤیاها در ماه ربیع الأول بود، و در این وقت نبی کریم جبه سن چهل سالگی رسیده بودند. [۲۶] حراء: کوهی است که از داخل شهر مکۀ مکرمه حدود پنج کیلومتر فاصله دارد، و به جانب چپ راهی است که به طرف (منی) میرود، این کوه دارای قلهای است که (غار) در زیر آن قله قرار دارد، و از پایان کوه تا رسیدن به این غار، اگر شخص جوانی به شتاب برود، حدود یک ساعت وقت را دربر میگیرد. [۲٧] ابتدای نزول وحی با آمدن جبرئیل÷، در شب دو شنبه، بیست و یکم ماه رمضان المبارک شروع شد، و عمر پیامبر خدا جدر این وقت به حساب قمری چهل سال و شش ماه و دوازده روز، و به حساب شمسی سی و نه سال و سه ماه و بیست و دو روز بود، الرحیق المختوم (ص/۶۳-۶۴)، و این روز موافق است با نوزدهم اسد (مرداد) سال یازدهم شمسی قبل از هجرت نبوی، و دهم اگست سال ششصد و ده میلادی، و بعد از این واقعه نزول وحی مدتی به تاخیر افتاد، و گرچه در اینکه تاخیر وحی چه مدتی بود، اختلاف نظر وجود دارد، ولی صاحب (الرحیق المختوم) به طور جزم مدت تاخیر وحی را فقط چند روزی میداند و بس، الرحیق المختوم (ص/۶٧). [۲۸] وی أم المؤمنین خدیجه بنت خویلد بن اسد بن عبدالعزی است، و اولین کسی است که به پیامبر خدا جایمان آورده است، اول همسر ابوهاله بود، و بعد از آن با عتیق بن عائذ ازدواج نمود، و بعد از عتیق پیامبر خدا جبه سن بیست و پنج سالگی با وی ازدواج نمودند، و تمام اولاد پیامبر خداجبه استثنای إبراهیم از خدیجهلاست، و تا وقتی که وی زنده بود، پیامبر خدا جهمسر دیگری نگرفتند، و بعد از وفاتش همیشه پیامبر خدا جاز وی به خیر و خوبی یاد میکردند، خداوندأذریعۀ جبرئیل برای خدیجه سلام فرستاد، و از پیامبر خدا جروایت است که فرمودند: خدیجه بهترین زنهای این امت است، وی بعد از اینکه بیست و چهار سال و چند ماه با پیامبر خدا جزندگی نمود، سه سال پیش از هجرت وفات نمود، دارای فضائل و مناقب بسیار است، الإصابه (۴/۲۸۱-۲۸۳). [۲٩] وی ورقه بن ورقه بن نوفل بن أسد بن عبدالعزی قرشی است، ابن عباسباز ورقه روایت میکند که گفت: گفتم: یا محمد از این کسی که نزدت میآید [یعنی جبرئیل÷]برایم خبر بده، فرمودند: «بالهایش از مروارید، و کف پاهایش سبز است»، و چون خدیجهلماجرای نبی کریم جبرایش خبر داد، گفت که ایشان پیامبر این امت هستند، در اسلام آوردنش اختلاف است، و راجع اسلام آوردن وی است، (اسد الغابه: ۵/۸۸-۸٩). [۳٠] پیامبر خدا جبرادر زاده حقیقی (ورقه) نبودند، و قرابتی که داشتند این بود که پدر سوم ورقه، با پدر چهارم پیامبر خدا جبرادر میشد، و به این اساس است که میتوان پیامبر خدا جرا برادرزادۀ (ورقه) نامید، و یا اینکه خدیجهلبه اساس احترام، پیامبر خدا جرا برادر زادۀ (ورقه) گفت، والله تعالی أعلم. [۳۱] و در روایت ابن اسحاق آمده است که ورقه برای پیامبر خدا جگفت: تو را بشارت میدهم که تو همان پیامبری هستی که موسی از آن خبر داده است، و تو پیامبر خدا هستی، و از این به بعد مامور به جهاد میشوی، و اگر زنده بودم در پهلویت جهاد خواهم کرد. [۳۲] از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه: ۱) در مدت تاخیر وحی، روایات مختلفی وجود دارد، و ابن سعد روایت میکند که تاخیر وحی فقط چند روزی بود، و شیخ مبارک فوری که شخص محققی از معاصرین است، همین را راجح میداند، و میگوید: (بعد از نظر کردن به جوانب مختلف همین روایت راجحتر، بلکه متعین به نظر میرسد، و اینکه میگویند: وحی سه سال، و یا دو و نیم سال به تاخیر افتاد، به هیچ وجه درست نیست)، (الرحیق المختوم: ص/۶۶-۶٧)، ولی امام عینی/میگوید که در تاریخ احمد بن حنبل/به نقل از شعبی آمده است که مدت تاخیر وحی سه سال بود، و ابن اسحاق بر این نظر تاکید دارد، و امام بیهقی/میگوید که مدت تاخیر وحی شش ماه بود. و آنچه که قابل تذکر است این است که مدت تاخیر وحی هرچه که بوده باشد، مراد از آن تاخیر نزول قرآن کریم است، نه آمدن جبرئیل÷، یعنی: با آنکه نزول قرآن کریم بین نزول (اقرأ) و بین ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ١﴾مدتی به تاخیر افتاده بود، ولی آمدن جبرئیل÷منقطع نشده بود، (عمدة القاری: ۱/۱٠۶). ۲) اولین چیزی که بر پیامبر خدا جبعد از تاخیر وحی نازل گردید، این قول خداوند متعال بود که: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ ٢...﴾و تفصیل آن در حدیث آتی مذکور است. ۳) بعد از وفات (ورقه) پیامبر خدا جفرمودند: «من او را در حالی که لباس ابریشمینی به تن داشت، در بهشت دیدم، زیرا او سخن مرا تصدیق نمود و به من ایمان آورد، و از عائشهلروایت است که گفت: کسی از پیامبر خدا جنسبت به ورقه پرسید، خدیجهلبرای پیامبر خدا جگفت که: وی سخن شما را تصدیق نمود، ولی سه سال پیش از بعثت شما مرد، پیامبر خدا جفرمودند که: او را در خواب دیدم که لباس سفیدی به تن دارد، و اگر در دوزخ میبود، لباسی غیر از این به تن میداشت»، أسد الغابه (۵/۸۸-۸٩). [۳۳] آنچه که در اینجا قابل تذکر است این است که: از مجموع روایاتی که در مورد کیفیت نزول وحی آمده است، اینطور دانسته میشود که وحی بر پیامبر خدا جبر هفت نوع نازل میگردید، که عبارت اند از: ۱) رؤیاهای صادقانه، و این همان خوابهای بود که ابتدای وحی برایشان ظاهر میگردید. ۲) آنچه که فرشته وحی بر ذهن و قلب پیامبر خدا جنازل میکرد، بدون آنکه خود فرشته وحی را ببینند، و در حدیث نبوی شریف آمده است که پیامبر خدا جفرمودند: «روح القدس چنین به ذهنم و خاطرم انداخت که: هیچکس تا وقتی که رزقش را کامل نکرده باشد، نمیمیرد، پس از خدا بترسید، و به طلب مال حلال باشید...». ۳) اینکه ملک به صورت شخصی نزدشان میآمد و با ایشان سخن میگفت، و در این صورت گاهی میشد که صحابهشهم ملک را میدیدند. ۴) گاهی وحی بر ایشان به مانند آواز جرس نازل میگردید، و این شدیدترین انواع وحی بود، تا جایی که در روزهای بسیار سرد، عرق از پیشانیشان میریخت. ۵) اینکه ملک را به همان صورتی که خداوند او را خلق کرده است، میدیدند، و ملک را به این صورت تنها دو مرتبه دیدند، و در سورۀ (النجم) به این موضوع اشاره شده است. ۶) اینکه وحی در فوق آسمانها معراج در موضوع فرضیت نماز وغیره صورت گرفته بود. ٧) اینکه کلام خداوندأرا بدون واسطه شنیدند، چنانچه در حدیث اسراء آمده است. و بعضی از علماء نوع هشتمی را نیز ذکر میکنند، و آن این است که: خداوندأبا ایشان رو در رو سخن گفته است، و در وقوع این نوع وحی، بین علمای سلف و خلف اختلاف است، زاد المعاد (۱/۱۸). [۳۴] وی عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم قرشی هاشمی، پسر کاکای نبی کریم محمد جاست، نسبت به وفور علمش به نام (حبر امت) یعنی: (عالم بزرگ و چیره دست امت) مشهور است، سه سال قبل از هجرت متولد گردید، و جبرئیل÷را دوبار به چشم سر دید، پیامبر خداجبرایش دعا کردند که خداوند برایش حکمت را بیاموزد، در تفسیر قرآن، و فقه، و شعر و حکمت سر آمد همگان بود، اگر عمرسبه مشکل علمی برمیخورد، حل آن را از وی میپرسید، در طائف به سن هفتاد سالگی در سال شصت و هشت هجری وفات نمود، (أسد الغابه: ۳/۱٩۲-۱٩۵). [۳۵] در هنگام نزول این آیۀ کریمه، ابن عباسبپیامبر خدا جرا ندیده بود، زیرا وی در سال سوم قبل از هجرت متولد گردیده بود، و اینکه میگوید من لبهای خود را مانند لبهای پیامبر خدا جحرکت میدهم، شاید کیفیت تحریک لبهای پیامبر خدا جرا کدام یکی از صحابه، و یا خود پیامبر خدا جبرایش گفته باشند. [۳۶] از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه: ۱) جبرئیل÷فرشتهای است که وظیفهاش آوردن وحی برای پیامبران علیهم الصلاه والسلام است، و همچنین نزول عذاب و زلازل نیز موکول به وی میباشد، و (جبرئیل) لفظ سریانی است، و معنایش (عبدالله) است، زیرا (جبر) در سریانی به معنی (عبد)، و (ئیل)، نامی از نامهای خداوند متعال است، و امام عینی/میگوید: در یکی از کتابهای که مطالعه میکردم دیدم که: نام جبرئیل÷(عبد الجلیل) و کنیهاش (ابو الفتوح)، و نام میکائیل÷(عبد الرزاق)، و کینهاش (ابو الغنائم)، و نام اسرافیل÷(عبد الخالق)، و کنیهاش (ابو المنافخ)، و نام عزرائیل÷(عبد الجبار)، و کنیهاش (ابو یحیی) میباشد. ۲) سبب به مشقت افتادن پیامبر خدا جاز نزول وحی این بود که وحی دارای هیبت و عظمت است، و تحمل آن مستلزم مشقت است، زیرا وحی متضمن امور سنگین و پر مسؤولیتی است، خداوند متعال پیامبر خود محمد جرا مخاطب قرار داده و میفرماید: ﴿إِنَّا سَنُلۡقِي عَلَيۡكَ قَوۡلٗا ثَقِيلًا ٥﴾یعنی ما به زودی بر تو سخنگرانی را نازل خواهیم کرد. ۳) و سبب اینکه پیامبر خدا جلبهای خود را در وقت گرفتن وحی حرکت میدادند این بود که: چیزی را از وحی فراموش نکنند، و شعبی/میگوید: اینکه پیامبر خدا جلبهای خود را در وقت نزول وحی حرکت میدادند، سببش شیرینی بود که از نزول وحی در دهان خود احساس میکردن، والله تعالی أعلم. ۴) این تعبیر قرآنی که میفرماید: ﴿ثُمَّ إِنَّ عَلَيۡنَا بَيَانَهُۥ ١٩﴾دلالت بر این دارد که تأخیر بیان از وقت خطاب جواز دارد، زیرا کلمۀ (ثم) دلالت بر تراخی دارد، و امام عینی/میگوید: تاخیر بیان از وقت حاجت در نزد همگان ممتنع است، مگر کسی که تکلیف به خارج از طاقت را جائز میداند، ولی در تاخیر بیان از وقت خطاب تا وقت حاجت بین علماء اختلاف است: اکثر علماء آن را جائز میدانند، و حنابله میگویند که این چیز ممتنع است، و کرخی قائل به تفصیل است، به این معنی که: تاخیر بیان از وقت خطاب در مجمل مانند: مشترک جائز، و در غیر مجمل، مانند: بیان تخصیص و تقیید و نسخ، ممتنع است، و جبائی میگوید: تاخیر بیان از وقت خطاب در نسخ جائز، و در غیر نسخ ممتنع است. [۳٧] از احکام و مسائل متلعق به این حدیث آنکه: ۱) جبرئیل÷قرآن کریم را با پیامبر خدا جبا نبوت تکرار میکرد، به این طریق که: جبرئیل÷تلاوت میکرد و پیامبر خدا جمیشنیدند، و سپس پیامبر خدا جتلاوت میکردند، و جبرئیل÷میشنید. ۲) ثابت است که پیامبر خدا جسخاوتمندترین مردمان بودند، و اینکه در ماه رمضان سخاوت و کرمشان بیشتر میشد، سببش آن بود که ماه رمضان، ماه نزول قرآن، ماه روزه، و ماهی است که شب قدر در یکی از شبهای آن است، و از این جهت بود که سخاوت و کرم پیامبر خدا جدر این ماه، نسبت به ماههای دیگر بیشتر و بیشتر میشد. [۳۸] نامش صخر بن حرب بن أمیه قرشی أموی، و پدر یزید و معاویه است، یکی از اشراف قریش است، و گویند در قریش سه کس دارای رأی و فهم فراوان بودند: عتبه، و ابوجهل، وابوسفیان، پیشهاش تجارت بود، در شب فتح مکه مسلمان شد، و در عزوۀ طائف اشتراک نمود، و در همین غزوه یک چشمش کور شد، و چشم دیگرش در جنگ یرموک کور شد، در خلافت عثمانسبه سال سی و دو هجری وفات نمود، أسد الغابه (۵/۲۱۶). [۳٩] (هرقل) نام پادشاه روم است، و لقب وی (قیصر) است، و قیصر به معنی دریدن شکم است، و او را از این جهت قیصر میگفتند که هنگام ولادت وی، مادرش مُرد، و شکم مادرش را دریده و او را زنده بیرون کردند، و گویند که وی شخص عظیم الجثه و پهلوان نامداری بود، و همانطور که لقب پادشاهان روم قیصر است، برای دیگر پادشاهان نیز القابی خاصی بوده است، از آن جمله: برای پاشاهان فرس: کسری، و برای پادشاهان ترک: خاقان، و برای پادشاهان حبشه: نجاشی، و برای پادشاهان قبط: فرعون، و برای پادشاهان مصر: عزیز! و برای پادشاهان حمیر: تبع، و برای پادشاهان چین: فغفور، و برای پادشاهان بربر: جالوت، و برای پادشاهان یونان: بطلیموس، وغیره. [۴٠] مراد از این مصالحه، صلح حدیبه است که در سال ششم هجری بین مسلمانان و کفار قریش واقع گردید، ولی کفار قریش به عهد خود وفا نکرده و معاهده را نقض نمودند، و همان بود که پیامبر خدا جبا آنها به جنگ پرداختند، و در سال هشتم هجری مکه را فتح نموند. [۴۱] زیرا ابوسفیان در این وقت از سرسختترین دشمنان اسلام و پیامبر خدا جبود، و شکی نیست که انسان به هر طریقی که بتواند – چه به حق و چه به ناحق – به دشمن خود ضرر میرساند، و بالأخص آنکه در نزد وی مانع دینی و یا وجدانی وجود نداشته باشد. [۴۲] معنی کلام ابوسفیان این است که: غیر از همین که بگویم (مدت زمانی است که از وی دور میباشیم، و نمیدانیم که در این مدت چه کرده است)، او را به چیز دیگری متهم ساخته نمیتوانستم، و اتهامی که از این سخن ابوسفیان دانسته میشود این است که: شاید در این مدتی که از وی دور بودهایم، بر خلاف زمانی که در نزدش بودهایم، از وی نقض عهدی سر زده باشد، و گرچه ابوسفیان نظر به درکی که از نبی کریم جداشت به طور یقین میدانست که ابدا نبی کریم جنقص عهد نمیکنند، ولی حس دشمنیاش با ایشان او را بر این واداشت تا کلمۀ را بگوید که متضمن احتمال نقص و عیب نسبت به مقام نبی کریم جباشد. [۴۳] در روایتی آمده است که (هرقل) گفت: یقین دارم که او پیامبر است، ولی نمیتوانم نزد او بروم و نبوتش را تصدیق نمایم، زیرا اگر چنین کنم، پادشاهیام از دست میرود، و رومانیان مرا به قتل میرسانند، و هرقل به نزدیک بودن زمان بعثت نبی کریم جو بر خصوصیات احوال شریفۀشان از کتب سابقه اطلاع یافته بود، از این جهت چون نامۀ پیامبر خدا جبرایش رسید، و شنید که قافلۀ قریش از مکه آمده است، فرصت را غنیمت شمرده و آنها را طلبید، و برای آنکه معلومات خود را نسبت به نبی کریم جذهننشین حاضران گرداند، چنین سؤالهایی را با ابوسفیان مطرح نمود. [۴۴] وی دحیه بن خلیفۀ کلبی است، در غزوۀ (أحد) و عزوات بعد از آن اشتراک نموده است، و گاهی جبرئیل÷به صورت وی نزد پیامبر خدا جمیآمد، برای پیامبر خدا جیک جفت موزه بخشش داد، و ایشان آن موزهها را پوشیدند، از سال وفاتش اطلاعی بدست آورده نتوانستم، (أسد الغابه: ۲/۱۳٠). [۴۵] (بُصْرَی) به ضم اول، بر وزن خرما، شهری است بین مدینۀ منوره و دمشق، و اکنون به نام (حوران) یاد میشود، بنابراین، این شهر غیر از بصره است که در عراق میباشد، و نام امیر (بصری) حارث بن ابی شَمَّر غَسِّانی بود، و بعد از اینکه نامه برای امیر بُصری رسید، وی نامه را برای هرقل فرستاد. [۴۶] این نامه را پیامبر خدا جبرای قیصر ذریعۀ دحیهسدر سال ششم هجری فرستاده بودند، و طوری که در حدیث مشاهده میکنید، قیصر به پیامبر خدا جایمان آورد، ولی همنشینان و فرماندهانش بر وی اعتراض نموده و از ایمان آوردن خودداری نمودند، چون دحیه این خبر را برای پیامبر خدا جآورد، فرمودند: «خداوند ملکش را پاینده نگهدارد»، (اسد الغابة: ۲/۱۳٠). [۴٧] و کلمه اسلام کلمه (لا إله إلا الله محمد رسول الله) است. [۴۸] در صورت مسلمان شدن از این جهت مزدش دوچند میشد، که به متابعت از وی، رعیت وی نیز ایمان میآوردند، و به این اساس یک مزد به سبب اسلام آوردن خودش، و یک مزد به سبب ایمان آوردن رعیتش برایش داده میشد، و همچنین در صورت مسلمان نشدن، گناهش دو چندان میشد، یکی گناه کفر خودش، و دیگری گناه کفر رعیتش که به سبب مسلمان نشدن وی، آنها نیز مسلمان نمیشدند. [۴٩] یعنی: در صورت ابا ورزیدن از این سخن که (اصل دین ما و شما که ایمان به خدای یگانه باشد یکی است)، اعتراف کنید که مایان مسلمان، و شمایان غیر مسلمان یعنی: کافر هستید، زیرا به اساسات دین خود نیز ایمان ندارید. در فتح المبدی به نقل از سهیلی آمده است که: هرقل نامۀ پیامبر خدا جرا از روی تعظیم در استوانۀ طلائی قرار داد، و اولادش آن را پشت به پشت نگه میداشتند، و بعد از اینکه پادشاه فرانسه طلیطله را تسخیر کرد، این نامه بدست وی افتاد، و بعد از وی در نزد نوهاش بود، سیف الدین منصوری میگوید که شاه قلاوون صالحی مرا با هدیۀ نزد پادشاه مغرب فرستاد، و پادشاه مغرب غرض شفاعت مرا قبول نموده و از من خواست تا مدتی نزدش بمانم، ولی من ابا ورزیدم، بمن گفت: برایت تحفۀ قیمتی خواهم داد، و صندوقی را که به جواهرات مزین شده بود آورد، و قلمدان طلائی را از آن صندوق بیرون آورد، و در بین آن قلمدان نامۀ بود که اکثر حروف آن هنوز باقی بود، و نامۀ بر روی پارچۀ ابریشمینی نصب شده بود، و گفت که این نامه پیامبر شما است که برای پدر کلانم قیصر فرستاده بود، و ما نسل به نسل تا اکنون از آن محافظت مینمائیم، و پدرهای ما به نقل از قیصر گفتهاند: تا وقتی که این نامه در نزد ما باشد، پادشاهی در خاندان ما باقی خواهد بود. [۵٠] مقصدش از (این أبی کبشه) پیامبر خدا جبود، زیرا پدر رضاعی پیامبر خدا جکه حرث بن عبد العزی باشد، کنیهاش (أبو کبشه) بود، و این شخص را از این جهت (ابو کبشه) میگفتند که یکی از دخترانش را (کبشه) نام داشت. [۵۱] (اسقف) به معنی پیشوای دینی مسیحیان است، و مقام اسقفی وظیفۀ از وظایف دینی آنها است، و این وظیفۀ برتر از کشیش، و پایینتر از مطران است. [۵۲] این سخن را از آن جهت گفتند که مردم یهود را میشناختند، و از ختنه کردن آنها اطلاع داشتند، ولی نسبت به اینکه از عربها دور بودند، از اینکه آنها نیز خود را ختنه میکردند، مطلع نبودند. [۵۳] پادشاه غسان – طوریکه قبلا یادآور شدیم – همان امیر بُصری است که نامش حرث ابن شَمَّر غسانی است، و کسی را که فرستاده بود، عدی بن حاتم بود. [۵۴] و آنچه را که عدی بن حاتم گفت این بود که: شخصی در بین ما ظهور کرده است، و ادعای نبوت دارد، گروهی از وی پیروی کرده و سخنان او را تصدیق نمودهاند، و گروه دیگری با وی مخالفت نموده و به جنگ برخاستهاند، و تا وقتی که من نزدشان بودم، حالت بر این قرار بود. [۵۵] (حِمْص) پایتخت دولت هرقل بود، و (حِمْص) یکی از شهرهای مشهور اطراف دمشق است، ابوعبیدهسدر سال شانزدهم هجری آن را فتح نمود. [۵۶] از احکام و مسائل متعلق به این حدیث آنکه: ۱) نظر به این گفتۀ هرقل که بعد از گفت و شنید با ابوسفیان گفت که: (و اگر میدانستم که امکان رسیدن به خضورش برایم میسر میگردد، به هر مشقتی که بود خود را به ملاقاتش میرساندم. و اگر به ملاقاتش میرسیدم، [گرد و غبار] پایش را میشستم)، بسیاری از علماء گفتهاند که وی به این گفتۀ خود مسلمان شده است، و بالأخص آنکه نامۀ پیامبر خدا جرا از روی احترام در استوانۀ طلائی قرار داد و از آن به طور شایسته محافظت نمود، ولی عدۀ دیگری نظر به اینکه بعد از هیاهوی همنشینان خود گفت که: (من این سخنان را برای آن گفتم تا مقدار وابستگی شما را به دینتان آزمایش نمایم، و واقعا آنچه را که آرزو داشتم احساس نمودم) میگویند که وی آنچه را که قبلا گفته بود، روی امتحان وابستگان خود گفته بود، و امام عینی/در عمدۀ القاری دلایل زیادی را برای جانبین ذکر نموده و در اخیر از ابن بطال/روایت میکند که گفت: اینکه هرقل اسلام خود را اعلان کرده باشد، برای ما ثابت نشده است، و آنچه که ثابت شده است که وی از دست ندادن قدرت و سلطنت را بر اظهار اسلام خود ترجیح داد، و از طرف دیگر، وی در حالت اکراه و مجبوریت نبود که اظهارنکردن اسلامش برایش عذر شمرده شود، از این جهت میگوئیم که امرش مربوط به خدا است. و سپس به نقل از قاضی عیاض/این سؤال را مطرح میکند که: اگر کسی در دل خود مسلمان شد، و قدرت به اظهار شهادتین را داشت، و با آنهم به شهادتین تلفظ نکرد، آیا میتوان چنین شخصی را مسلمان گفت؟ بین علماء اختلاف است، و مشهور آن است که حکم به اسلام وی نمیشود. و بعد از آن میگوید: بعضی از علماء میگویند که این گفتۀ هرقل که به پیروانش گفت: (ای مردم روم! آیا رستگاری و فلاح را نمیخواهید؟ و آیا نمیخواهد که ملک و سرزمینتای برای خودتان باقی بماند؟ (و اگر چنین است) پس بیایید و به این پیامبر بیعت کنید)، دلالت بر این دارد که وی اسلام خود را اعلان کرده بود [پس در این صورت مسلمان گفته میشود]. ۲) در وقت تخاطب و گفتگو با غیر مسلمانان باید به لطف خوش با آنها برخورد نموده و کلمات مؤدبانه بکار برد، زیرا پیامبر خدا جهرقل را به (رهبر و بزرگ روم) مخاطب نمودند، و این مؤید این قول خداوند متعال است که میفرماید: ﴿ٱدۡعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِٱلۡحِكۡمَةِ وَٱلۡمَوۡعِظَةِ ٱلۡحَسَنَةِ﴾[النحل: ۱۲۵]، یعنی: از روی حکمت به سوی راه پروردگارت دعوت کن. ۳) نامه ولو آنکه برای غیر مسلمان نوشته میشود، سنت است که به (بسم الله الرحمن الرحیم) شروع شود. ۴) عمل کردن به خبر واحد واجب است، ورنه پیامبر خدا جنامۀ خود را تنها ذریعۀ دحیه نمیفرستادند. ۵) این حدیث دلالت بر این دارد که نباید برای غیر مسلمانان ابتداء به سلام کرد، ولی عدۀ ابتداء کردن غیر مسلمان را به سلام اجازه دادهاند، وعدۀ دیگری میگویند: که ابتداء کردن غیر مسلمانان به سلام غرض دلجوئی، و یا جهت ضرورت جواز دارد. ۶) کسی که از اهل کتاب پیامبر ما محمد جرا درک نموده و به او ایمان آورده باشد، برایش دو مزد است، و سبب آن را قبلا بیان نمودیم. ٧) در بعضی از احادیث آمده است که پیامبر خدا جاز بردن قرآن کریم به سر زمین کفار نهی کردهاند، ولی این حدیث دلالت بر آن دارد که بردن یک و یا چند آیتی از قرآن کریم به سرزمین کفار باکی ندارد، و حتی بردن تمام قرآن کریم به سرزمین کفار وقتی ممنوع است که خوف اهانت کردن به قرآن کریم وجود داشته باشد، و اگر چنین خوفی وجود نداشته باشد، و غرض از بردن قرآن کریم تعلیم آن برای مسلمانان مقیم در سرزمینهای غیر اسلامی، و یا دعوت غیر مسلمانان به اسلام باشد، نه تنها آنکه این عمل جواز دارد، بلکه لازمی و ضروری هم هست. ۸) باید پیش از جهاد با کفار، آنها را به طریق شایستۀ به اسلام دعوت نمود، تا برای آنها اتمام حجت شود. ٩) دست زدن غیر مسلمانان به کتاب و یا نامۀ که در آن بعضی از آیات قرآنی وجود داشته باشد، روا است. ۱٠) سفر کردن به سرزمین کفار جواز دارد. ۱۱) سفراء باید از بین مردم فهمیده و دانشمند انتخاب شوند. ۱۲) نبوت پیامبر اسلام محمد جبرای اهل کتاب – و بالأخص برای علماء و دانشمندان آنها – ثابت و متیقین بوده و هست، و کسانی که از آنها ایمان نیاوردند، سببش یا عداوت و دشمنی، و یا تقلید کور کورانه از آباء واجداد، و یا حفظ مناصب دنیوی آنها میباشد.