تحقیقی درباره دلالت افعال پیامبر ج
و میگویم: بر کسی که از قواعد علماء آگاه و مطلع است پوشیده نیست که افعال پیامبر در نزد محققان ذاتاً بر وجوب یا سنت دلالت نمیکند، و فقط بر اباحه دلالت میکند، زیرا پیامبر جمباح و سنت و واجب را انجام داده است، و قطعا گناه کبیره انجام نداده است، و اگر بصورت سهو گناه صغیره را انجام داده باشد بر آن اصرار نورزیده است، و خداوند آن را بیان کرده است تا استدلال به افعال پیامبر باطل نشود.
محققان میگویند: هرگاه پیامبر جکاری را انجام داده باشد در آن مینگریم که آیا پیامبرآن را بخاطر تقرّب به خداوند انجام داده است یا نه؟ اگر قرینهای بر تقرّب نباشد پیروی کردن و اقتداء در آن مستحب نیست بلکه فعل پیامبر بر اباحه حمل میشود: هر کس دوست داشت آن را انجام دهد و هر که دوست نداشت آن را رها کند، و دلایل زیادی بر آن ذکر کردهاند برای نمونه:
۱- آیه: ﴿فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَاكَهَا لِكَيْ لَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرًا﴾[الأحزاب: ۳۷].
«هنگامی که زید نیاز خود را بدو به پایان برد ما او را به همسری تو در آوردیم. تا مشکلی برای مومنان در ازدواج با همسران پسرخواندگان خود نباشد، بدانگاه که نیاز خود را بدانان به پایان ببرند».
و ازدواج با همسران پسرخواندهها بر مسلمانان واجب نیست.
۲- حدیث: «لم خلعتم نعالکم» [۶۹۳]پیامبر جاطاعت پیش از شناخت علت فعلش را نمیپسندد، و کسانی که گفتهاند: پیامبر استدلال آنان را تأیید میکند واقعیت ندارد، بلکه پیامبر جمیگوید: «جبرئیل به او خبر داده که در آن کثافت و نجس وجود دارد» حدیث با شرط مسلم صحیح است، و ابن خزیمه و ابن حبان و حاکم آن را صحیح دانستهاند.
۳- هنگامی که پیامبر جدر امامت پنج رکعت نماز را اقامه کرد حاضرین از وی پیروی کردند، پیامبر به آنان فرمود: «اگر چیزی رخ بدهد به شما خبر میدهم» [۶۹۴]و بخاری و مسلم نیز با این عبارت: «إنه لو حدث في الصلاة شيء أنبأتکم به»آن را روایت میکنند.
۴- هنگام که عمر بن خطاب درباره اسیران بدر بر عکس رأی پیامبر جنظر داشت پیامبر پس از آن جریان به او گفت: «لقد عرض علیّ عذاب أصحابك» [۶۹۵]و آن به این سبب است که به او دستور داده بود که از وی موافقت کند و واجب نکرده بود.
۵- با اجماع بعضی از افعال پیامبر ج، غیر واجب است، پس آنچه که بعضی از آن غیر واجب است، کل فردی از آن بر وجوب دلالت نمیکند.
۶- اگر پیامبر جچیزی را انجام داده باشد و معتقد به اباحه یا سنت بودن آن باشد، و ما آن را انجام بدهیم و معتقد به وجوب آن باشیم و عامه مسلمانان را به انجام دادن آن ملزم گردانیم و ترک آن را حرام بدانیم، در واقع بجای اقتداء از وی به نافرمانی و مخالفت نزدیکتر هستیم، و نمونههای زیادی دارد مانند:
۱- طلاق دادن برای ما مستحب نیست و بر ما واجب نیست، و با وجود اینکه طلاق مبغوضترین مباح نزد خداوند است پیامبر جحفصه را طلاق داد.
۲- هنگامی که سوده امالمؤمنین سالخورده شد و سهم مباشرت و همنشینی خود را به عائشهلداد پیامبر جسهم او را ترک کرد، و این بر اباحه آن دلالت میکند نه بر سنت یا واجب بودنش.
۳- و همچنین پیامبر جدر بیماری مرگ دستور به انتقام از کسانی داد که با وی کشمکش و ستیزهجویی کرده بودند. و این کار دلالت بر استحباب انتقامجوئی و کراهت عفو و بخشش نمیکند، زیرا پیامبر با این افعال قصد تقرّب نکرد، و قرینههای بر آن دلالت ندارد.
هنگامی این ثابت گردید؛ بدانید که دلیلی وجود ندارد تا دلالت کند که اعتقاد تبعید و طرد حکم بن عاص بر پیامبر و امتش واجب بوده باشد، بلکه با دلایل زیر عکس آن صادق است:
۱- پیامبر آن را واجب نکرد، و به آن دستور نداد، و توضیح و بیان بر او واجب بود.
۲- پیامبر حکم را از ممالک اسلامی طرد و تبعید نکرد بلکه او را به طائف در جوار مسلمانان تبعید کرد و اوامر و دستورات پیامبر نیز در طائف اجرا میشد.
۳- پیامبر به مردم طائف اطلاع نداد که مجاورت و همنشینی با حکم بن عاص حرام است، و یا طرد کردن او واجب است و مردم طائف مسلمان بودند و اوامر و دستورات پیامبر را تنفیذ و اجرا میکردند.
۴- اگر تبعید او واجب بود؛ این تبعید بخاطر فسق یا کفر او بود، و هیچ گناهی بزرگتر از کفر نیست، و این در حالی است که پیامبر کاری به منافقان و یهودیان ساکن در مدینه نداشت و آنها را تبعید نکرد، و مسلمانان با اجماع مجاورت و همنشینی با یهودیان را [جز در جزیرة العرب] جایز میدانند.
اگر بگوئید: چرا پیامبر جحکم را تبعید کرد؟
میگویم: گفتن علت آن لازم نیست، و ظاهراً او را بخاطر یکی از این دو چیز یا هر دو تبعید کرد:
۱- اسرار و راز پیامبر جرا فاش و آشکار میکرد، و این کار در زمان عثمان باقی نماند.
۲- در راه رفتن از پیامبر ج[پناه به خدا] تقلید و تمسخر میکرد.
اگر بگوئید: چرا عثمان او را به مدینه باز گرداند و در حمایت خویش قرار داد؟
میگویم: بخاطر رأفت و صله خویشاوندی به او بود، زیرا او عموی عثمانسبود، و خدا دستور به صله ارحام داده است هر چند هم شخص مشرک باشد، و میفرماید:
﴿وَإِنْ جَاهَدَاكَ عَلَى أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفًا﴾[لقمان: ۱۵].
«هر گاه آن دو، تلاش و کوشش کنند که چیزی را شریک من قرار دهی که کمترین آگاهی از بودن آن و... سراغ نداری، از ایشان فرمانبرداری مکن و با ایشان در دنیا به طور شایسته و به گونۀ شایستهای رفتار کن».
ولی حکم بن عاص حق خویشاوندی بر پیامبر نداشت تا پیامبر بر آن صبر کند، و تکلیف در این باره متفاوت است آیا ملاحظه نکردهای که پیامبر دوست نداشت به چهره وحشی [قاتل حمزه] نگاه کند، لیکن برای فرزندان و همسر وحشی و بقیه اقاربش مستحب نبود که با او قطع رابطه کنند، و در واقع این کراهت و نفرت سرشتی و طبیعی بود، زیرا پیامبر به مشرکانی که توبه میکردند [گرچه شرک بزرگترین گناه است] نگاه میکرد و آن را ناپسند نمیدانست، و میفرمود: «خدایا من نیز مانند انسانها متأسف و ناراحت میشوم» [۶۹۶]. و اگر کسی با یکی از اقاربش که مورد خشم پیامبر جقرار گرفته است مهربانی و دلسوزی کند با پیامبر مخالفت و معارضت نکرده است، زیرا عباس عموی پیامبر در واقعه فتح مکه نسبت به قریش مهربانی و دلسوزی کرد، و در هنگام شب به پیش آنان رفت و جریان را برای ابوسفیان بازگوکرد و او را با خود به نزد پیامبر آورد و پیامبر کار او را ستود، و عثمان نیز بسیار مهربان و دلسوز بود، و در زمان حیات پیامبر جچنین کاری را انجام داد و پیامبر آن را ناپسند ندانست، وی در روز فتح مکه برای برادر رضاعیاش عبدالله بن سعد بن ابی سرح پس از اینکه پیامبر دستور قتلش را داده بود شفاعت کرد، و علیسدر جنگ جمل مروان بن حکم را مورد عفو قرار داد، و گفت: صلهرحم مرا فرا گرفت [۶۹۷]، بلکه حتی نوح÷میفرماید:
﴿رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ﴾[هود: ۴۵].
«پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعدۀ تو راست است».
و همراه با آن میگوید:
﴿رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا٢٦﴾[نوح: ۲۶].
«پروردگارا! هیچ احدی از کافران را بر روی زمین زنده باقی مگذار».
فرزندش را جز بخاطر صلهرحم جدا نکرده است.
و اما عثمان چرا به حکم و بقیه اقاربش ثروت فراوانی داد، تردیدی نیست که عثمانسخویشاوندان بدی داشت و بخاطر الفت و تشویق به دین به آنان ثروت داد، و دلیل واضح داشت زیرا پیامبر در غزوه حنین ثروت فراوانی به منافقان داد یکصد شتر در آن روز به یک منافق داد، در واقع این بخشش نسبت به دوره عثمانسبسیار زیادتر از بخشش عثمان بود، زیرا اموال در زمان عثمان بسیار زیاد و فراوان بود.
توهم چهارم: دفاع از مغیره بن شعبه
معترض بر روایت محدثین از فاسقان به این استناد میکند که آنان در صحاح از فاسقان روایت کردهاند و با این لفظ میگوید: «و از جمله: مغیره بن شعبه است که مرتکب زنا شده است».
پاسخ به آن: آیه قرآن:
﴿لَوْلَا جَاءُوا عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاءِ فَأُولَئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ١٣﴾[النور: ۱۳].
«چرا نمیبایست آنان چهار شاهد حاضر را بیاورند تا بر سخن ایشان گواهی دهند؟ اگر چنین گواهانی را حاضر نمیآوردند، آنان برابر حکم خدا دروغگو هستند».
و میفرماید:
﴿وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ١٦﴾[النور: ۱۶].
«چرا نمیبایستی وقتی که آن را میشنیدید، میگفتید: ما را نسزد که زبان بدین تهمت بگشائیم، سبحانالله! این بهتان بزرگی است».
و میفرماید:
﴿إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ١٩﴾[النور: ۱۹].
«بیگمان کسانی که دوست میدارند گناهانی بزرگی در میان مومنان پخش گردد، ایشان در دنیا و آخرت، شکنجه و عذاب دردناکی دارند. خداوند میداند، و شما نمیدانید».
اگر معترض فکر میکند که مغیره بن شعبه زنا کرده است و تردیدی در آن وجود ندارد، کاملا اشتباه میکند، زیرا اگر زنای او ثابت میشد عمر بن خطّابسبر او حد زنا اجرا میکرد، ولی عمرسحد زنا اجرا نکرد، و صحابه نیز آن را نمیپذیرفتند.
پس چگونه معترض این افترای بزرگ را وارد میکند، و از یاد برده آنچه که خداوند درباره عظمتشان و احوالشان فرموده است، چون خداوند بجز تعداد کامل شهادت راه دیگری برای این قرار نداده است، بعضی اوقات مردی به نزد پیامبر جمیآمد و به زنا و فحشا اعتراف میکرد و پیامبر خدا جاز او روی میگرداند. و بعد از اقرار از او میخواست که برای آن عذر بیاورد، و میگفت: شاید تو آن را لمس کرده باشید، و یا آن را بوسیده باشید، بگونهای که هیچ شک و احتمالی در آن باقی نماند، و این معترض برعکس آنچه که لازم میآید از اقتدا به پیامبرخدا جعمل کرده است و حکم به زنا داده بدون اینکه آن را اثبات و اقامت شهادت کرده باشد، و از شاهدی نقل کرده باشد، و مغیره بلکه زوجیّت کرده همانگونه که خواهد آمد.
وهم پنجم: او گمان کرده شهادت بر زنا اگر تعداد آن تمام نباشد افتراست، و این از دو حالت خارج نیست: یا این را بر سبیل قطع گفته یا ظن، اگر این را بر سبیل قطع گفته باشد؛ این مسلم و پذیرفتنی است و تسلیم شدن آن ضرری ندارد، چون ادله این مسأله ظنی است و در بین علما هم اختلاف وجود دارد و در «نهایة المحتاج» میگوید: [۶۹۸]«شهود نزد مالکی و شافعی اگر کمتر از چهار نفر باشند قذف است؛ و بقیه میگویند قذف نیست. و ما معتقدیم که آن قذف نیست؛ و تعداد زیادی از علما هم به این معتقدند، و کلام فقها هم در این مسأله معروف است و لازم نیست کلام خود را با ذکر کردن این به درازا بکشانیم» و حاکم معتزلی در «شرح العیون» میگوید: «آیا متوجه نشدهای کسی که به زنا شهادت دهد در حال او اثر نمیکند و کسی که به زنا قذف کند اثر دارد»؟ و در بین شهادت و قذف فرق گذاشته است، و ظاهراً معترض از اصحابش این را یاد گرفته که: شاهد قاذف (افترا زننده) است زمانی که شهادت کامل نشود و در این باره از آنها تقلید کرده است، و گمان برده که از این لازم میآید هر کسی با این مسأله مخالفت کند لطمه به او وارد میشود. او و شاهدی را پذیرفته و آن را معتبر دانسته هر چند تعداد شاهدان هم کامل نشده باشد، در حالی که این امر آنچنان نیست که او گمان برده است، چون اگر به سبب مسائل اختلافی لطمه به شخصی وارد گردد لازم میآید که تمام مخالفان مجروح باشند، بلکه آنچه که اصحاب معترض به آن معتقدند این است که شاهد نزد آنها قاذف است؛ و شهادت او را قبول ندارند (اگر کامل نباشند)، و به کسی که شهادت او را پذیرفته اعتراض وارد نمیکنند و آن را فاسق یا تعدیل کنند دروغگو نمیدانند، همانگونه که در بقیه مسائل اختلافی مانند اختلاف در شروط شاهد و راوی چنین چیزی لازم نمیآیید.
و اما اگر معترض بگوید: او قطعاً کاذب است، این پذیرفتنی و مسلم نیست چون این مسأله شرعی ظنی است نه عقلی، و نص قاطعی که احتمال تخصیص و نسخ و معارض داشته باشد و لفظ آن متواتر و معنای آن معلوم باشد وجود ندارد، و فقط قیاس باقی مانده و بس، و صحیح نیست که مطلقا صحیح باشد، و اگر بپذیریم که در بعضی موارد قطعی است، در این جا صحیح نیست، چون فرقهای وجود دارد که مانع قطعی شدن میشوند، چون در بین شاهد و قاذف تفاوتهای زیادی وجود دارد که با وجود آنها قاطعیت صحیح نیست. آیا ملاحظه نکردهای که در شاهد عدالت بشرط گرفته شده اما در قاذف بشرط گرفته نشده، و در شهادت عدد مخصوص بشرط گرفته شده، و در قذف لازم نیست که قاذف چهار نفر باشند، و اگر چهار مرد قذف (تهمت) زنا زنند، بر آنها واجب است که شهادت بدهند، و اگر شهادت قذف و افترا بود؛ قذف و افترا از شهادت است، و اگر قذف از شهادت بود نصاب و تعداد آن با قذف چهار نفر کامل میشد و بر آنها واجب نیست شهادت بدهند، پس با این ثابت شد که شاهد قاذف نیست، و این ظنی است، مگر کسی که به این معتقد باشد و به مقتضی مذهبش عمل کند، بدون اینکه به جرح معتقد باشد، و به کسی که موافق مذهبش نباشد اعتراض وارد نکند، با وجود اینکه جرح قاذفی که جاهل به تحریم قذف یا موافق اقامه شهادت است مخالف قیاس است، و بنابر قول منصور: شاهد در همانند این صورتها بر نصی که درباره قذف وارد شده قیاس نمیشود.
وهم ششم: معترض گمان برده زمانی که آن سه شاهد قاذف نباشند واجب است مغیره به زنا مجروح شود و گمان کرده که همه موافق او هستند، در حالی که حقیقتاً این گونه نیست، بلکه جایز است آنها این شهادت را تصدیق کرده باشند که مغیره با زنی جماع کرده که مشخص نیست همسرش باشد و نمیتوان مغیره را مجروح کرد چون جایز است آنها در شهادت دادن اشتباه کرده باشند، و ابن نحوی در «البدر الطالع» روایت کرده: که مغیره ادعا کرده آن زنی که او را بدان متهم میکنند زن اوست: و میگوید: و او به نکاح سرّی معتقد بود و روایت کردهاند که او در هنگام شهادت دادن آنها تبسم میکرد، و از او سؤال کردهاند که علت این تبسم تو چیست؟ گفت: من از کاری که بعد شهادت آنها از من میخواهند تعجب میکنم، به او گفتند: چه کاری باید انجام دهید؟ گفت: باید شاهد بیاورم که آن زن من است و این را در «البدر المنیر» ذکر کرده و نقل کرده که او زیاد ازدواج میکرد و با سیصد زن ازدواج کرده است، و اما آنچه که معترض ذکر کرده از اینکه مغیره وارد فتنههای شده است در «مسأله سوم» [۶۹۹]در بحث اهل تأویل و اختلاف مردم در احکام از آن بحث خواهیم کرد، و صاحب رساله، ابوبکر را اینگونه ستوده: که مردی شایسته و اهل دیانت بوده، و او آنگونه بود که او تعریف کرده اما بنا بر غیر قاعده خودش بوده، چون او کسی که از علیسحمایت نکرده مجروح دانسته پس از این لازم میآید که او به حال ابوبکر جاهل بوده و به این آگاهی نداشته که او به شدت کشتن اهل قبله را جایز ندانسته بگونهای که حرام دانسته از نفس خود در مقابل اهل قبله دفاع شود، و ناپسند میدانست که دو گروه با هم جنگ کنند، و او اهل تأویلی بود که راه صواب را انتخاب نمود، و عمل او [همانگونه که علی درباره رفتار ابن عمر میگوید:] اگر حسن و زیبا باشد حسن بزرگی است و اگر گناه باشد کوچک است ذهبی این را روایت کرده است [۷۰۰].
وهم هفتم: میگوید: «و از آنهاست ابو موسی اشعری، او دفاع از ابو موسی اشعری را که خدا و پیامبرش او را ولی و سرپرست قرار داده بودند بر کنار کرد، و نسبت به خداوند جسارت کرد، و معاویه بن ابوسفیان قدری را حاکم کرد».
جواب: این وهم و گمان آشکاریست که حتی یک بچه ممیز هم بدان جاهل نیست، چون ابوموسی معاویه را خلیفه نکرد بلکه او را خلع کرد، و میخواست عبدالله بن عمربن خطاب را خلیفه کند، و با عمرو بن عاص در این باره با هم توافق کردند بنابر آنچه که در کتابهای تاریخ به درازا از آن بحث شده است و در کتابهای تاریخ مشهور است که معاویه برای ابوموسی این را نوشت: «اما بعد، عمرو بن عاص بر آنچه که من اراده کردم با من بیعت کرد، و قسم به خدا اگر تو با من بیعت کنی یکی از فرزندان را بر کوفه، و دیگر را بر بصره میگمارم، و همیشه با تو مشورت میکنم و بدون تو کاری را انجام نمیدهم، و من با خط خودم این را برای تو نوشتم تو هم جواب مرا با خط خودت بده» و او برایش نوشت: «اما بعد: تو در مورد مسأله مهم امت اسلام برای من نامه نوشتی، پس زمانی که به پیش پروردگارم باز کردیم چه بگوییم؟ من به آنچه که تو پیشنهاد کردی نیازی ندارم [۷۰۱].
و این مشخص میکند او از بهتان و غیبتی که معترض به او کرده که نسبت به خداوند جسارت کرده مبراست. او انسان عابد و پرهیزکار و محکم و قاطعی بود، و در حالی که حاکم بصره بود بجز صد درهم چیزی را با خود نبرد، در حالی که مالیات آنجا چهار میلیون و چهار صد هزار بوده است. و ذهبی این را در «نبلاء» [۷۰۲]نقل کرده است، و در آن [۷۰۳]از شعبی [۷۰۴]از شقیق از حذیفه روایت کرده که او درباره ابوموسی صحبتهای کرده که دلیل منافق بودن او میباشد [۷۰۵].
سپس میگوید: «شعبی کمی متمایل به شیعهگری است».انتهی وشعبی میگوید: بسبب اینکه از اصحاب محمد جناراحت بودیم حدیثهای را وضع کردیم و آنها را بعنوان دین قرار دادند.
و من معتقدم که این صحیح نیست، چون این با کلامهای که از این صحیحترند در تعارضند این و آن عبارت است از این که هرچند حذیفه به منافقان آگاه بود، اما بدون شک آن علم را از پیامبرخدا جیاد گرفته بود، و پیامبرخدا جابوموسی را قاضی یمن کرد، و در شهر پیامبرخدا جدر عصر خودش و در عصر خلفا راشدینشفتوی میداد و قضاوت میکرد، در حالی که منافقان از این کوچکترند، و پیامبرخدا جفتوی و قضاوت منافقی را نمیپذیرفت و همینطور اصحاب اوشو این امریست که بالبداهة معلوم است، و حدیث ظنی نمیتواند معارض آن باشد، و در تعریف ابوموسی احادیثی ظنی وجود دارد که مالک بن مغول و...، از ابو بریده، از پدرش از بریده از پیامبرخدا جروایت کردهاند که پیامبر، درباره ابو موسی گفت: «او مسلمان توبه کنندهای است» هنگامی که بریده به او گفت: آیا میپنداری که او اهل ریا است؟ او÷گفت: «بلکه مسلمان توبهکنندهای است» [۷۰۶].
و اگر او منافق بود زمانی که علی او را حکم قرار داد فرصت را غنیمت میشمارد، و به دنیا متمایل میشود و از کسی تبعیت میکرد که به او مال میداد و به مسلمانان توجه نمیکرد، و اگر اینگونه بود، عبدالله بن عمر را بعنوان خلیفه انتخاب نمیکرد، چون عبدالله یکی از امامان تقوی بود و نسبت به دنیا پرهیزگار بوده، و منافق کسی است که اهل فسق و بیحیا را دوست دارد، و همچنان ابو موسی بر عبادت استمرار داشته و مدت طولانی از اول اسلامش تا پایان خلافت خلفاشبرای ادا کردن آن تلاش کرده است، و منافق نفاق خود را آشکار میکند و نمیتواند بر دیانت استقامت و استمرار داشته باشد، و هنگامی که مرگ او نزدیک شد بشدت به عبادت مشغول شد، به او گفتند: چرا کمی استراحت نمیکنی؟ گفت: زمانی که با اسبان مسابقه داده شود و به آخرین نقطه نزدیک شوند، تمام تلاش خود را میکنند، و فاصله اجل من از آن نزدیکتر است.
سپس او از سابقان اسلام بود و مشقت هجرت را تحمل کرد، وطن خود را ترک کرد، و خداوند خروج از آن دیار و مملکت را با قتل نفس مقارن کرده بود، و در میان منافقان کسانی نبودند که بدون تقیه مسلمان شده باشند.
پس چگونه تصور میشود درباره کسی که در سرزمین دوری مسلمان شده بود و در آن اسلام را اعلان کرده، و سپس به همانند آنجا هجرت کرده بود، چون او از مهاجران حبشه بود، چه ریایی در این وجود دارد و چه هدفی را دنبال کرده است؟ خداوند رسوا کند کسی که به اصحاب پیامبرخدا جبهتان میزند، و اگر از حذیفه شیء درباره او نقل شده باشد شاید تأویل یا اشتباه کرده باشد، و شاید آن را از این فرموده پیامبرخداجاستنباط کرده باشد که درباره امام علیسفرموده است: «بجز مسلمان کسی تو را دوست نمیدارد و بجز منافق کسی نسبت به تو بغض نمیورزد» [۷۰۷]. و از تخلفی که ابوموسی از علی کرد استنباط کرده که نسبت به او بغض دارد، و همه اینها ضعیف است، چون تخلف بر بغض دلالت نمیکند، و از آن نفاق لازم نمیآید، چون بزرگانی از صحابه مانند: ابن عمر، و عمران بن حصین [کسی که ملائکه به او سلام کرد] و ابو سعید خدری، و اسامه بن زید که دوستدار پیامبرخدا جبود، [کسی که به علیسگفت: قسم به خداوند اگر در این مبالغه میکردی از تو تخلف نمیکردم، اما من نزد پیامبر جسوگند یاد کردهام که بعد از او با کسی که شهادت دهد هیچ الهی بجز او نیست جنگ نکنم] تخلف کردند.
با وجود این بغض علیسفقط در اوایل اسلام علامت نفاق بوده است، چون منافقان به کسانی که توانایی جنگ با دشمنان را داشتند بغض میورزیدند [۷۰۸]، چون دوست نداشتند مسلمانان قدرتمند شوند، و به همین خاطر در حدیثی نیز آمده است: «که بغض انصار علامت نفاق است» که همان معنی را دارد، و همینطور حب و دوستی آنها و دوستی علی در آن عصر علامت ایمان بود.
اما در عصرهای متأخر از اول اسلام بر آن دلالت نمیکند، چون خوارج علی را دشمن و او را تکفیر میکردند با وجود این اجماع وجود دارد که آنها منافق نیستند هر چند گناه آنها بزرگ بود، و با نصوص از اسلام خارج میشوند، و باطنیه او را دوست میدارند با وجود اینکه اجماع وجود دارد که آنها کافر هستند، و همینطور روافض او را دوست میداشتند با وجود اینکه گمراه و فاسقند، به خداوند پناه میبرم! این و همانندش از چیزهای که احتمال دارد به صحابی نسبت داده شود بهتر است [اگر صحیح باشد] تا خرق و مخالفت کردن با اجماع، و هدم قواعد عظیم به خاطر ملاحظه ظاهر حدیثی که ظنی است. و من به خاطر خداوند تلاش کردهام از این صحابی که مورد اعتماد بوده برای نقل مطالب زیادی از شریعت دفاع کنم، هنگامی که متوجه شدم حافظ ذهبی این را روایت کرده است، و اسناد آن هم ضعیف نیست، و چه زیبا گفته شعبی [۷۰۹]که میفرماید: به خاطر ناراحتی از اصحاب محمد احادیث را نقل میکردیم و آن را بعنوان دین قرار میدادند، پس احتمال دارد مانند این در هنگام ناراحتی با کمترین شبهه ای از او صادر شده باشد.
و در حدیث صحیح [۷۱۰]آمده است: «پروردگارا من مخلوقی هستم که اندوهگین میشوم همانگونه که انسان اندوهگین میشود و اگر کسی را نفرین کردم یا سبب نفرین او شدم و حقش نبود که نفرین شود آن را بعنوان رحمت و محوکننده گناهانش قرار بده» یا همانگونه که روایت شده است، و این درباره پیامبرخدا جاست پس غیر از او چگونهاند؟ و در بین ابو موسی و علی چیزهای بود که روافض و شیعه آن را بزرگ کردهاند.
و بعضی از اهل بیت زیدیه روایت کردهاند که ابو موسی عذر خود را برای علیسآورد و علیساز او راضی شد، و ما امیدواریم که این [إنشاءالله] صحیح باشد، و همانند این روایتها زیبنده است به آنها عمل شود هر چند که مرسل باشند، چون جایز است به همانند اینها عمل شود هر چند که مرسل هم باشند، با وجود این مالکی و... آن را در احادیث احکام پذیرفتهاند.
بلکه علامه محمد بن جریر ادعا کرده که تابعین بر این اجماع کردهاند، و این را ابن عبدالبر در (تمجید) [۷۱۱]از او نقل کرده است.
وهم هشتم: گمان برده که امکان دارد دفاع از صحابهشمحدثینی که بر آنها ایراد گرفته شده و حدیث آنها مردود شده با این حدیث تخصیصی شدهاند: «افرادی در روز قیامت میآیند که از اصحاب شمال میباشند من هم میگویم: اصحاب من اصحاب من» [۷۱۲]و با این فرموده خداوند که میفرماید:
﴿وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ﴾[التوبة: ۱۰۱].
«در میان عربهای بادیهنشین اطراف شما و در میان خود اهل مدینه منافقانی هستند که تمرین نفاق کردهاند و در آن مهارت پیدا نمودهاند تو ایشان را نمیشناسی و بلکه ما آنان را میشناسیم».
معترض میگوید: در میان کسانی که به صحابی عادل محسوب میشوند کسانی وجود دارند که کافر و مجروح اند.
و این باید از شبههای کافرانی باشد که بر اهل اسلام ایراد میگیرند، نه از شبه شیعهای که بر اهل حدیث ایراد میگیرد، اما معترض نمیداند چه چیزی را مطرح میکند.
جواب: اجماع بر این منعقد شده که به ظاهر اعتبار شود نه به باطن، و هر کس نفاق و کفر خود را آشکار کرد حدیث او مردود است، و هر کس اسلام و امانت و راستگویی خود را آشکار کرد حدیثش مقبول است هرچند در باطن به خلاف آنچه که آشکار میکند معتقد باشد، و دانستیم لازم است در طلب حق و آنچه که بر ما واجب است تلاش کنیم، و پیامبرخدا جبه ظاهر عمل میکرد و از علم باطن تبری میجست، و این آیه بدان اشاره کرده که میفرماید:
﴿لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ﴾[التوبة: ۱۰۱].
«شما به آنها آگاهی ندارید و ما به آنها آگاه هستیم».
و کاش میدانستم زیدیه چگونه از این اشکال نجات مییابند؟ چون این آیه وحدیث بر این دلالت میکنند جایز است در میان کسانی که آنها آنان را صحابی عادل میپندارند کسانی باشند که مجروح باشند، و معترض هم فهمیده که این سؤال بر او ایراد میشود به همین خاطر بدان اشاره کرده و سپس گفته است: جواب: فاسق و کافر بودن کسانی که آنها را ذکر کردیم مشخص شده است جواب: ایرادی که به آنها وارد کرده دو نوع میباشد:
نوع اول: فتنه هایی است که در میان صحابه واقع شده است، و در مسأله تأویل و صحبتهای که درباره اهل تأویل میشود جواب آن را خواهیم داد.
نوع دوم: گناهانی است که به بعضی از صحابه نسبت دادهاند و بر فاسق بودن آنها دلالت میکند بگونهای که تأویل در آن داخل نمیباشد، و قبلاً جواب آن را ذکر کردیم و بیان کردیم که محدّثین موافق مجروح کردن کسانی هستند که سزاوار آن هستند؛ مانند ولید بن عقبه، و حکم بن ابی عاص، و مخالف مجروح کردن کسانی هستند که سزاوار آن نیستند؛ مانند مغیره بن شعبه و ابوبکر و در (مسأله سوم) [۷۱۳][إنشاءالله] از مغیره بحث خواهیم کرد.
[۶۹۳] احمد (۳/۲۰)، ابوداود (۱/۴۲۶)، ابن خزیمه (۲/۱۰۷) شماره ۱۰۱۷، و غیره، از طریق ابونعامه سعدی، از ابوسعید خدریسو سندش صحیح است. و از حدیث ابن عباس نیز روایت شده است، طبرانی «الکبیر» (۱۱/۳۹۲)، دارقطنی «السنن» (۱/۳۹۹) در سندش اختلاف است. [۶۹۴] فتح الباری (۱/۶۰۰)، مسلم شماره (۵۷۲) از حدیث عبدالله بن مسعودس. [۶۹۵] مسلم شماره (۱۷۶۳). [۶۹۶] مسلم شماره (۲۶۰۱) از حدیث ابوهریرهسو با این لفظ میآورد «اللهم إنما محمد بشر، یغضب کما یغضب البشر...» و با الفاظ دیگری نیز روایت شده است. [۶۹۷] در پاورقی (أ) و (ی) این چنین آمده است: «ذهبی در «النبلاء» با این لفظ (و ما إخاله إلا مفتری) روایت میکند. محمد بن اسماعیل امیر. میگویم: به «السیر» (۳/۴۷۷) نگاه کنی، و این خبر از شافعی حکایت شده است. تاریخ ابن عساکر. [۶۹۸] (۲/۴۴۱) و نام این کتاب «بدایة المجهتد و نهایة المقتصد» است. [۶۹۹] ۰ص /۵۲۳). [۷۰۰] «السیر» (۱/۱۱۹-۱۲۰). [۷۰۱] أخرجه ابن سعد (۴/۱۱۱). [۷۰۲] «السیر» (۲/۳۹۸). [۷۰۳] «السیر» (۲/۳۹۳-۳۹۴). [۷۰۴] و همینطور است در اصول! و در «العواصم» (۳/۲۸۶)! و این اشتباهی است از طرف مصنف/و صحیح آن «اعمش» است، همانگونه که در «السیر» (۲/۳۹۳) میباشد که مصنف هم از آن نقل کرده است. [۷۰۵] ذهبی در «سیر» میگوید: «نمیدانم دلیل این کلام چیست؟!» من هم میگویم: شاید نقل قولی که بعد از آن از اعمش کردهاند آن را تفسیر کند، و شاید آن در زمان ناراحتی حذیفهشبوده است. [۷۰۶] رزین این روایت کرده است، «مشکاة» (۲/۷۰۹). [۷۰۷] تخریج آن گذشت (ص /۹۴). [۷۰۸] أخرجه مسلم برقم (۷۸). [۷۰۹] گفتیم که این اشتباهی است از طرف مصنف/و صحیح آن: اعمش است. [۷۱۰] تخریج آن گذشت. [۷۱۱] (۱/۴). [۷۱۲] تخریج آن گذشت. [۷۱۳] (ص /۵۲۳).