۲۵۳- باب در کرامات اولیاء الله و فضیلتشان
کرامات جمع کرامت است و آن یکی از اموریست که بر خلاف عادت بوقوع میپیوندد.
اولیاء جمع ولی است. ولی شخصی است مؤمن و مطیع خدای عزوجل، ولی بر وزن فعیل بمعنای فاعل است، زیرا این شخص با پیروی از دستورات رب الجلیل از وی اطاعت نموده و او را دوست میدارد. یا بمعنای مفعول است، خداوند او را دوست داشته است.
کرامات اولیاء زیاد است که تاج الدین سبکی /در طبقات بیست و چند نوع آن را ذکر نموده است.
قال الله تعالی: ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَّهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٦٢ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ ٦٣ لَهُمُ ٱلۡبُشۡرَىٰ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَفِي ٱلۡأٓخِرَةِۚ لَا تَبۡدِيلَ لِكَلِمَٰتِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ٦٤﴾[یونس: ۶۲-۶۳] .
خداوند میفرماید: «آگاه باشید همانا دوستان خدا نه ترسی بر آنان است و نه هم ایشان اندوهگین شوند. آنانیکه ایمان آورده و پرهیزگاری میکردند، برایشان مژده است در زندگی دنیا و آخرت، و هیچ تبدیلی مر کلمات خدا را نیست و آن است خود پیروزی بزرگ».
وقال تعالی: ﴿وَهُزِّيٓ إِلَيۡكِ بِجِذۡعِ ٱلنَّخۡلَةِ تُسَٰقِطۡ عَلَيۡكِ رُطَبٗا جَنِيّٗا ٢٥ فَكُلِي وَٱشۡرَبِي﴾[مریم: ۲۵-۲۶] .
و میفرماید: «و بسویت شاخهء درخت خرما را تکان ده بر تو خرمای تازه میافتد و از آن بخور و بیاشام».
وقال تعالی: ﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيۡهَا زَكَرِيَّا ٱلۡمِحۡرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزۡقٗاۖ قَالَ يَٰمَرۡيَمُ أَنَّىٰ لَكِ هَٰذَاۖ قَالَتۡ هُوَ مِنۡ عِندِ ٱللَّهِۖ إِنَّ ٱللَّهَ يَرۡزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيۡرِ حِسَابٍ﴾[آلعمران: ۳۷] .
و میفرماید: «هرگاه زکریا بر مریم در مسجد داخل شدی، نزد او روزی مییافتی، گفت: ای مریم این را از کجا کردی؟ گفت: از نزد خدا است. هر آئینه خدا روزی بیشمار میدهد هر کرا که میخواهد».
وقال تعالی: ﴿وَإِذِ ٱعۡتَزَلۡتُمُوهُمۡ وَمَا يَعۡبُدُونَ إِلَّا ٱللَّهَ فَأۡوُۥٓاْ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ يَنشُرۡ لَكُمۡ رَبُّكُم مِّن رَّحۡمَتِهِۦ وَيُهَيِّئۡ لَكُم مِّنۡ أَمۡرِكُم مِّرۡفَقٗا ١٦ ۞وَتَرَى ٱلشَّمۡسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَٰوَرُ عَن كَهۡفِهِمۡ ذَاتَ ٱلۡيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقۡرِضُهُمۡ ذَاتَ ٱلشِّمَالِ﴾[الکهف: ۱۶-۱۷] .
و میفرماید: «و چون ای یاران یکسو شوید از این کافران و از آنچه میپرستند، بجز خدا، پس بسوی غار آرام گیرید تا بر شما پروردگار شما فراخ کند بخشایش خود را و برای شما مهیا سازد منفعت را در کارتان، و آفتاب را مشاهده میکنید که چون طلوع کند از غار آنان میل کند به جانب راست و چون غروب شود از آنان تجاوز میکند بجانب چپ».
۱۵۰۳- «وعنْ أبي مُحَمَّدٍ عَبْدِ الرَّحْمن بنِ أبي بكر الصِّدِّيقِ ب أنَّ أصْحاب الصُّفَّةِ كانُوا أُنَاساً فُقَرَاءَ وأنَّ النبي ج قَالَ مرَّةً «منْ كانَ عِنْدَهُ طَعامُ اثنَين، فَلْيذْهَبْ بِثَالث، ومَنْ كَانَ عِنْدهُ طعامُ أرْبَعَة، فَلْيَذْهَبْ بخَامِسٍ وبِسَادِسٍ» أوْ كَما قَال، وأنَّ أبَا بَكْرٍ س جاءَ بثَلاثَة، وَانْطَلَقَ النبي ج بِعَشرَة، وَأنَّ أبَا بَكْرٍ تَعَشَّى عِنْد النبي ج، ثُّمَّ لَبِثَ حَتَّى صلَّى العِشَاءَ، ثُمَّ رَجَع، فَجَاءَ بَعْدَ ما مَضَى من اللَّيلِ مَا شاءَ اللَّه. قَالَتْ امْرَأَتُه: ما حبسَكَ عَنْ أضْيافِك؟ قَال: أوَ ما عَشَّيتِهم؟ قَالَت: أبوْا حَتَّى تَجِيءَ وَقدْ عرَضُوا عَلَيْهِم قَال: فَذَهَبْتُ أنَا، فَاختبأْت، فَقَال: يَا غُنْثَر، فجدَّعَ وَسَبَّ وَقَال: كُلُوا هَنِيئا، واللَّه لا أَطْعمُهُ أبَدا، قال: وايمُ اللَّهِ ما كُنَّا نَأْخذُ منْ لُقْمةٍ إلاَّ ربا مِنْ أَسْفَلِهَا أكْثَرُ مِنْهَا حتَّى شَبِعُوا، وصَارَتْ أكثَرَ مِمَّا كَانَتْ قَبْلَ ذلك، فَنَظَرَ إلَيْهَا أبُو بكْرٍ فَقَال لا مْرَأَتِه: يَا أُخْتَ بني فِرَاسٍ مَا هَذا؟ قَالَت: لا وَقُرّةِ عَيني لهي الآنَ أَكثَرُ مِنْهَا قَبْلَ ذَلكَ بِثَلاثِ مرَّات، فَأَكَل مِنْهَا أبُو بكْرٍ وَقَال: إنَّمَا كَانَ ذلكَ مِنَ الشَّيطَان، يَعني يَمينَه، ثُمَّ أَكَلَ مِنهَا لٍقمة، ثُمَّ حَمَلَهَا إلى النبي ج فَأَصْبَحَت عِنْدَه. وكانَ بَيْننَا وبَيْنَ قَومٍ عهْد، فَمَضَى الأجَل، فَتَفَرَّقنَا اثني عشَرَ رَجُلا، مَعَ كُلِّ رَجُلٍ مِنْهُم أُنَاس، اللَّه أعْلَم كَمْ مَعَ كُلِّ رَجُلٍ فَأَكَلُوا مِنْهَا أَجْمَعُون.
وفي روايَة: فَحَلَفَ أبُو بَكْرٍ لا يَطْعمُه، فَحَلَفَتِ المرأَةُ لا تَطْعِمَه، فَحَلَفَ الضِّيفُ أوِ الأَضْيَافُ أن لا يَطعَمَه، أوْ يطعَمُوه حَتَّى يَطعَمه، فَقَالَ أبُو بَكْر: هذِهِ مِنَ الشَّيْطَان، فَدَعا بالطَّعامِ فَأَكَلَ وَأَكَلُوا، فَجَعَلُوا لا يَرْفَعُونَ لُقْمَةً إلاَّ ربَتْ مِنْ أَسْفَلِهَا أَكْثَرَ مِنْهَا، فَقَال: يَا أُخْتَ بَني فِرَاس، ما هَذا؟ فَقالَت: وَقُرَّةِ عَيْني إنهَا الآنَ لأَكْثَرُ مِنْهَا قَبْلَ أنْ نَأْكُل، فَأَكَلُوا، وبَعَثَ بهَا إلى النبي ج فذَكَرَ أَنَّه أَكَلَ مِنهَا.
وفي رواية: إنَّ أبَا بَكْرٍ قَالَ لِعَبْدِ الرَّحْمَن: دُونَكَ أَضْيافَك، فَإنِّي مُنْطَلِقٌ إلى النبي ج، فَافْرُغْ مِنْ قِراهُم قَبْلَ أنْ أجِيءَ، فَانْطَلَقَ عبْدُ الرَّحمَن، فَأَتَاهم بمَا عِنْده. فَقَال: اطْعَمُوا، فقَالُوا: أيْنَ رَبُّ مَنزِلَنَا؟ قال: اطعموا، قَالُوا: مَا نَحْنُ بآكِلِين حتَى يَجِيىء ربُ مَنْزِلَنا، قَال: اقْبَلُوا عَنَّا قِرَاكُم، فإنَّه إنْ جَاءَ ولَمْ تَطْعَمُوا لَنَلقَيَنَّ مِنْه، فَأَبَوْا، فَعَرَفْتُ أنَّه يَجِد عَلَي، فَلَمَّا جاءَ تَنَحَّيْتُ عَنْه، فَقال: ماصنعتم؟ فأَخْبَروه، فقالَ يَا عَبْدَ الرَّحمَنِ فَسَكَتُّ ثم قال: يا عبد الرحمن. فسكت، فَقَال: يا غُنثَرُ أَقْسَمْتُ عَلَيْكَ إن كُنْتَ تَسمَعُ صوتي لما جِئْت، فَخَرَجت، فَقُلْت: سلْ أَضْيَافِك، فَقَالُوا: صَدق، أتَانَا بِه. فَقَالَ: إنَّمَا انْتَظَرْتُموني وَاللَّه لا أَطعَمُه اللَّيْلَة، فَقالَ الآخَرون: وَاللَّهِ لا نَطعَمُه حَتَّى تَطعمه، فَقَال: وَيْلَكُم مَالَكُمْ لا تَقْبَلُونَ عنَّا قِرَاكُم؟ هَاتِ طَعَامَك، فَجاءَ بِه، فَوَضَعَ يَدَه، فَقَالَ: بِسْمِ اللَّه، الأولى مِنَ الشَّيطَانِ فَأَكَلَ وَأَكَلُوا». متفقٌ علیه.
۱۰۵۳- «از ابو محمد عبد الرحمن بن ابی بکر صدیق بروایت است که:
اصحاب صفه مردمی فقیر بودند و پیامبر جباری فرمود: کسیکه در نزدش طعام دو نفر است باید که سومی را ببرد و کسیکه نزدش طعام چار نفر است باید پنجمی و ششمی را ببرد یا چنانچه که فرمود: و ابو بکر سسه نفر را آورد و پیامبر جده نفر را. ابو بکر سنزد پیامبر جنان شب را خورده و صبر نمود تا نماز عشاء را گزارد. بعد بازگشت و وقتی آمد از شب آنچه که خدا خواسته بود، گذشته بود.
همسرش گفت: چه چیز ترا از مهمانهایت منع کرد؟
گفت: آیا هنوز نان شب را نخوردهاید؟
گفت: برایشان عرضه کردیم، ولی آنها امتناع ورزیدند تا خودت بیائی.
عبد الرحمن گفت: من رفتم و پنهان شدم. گفت: ای نادان! بسیار دشنام داد. گفت: بخورید نوش جانتان باد، والله هرگز از آن نمیخورم.
گفت: سوگند بخدا که لقمهای نمیگرفتیم، مگر اینکه از زیر آن بیش از آن زیاده میشد، تا اینکه سیر شدند و بیش از آنچه که بود، گردید. ابوبکر سبه آن نگریسته و به همسرش گفت: ای خواهر بنی فراس این چیه؟
گفت: چیزی نیست و سوگند به روشنی چشمم که الآن سه برابر مقداری است که پیشتر بود. سپس ابوبکر ساز آن خورد و گفت: همانا این کار شیطان بود، یعنی سوگند خوردن ابوبکر س. سپس از آن لقمهء خورده و آن را خدمت پیامبر جبرد و تا صبح نزدشان بود. میان ما و قومی دیگر عهدی بود و مدت آن گذشت. ما ۱۲ نفر از هم جدا شدیم که با هر مردی از آنها عدهای بودند. خداوند داناتر است که با هر نفر چقدر بودند وهمه از آن خوردند.
و در روایتی آمده که: پس ابوبکر سسوگند خورد که از آن نخورد و همسرش سوگند خورد که از آن نخورد و مهمان سوگند خورد که از آن نخورد یا مهمانها سوگند خوردند که از آن نخورند. بعد ابوبکر سگفت: این (سوگند) از شیطان است، سپس طعام را خواسته خورد و خوردند و لقمهء را بر نمیداشتند، مگر اینکه بیش از آن از زیر آن زیاد میشد. باز گفت: ای خواهر بنی فراس این چیست؟
همسرش گفت: سوگند به روشنی چشمم که آن اکنون از پیش آنکه بخوریم زیادتر است. پس خوردند و آن را خدمت پیامبر جفرستاد و ذکر شده که آنحضرت جاز آن خورد.
و در روایتی آمده که ابوبکر سبرای عبد الرحمن گفت: به مهمانهایت رسیدگی کن که من خدمت پیامبر جمیروم و پیش از آنکه بیایم از مهمانداریشان فارغ شو. بعد عبد الرحمن رفته و آنچه که نزدشان بود، آورده و گفت: بخورید. گفتند: صاحب خانهء ما کجاست؟
گفت: بخورید!
گفتند: تا صاحب خانهء ما نیاید، نمیخوریم.
گفت: مهمانی خود را از ما بپذیرید، زیرا اگر او بیاید و شما نان نخورده باشید، ما با مقابلهء سختی از سوی او روبرو خواهیم شد. باز هم امتناع ورزیدند و دانستم که او بر من غضب میکند وچون آمد از او دور شدم و گفت: چکار کردید؟ باخبرش ساختند، وی گفت: ای عبد الرحمن من سکوت کردم باز گفت ای عبد الرحمن و من سکوت کردم، باز گفت: ای نادان ترا به خدا سوگند میدهم که اگر صدایم را میشنوی حتماً بیا.
بعد بیرون آمده و گفتم: از مهمانهایت بپرس! گفتند: راست گفت، طعام را برای ما آورد. وی گفت: پس شما حتماً انتظار مرا کشیدید، سوگند به خدا که امشب آن را نمیخورم، آنان نیز گفتند: قسم بخدا که تا خودت نخوری ما از آن نمیخوریم. پس گفت: وای بر شما! شما را چه شده که مهمانی خود را از ما نمیپذیرید؟ نانت را بیاور، سپس نان را آورده دست خود را در آن گذاشته و گفت: بسم الله، اولی (سوگند به نخوردن) کار شیطان بود، پس خورد و خوردند، (خود را حانث ساخت)».
ش: در حدیث اشاره است به گوشهای از لطف خداوند به دوستانش.
زیرا خاطر ابوبکر سو فرزند و خانواده و مهمانانش اندوهگین شد، تا اینکه ابوبکر سمجبور شد، خود را حانث ساخت و خداوند در نتیجه اندوهشان را به شادی بدل ساخت و با کرامتی که از ابوبکر سبه ظهور پیوست، تشویش به صفا و محبت و صمیمیت بدل شد.
ش: صفه: سایبان و دانلانی بود که پیامبر جآن را در آخر مسجد ساخته بودند و فقرای بیخانمان در آن زندگی میکردند.
۱۵۰۴- «وعنْ أبي هُرَيْرَة س قَال: قال رَسُولُ اللَّهِ ج: «لَقَدْ كَان فِيما قَبْلَكُمْ مِنَ الأُممِ نَاسٌ محدَّثون، فإن يَكُ في أُمَّتي أَحَد، فإنَّهُ عُمَرُ» رواه البخاري، ورواه مسلم من روايةِ عائشة، وفي رِوايتِهما قالَ ابنُ وَهْب: «محدَّثُونَ» أَي: مُلهَمُون».
۱۵۰۴- «از ابو هریره سروایت است که:
رسول الله جفرمود: در امتهای پیش از شما مردمی بودندکه بر ایشان الهام میشد، واگر در امتم یکنفر از آنان باشد، آن عمر ساست. این حدیث را بخاری روایت نموده. و مسلم آن را از عائشه لروایت کرده است».
۱۵۰۵- «وعنْ جَابِر بن سمُرَة، ب. قَال: شَكَا أهْلُ الكُوفَةِ سَعْدا، يَعْنِي: ابْنِ أبي وَقَّاص، س، إلى عُمَرَ بنِ الخَطَّاب س، فَعزَلَه وَاسْتَعْمَلَ عَلَيْهِمْ عمَّارا، فَشَكَوْا حَتَّى ذكَرُوا أَنَّهُ لا يُحْسِنُ يُصَلِّي، فَأْرسَلَ إلَيْه، فَقَالَ: ياأَبا إسْحاق، إنَّ هؤُلاءِ يزْعُمُونَ أنَّكَ لا تُحْسِنُ تُصَلِّي. فَقَال: أمَّا أَنَا واللَّهِ فَإنِّي كُنْتُ أُصَلِّي بِهمْ صَلاةَ رَسُولِ اللَّه ج لا أَخْرِمُ عَنْهَا أُصَلِّي صَلاةَ العِشَاءِ فَأَرْكُدُ في الأُولَيَيَن، وَأُخِفُّ في الأُخْرَييْن، قال: ذَلِكَ الظَنُّ بكَ يَا أبَا إسْحاق، وأَرسلَ مَعَهُ رَجُلاً أَوْ رجَالاً إلَى الكُوفَةِ يَسْأَلُ عَنْهُ أَهْلَ الكُوفَة، فَلَمْ يَدَعْ مَسْجِداً إلاَّ سَأَلَ عَنْه، وَيُثْنُونَ مَعْرُوفاً، حَتَّى دَخَلَ مَسْجِداً لِبَني عَبْس، فَقَامَ رَجُلٌ مِنْهُم، يُقَالُ لَهُ أُسامةُ بنُ قَتَادَة، يُكَنَّى أبا سَعْدَةَ، فَقَال: أَمَا إذْ نَشَدْتَنَا فَإنَّ سَعْداً كانَ لا يسِيرُ بِالسَّرِيّةِ ولا يَقْسِمُ بِالسَّويَّة، وَلا يعْدِلُ في القَضِيَّة، قَالَ سعْد: أَمَا وَاللَّهِ لأدْعُوَنَّ بِثَلاث: اللَّهُمَّ إنْ كَانَ عبْدكَ هذا كَاذِبا، قَام رِيَآءً، وسُمْعَة، فَأَطِلْ عُمُرَه، وَأَطِلْ فَقْرَه، وَعَرِّضْهُ للفِتَن، وَكَانَ بَعْدَ ذلكَ إذا سُئِلَ يَقُول: شَيْخٌ كَبِيرٌ مَفْتُون، أصَابتْني دَعْوةُ سعْد.
قَالَ عَبْدُ الـملِكِ بنُ عُميْرٍ الرَّاوِي عنْ جَابرِ بنِ سَمُرَةَ فَأَنا رَأَيْتُهُ بَعْدَ قَدْ سَقَط حَاجِبَاهُ عَلى عيْنيْهِ مِنَ الكِبَر، وَإنَّهُ لَيَتَعَرَّضُ للجوارِي في الطُّرقِ فَيغْمِزُهُن». متفقٌ عليه.
۱۵۰۵- «از جابر بن سمره بروایت شده که گفت:
مردم کوفه از سعد یعنی ابن ابی وقاص سبه حضرت عمر سشکوه کردند، او وی را عزل نموده، عمار سرا بر ایشان گماشت، آنان از سعد شکایت کردند که او نمیتواند نیکو نماز بخواند. نفری نزد او فرستاده و گفت: ای ابو اسحاق، این مردم گمان میکنند که تو نمیتوانی نیکو نماز گزاری. سعد گفت: اما من والله به آنها نماز رسول الله جرا میگزاردم و از آن کمتر نمینمودم. نمازهای عشاء را میگزاردم، در دو رکعت اول نماز را طولانی نموده و دو رکعت دوم را سبک میخواندم. گفت: ای ابو اسحاق این گمان در موردت شده است و با او مرد یا مردانی از هل کوفه را فرستاد، تا در مورد وی از مردم کوفه پرسش نماید و مسجدی را نگذاشت، مگر اینکه در مورد وی سؤال کرد و همه ثنای خیر او را میگفتند.
تا اینکه به مسجدی از بنی عبس داخل شد، مردی که بوی اسامه بن قتاده میگفتند و کنیهاش ابو سعده بود، از میانشان برخاسته و گفت: اما چون مطلب را از ما پرسیدید، من میگویم که سعد همراه سریهها خارج نمیشود و به تساوی تقسیم نمیکرد و در حکومتش عدل نمینمود.
سعد سگفت: به خدا سوگند که من سه دعاء میکنم: اللهم ان کان... بار خدایا! اگر این بنده ات از روی ریاء و شهرت طلبی و دروغ برخاسته، عمرش را با فقر طولانی و تنگدستیش را دوامدار کن و او را به فتنهها روبرو نما و بعد از آن چون از آن شخص پرسیده میشد، میگفت: مرد کهنسالی ام که به فتنه گرفتار شده و دعای سعد سبمن رسیده است.
عبد الملک بن عمیر راوی از جابر بن سمره گفت: و من بعداً او را دیدم که ابروهایش بر چشمهایش از کهنسالی افتاده بود و او در راهها به دختران تعرض نموده و بدنشان را بناخن میگرفت».
۱۵۰۶- «وعنْ عُرْوَةَ بن الزُّبيْر أنَّ سعِيدَ بنَ زَيْدٍِ بْنِ عمْرو بْنِ نُفَيْل س خَاصَمتْهُ أرْوَى بِنْتُ أوْسٍ إلى مَرْوَانَ بْنِ الحَكَم، وَادَّعَتْ أنَّهُ أَخَذَ شَيْئاً مِنْ أرْضِهَا، فَقَالَ سَعِيد: أنَا كُنْتُ آخُذُ مِنْ أرْضِها شَيْئاً بعْدَ الذي سمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّه ج،؟ قَال: مَاذا سمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اللَّه ج؟ قَال: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ج يقُول: «مَنْ أَخَذَ شِبْراً مِنَ الأرْضِ ظُلْما، طُوِّقَهُ إلى سبْعِ أرضينَ» فَقَالَ لَهُ مرْوَان: لا أسْأَلُكَ بَيِّنَةً بعْد هذا، فَقَال سعيد: اللَّهُمَّ إنْ كانَتْ كاذبِة، فَأَعْمِ بصرهَا، وَاقْتُلْهَا في أرْضِهَا، قَال: فَمَا ماتَتْ حَتَّى ذَهَبَ بَصَرُهَا، وبيْنَما هِي تمْشي في أرْضِهَا إذ وَقَعَتْ في حُفْرةٍ فَمَاتت». متفقٌ علیه.
وفي روايةٍ لـمسلِمٍ:«عنْ مُحمَّدِ بن زَيْد بن عبد اللَّه بن عُمَر بمَعْنَاهُ وأَنَّهُ رآهَا عَمْياءَ تَلْتَمِسُ الجُدُرَ تَقُول: أصَابَتْني دعْوَةُ سعًيد، وَأَنَّها مرَّتْ عَلى بِئْرٍ في الدَّارِ التي خَاصَمَتْهُ فِيهَا، فَوقَعتْ فِيها، وَكانَتْ قَبْرهَا».
۱۵۰۶- «از عروه بن زبیر سروایت است که:
اروی بنت اوس بر علیه حضرت سعید بن زید بن عمرو بن نفیل سنزد مروان بن حکم دعوای اقامه نمود و ادعا کرد که او (سعید) بخشی از زمینش را گرفته است.
سعید سگفت: آیا من از زمینش چیزی را تصاحب میکردم؟ بعد از اینکه از رسول الله جشنیدم؟
گفت: از رسول الله جچه شنیدی؟
گفت: رسول الله جفرمود: کسیکه یک وجب از زمین مسلمانی را از روی ستم بگیرد، تا هفتمین زمین بر گردنش طوق گردانیده میشود.
مردان گفت: بعد از این از تو شاهدی نمیطلبم.
سعید سگفت: خدایا! اگر این زن دروغگو باشد، چشمانش را کور کن و او را در زمینش هلاک ساز. راوی گفت: آن زن نمرد، تا اینکه چشمانش کور شد و در اثنائیکه در زمینش میرفت، در گودالی افتاد و مرد.
و در روایتی از مسلم از روایت محمد بن زید بن عبد الله بن عمر بمعنایش آمده است و اینکه او وی را در حالی دید که کور شده بود و بکمک دیوارها راه میرفت و میگفت: دعای سعید بمن آسیب رساند و او از کنار چاهی در خانهای که با وی در قسمت آن دعوا کرده بود، گذشته به آن افتاد و آن چاه گور وی شد».
۱۵۰۷- «وَعَنْ جَابِرِ بنِ عبْدِ اللَّهِ ب قَال: لمَّا حَضَرَتْ أُحُدٌ دَعاني أبي مِنَ اللَّيْلِ فَقَال: مَا أُرَاني إلاَّ مَقْتُولا في أوَّل مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أصْحابِ النبي ج، وَإنِّي لا أَتْرُكُ بعْدِي أعزَّ عَلَيَّ مِنْكَ غَيْرِ نَفْسِ رسُولِ اللَّهِ ج، وإنَّ علَيَّ دَيْناً فَاقْض، واسْتَوْصِ بِأَخَوَاتِكَ خَيْرا: فأَصْبَحْنَا، فَكَانَ أوَّل قَتِيل، ودَفَنْتُ مَعهُ آخَرَ في قَبْرِه، ثُمَّ لَمْ تَطِبْ نفسي أنْ أتْرُكهُ مع آخَر، فَاسْتَخْرَجته بعْدَ سِتَّةِ أشْهُر، فَإذا هُو كَيَوْمِ وَضَعْتُهُ غَيْر أُذُنِه، فَجَعَلتُهُ في قَبْرٍ عَلى حٍدَة». رواه البخاري.
۱۵۰۷- «از جابر بن عبد الله بروایت شده که گفت:
چون واقعهء احد در رسید، پدرم در شب مرا طلبیده و گفت: من خود را بجز کشته در میان اولین کسانیکه از اصحاب پیامبر جکشته میشوند، گمان نمیکنم و من بعد از خویش بجز وجود رسول الله جاز تو عزیزتری از خود باقی نمیگذارم و من دینی دارم آن را ادا کن و در مورد خواهرانت با مهربانی و خیر رفتار کن. پس صبح کردیم و او اولین کسی بود که کشته شد و دیگری را با وی دفن کردم، بعد دلم آرام نشد که او را با دیگری بگذارم و پس از شش ماه او را از قبرش کشیدم و دیدم که او بمانند روزی است که او را گذاشته ام، غیر از گوشش. و او را در قبری جداگانه گذاشتم».
۱۵۰۸- «وَعَنْ أنَسٍ س أنَّ رَجُلَيْنِ مِنْ أصْحابِ النبي ج خَرَجا مِنْ عِنْدِ النبي جفي لَيْلَةٍ مُظْلِمَةَ ومَعهُمَا مِثْلُ المِصْبَاحَينِ بيْنَ أيديهِما، فَلَمَّا افتَرَقَا، صارَ مَعَ كلِّ واحِدٍ مِنهما وَاحِدٌ حَتى أتَى أهْلَه.
رواه البخاري مِنْ طرُق، وفي بعْضِها أنَّ الرَّجُلَيْنِ أُسيْدُ بنُ حُضير، وعبَّادُ بنُ بِشْرٍ ب».
۱۵۰۸- «از انس سروایت است که:
دو مرد از یاران پیامبر جدر شبی تاریک از نزدش بیرون آمدند ودو چراغ در پیش رویشان بود و چون جدا شدند، همراه هر یک از ایشان یکی ماند تا اینکه به خانهء خود آمدند. این حدیث را بخاری از طریقهای مختلف روایت نموده و در بعضی آمده که آن دو نفر اسید بن حضیر و عباد بن بشر ببودند».
۱۵۰۹- «وعنْ أبي هُرَيْرة، س، قَال: بَعثَ رَسُولُ اللِّهِ ج عَشَرَةَ رهْطٍ عَيْناً سَريَّة، وأمَّرَ عليْهِم عَاصِمَ بنَ ثابِتٍ الأنصاري، س، فَانطَلَقُوا حتَّى إذا كانُوا بالهَدْاة، بيْنَ عُسْفانَ ومكَّة، ذُكِرُوا لَحِيِّ منْ هُذَيْلٍ يُقالُ لهُم: بنُوا لِحيَان، فَنَفَرُوا لهمْ بقَريب منْ مِائِةِ رجُلٍ رَامٍ فَاقْتَصُّوا آثَارَهُم، فَلَمَّا أحَسَّ بهِمْ عاصِمٌ ؤَأصحابُه، لجَأوا إلى مَوْضِع، فَأحاطَ بهمُ القَوْم، فَقَالُوا انْزلوا، فَأَعْطُوا بأيْدِيكُمْ ولكُم العَهْدُ والمِيثاقَ أنْ لا نَقْتُل مِنْكُم أحدا، فَقَالَ عاصم بن ثابت: أيها القوم، أَمَّا أَنَا فلا أَنْزِلُ عَلَى ذِمةِ كَافر. اللهمَّ أخْبِرْ عَنَّا نَبِيَّكَج فَرمَوْهُمْ بِالنَّبْلِ فَقَتَلُوا عَاصِما، ونَزَل إلَيْهِمْ ثَلاثَةُ نَفَرٍ على العهدِ والمِيثاق، مِنْهُمْ خُبيْب،وزَيْدُ بنُ الدَّثِنِة ورَجُلٌ آخَر، فَلَمَّا اسْتَمْكَنُوا مِنْهُمْ أطْلَقُوا أوْتَار قِسِيِّهم، فرَبطُوهُمْ بِها، قَال الرَّجلُ الثَّالِث: هذا أوَّلُ الغَدْرِ واللَّهِ لا أصحبُكمْ إنَّ لي بهؤلاءِ أُسْوة، يُريدُ القَتْلى، فَجرُّوهُ وعالجوه، فَأبي أنْ يَصْحبَهُم، فَقَتَلُوه، وانْطَلَقُوا بخُبَيْب،وَزيْدِ بنِ الدَّثِنَة، حتى بَاعُوهُما بمكَّةَ بَعْد وَقْعةِ بدر، فَابتَاعَ بَنُو الحارِثِ ابنِ عامِرِ بن نوْفَلِ بنِ عَبْدِ مَنَافٍ خُبَيْبا، وكانَ خُبَيبُ هُوَ قَتَل الحَارِثَ يَوْمَ بَدْر، فلَبِثَ خُبيْبٌ عِنْدهُم أسِيراً حَتى أجْمَعُوا على قَتْلِه، فَاسْتَعارَ مِنْ بعْضِ بنَاتِ الحارِثِ مُوسَى يَسْتحِدُّ بهَا فَأَعَارَتْه، فَدَرَجَ بُنَيُّ لهَا وَهِي غَافِلةٌ حَتى أَتَاه، فَوَجَدْتُه مُجْلِسَهُ عَلى فَخذِهِ وَالمُوسَى بِيده، فَفَزِعتْ فَزْعَةً عَرَفَهَا خُبَيْب،فَقَال: أتَخْشيْنَ أن أقْتُلَهُ ما كُنْتُ لأفْعل ذلك، قَالَت: وَاللَّهِ ما رأيْتُ أسِيراً خَيْراً مِنْ خُبيب،فواللَّهِ لَقَدْ وَجدْتُهُ يوْماً يأَكُلُ قِطْفاً مِنْعِنبٍ في يدِه، وإنَّهُ لمُوثَقٌ بِالحديدِ وَما بمَكَّةَ مِنْ ثمَرَة، وَكَانَتْ تقُولُ: إنَّهُ لَرزقٌ رَزقَهُ اللَّه خُبَيبا، فَلَمَّا خَرجُوا بِهِ مِنَ الحَرمِ لِيقْتُلُوهُ في الحِل، قَال لهُم خُبيب: دعُوني أُصلي ركعتَيْن، فتَرَكُوه، فَركعَ رَكْعَتَيْنِ، فقال: واللَّهِ لَوْلا أنْ تَحسَبُوا أنَّ مابي جزَعٌ لَزِدْت: اللَّهُمَّ أحْصِهمْ عددا، واقْتُلهمْ بَدَدا، ولا تُبْقِ مِنْهُم أحدا. وقال:
فلَسْتُ أُبالي حينَ أُقْتلُ مُسْلِماً
على أيِّ جنْبٍ كَانَ للَّهِ مصْرعِي
وذلِكَ في ذَاتِ الإلَهِ وإنْ يشَأْ
يُبَارِكْ عَلَى أوْصالِ شِلْوٍ مُمَزَّعِ
وكانَ خُبيْبٌ هُو سَنَّ لِكُلِّ مُسْلِمٍ قُتِلَ صبْراً الصَّلاةَ وأخْبَر يعني النبي ج. أصْحَابهُ يوْمَ أُصِيبُوا خبرهُم، وبعَثَ نَاسٌ مِنْ قُريْشٍ إلى عاصِم بن ثابتٍ حينَ حُدِّثُوا أنَّهُ قُتِل أنْ يُؤْتَوا بشَيءٍ مِنْهُ يُعْرف. وكَانَ قتَل رَجُلاً مِنْ عُظَمائِهِم، فبَعثَ اللَّه لِعَاصِمٍ مِثْلَ الظُّلَّةِ مِنَ الدَّبْر، فَحَمَتْهُ مِنْ رُسُلِهِم، فَلَمْ يقْدِرُوا أنْ يَقْطَعُوا مِنهُ شَيْئا». رواه البخاري.
وفي الباب أحاديثٌ كَثِيرَةٌ صحِيحَةُ سبقت في مواضِعها مِنْ هذا الكتاب مِنها حديثُ الغُلام الذي كانَ يأتي الرَّاهِبَ والسَّاحِرَ ومِنْهَا حَديثُ جُرَيج، وحديثُ أصحَابِ الغار الذين أَطْبقَتْ علَيْهمُ الصَّخْرةُ، وحديثُ الرَّجُلِ الذي سَمِعَ صَوتاً في السَّحاب يقولُ: اسْقِ حدِيقة فلان، وغيرُ ذلك والدَّلائِلُ في الباب كثيرةٌ مَشْهُورة، وبِاللَّهِ التَّوْفِيق.
۱۵۰۹- «از ابو هریره سروایت شده که گفت:
رسول الله جده گروه (دسته) را به شکل سریه فرستاده و عاصم بن ثابت انصاری سرا امیرشان گرداند و رفتند، تا اینکه به منطقهء هداه بین عسفان و مکه رسیدند و برای قبیلهء از هذیل که بنی لحیان خوانده میشد، و آنها هم نزدیک به صد نفر تیر انداز را گرد آورده و قدمهایشان را تعقیب کردند. و چون عاصم و یارانش از تعقیبشان اطلاع یافتند، به جایی پناه بردند و گروه آنها را محاصره کرده و گفتند: فرود آیید و دستهای خود را بدهید و عهد و پیمان ما با شما این است که هیچکدام شما را نکشیم.
عاصم بن ثابت گفت: ای قوم! اما من به پیمان کافر فرود نمیآیم، بار خدایا پیامبرت جرا از حال ما خبر ساز و آنها را به تیر زدند و عاصم را کشتند و سه نفر به عهد و پیمان آنها فرود آمدند که از جملهءشان خبیب و زید بن دثنه و مردی دیگر بود و چون بر آنها دست یافتند، تارهای کمان خود را گسسته و آنها را بسته کردند. مرد سوم گفت: این آغاز نیرنگ است والله، من با شما همراه نمیگردم. مرا به این گروه اقتدایی است و ارادهء شهادت را داشت و او را کشیدند، ولی او امتناع ورزید که همراهشان برود، بعد او را کشتند.
خبیب و زید بن دثنه ببرده شدند تا اینکه آن دو را بعد از حادثهء بدر در مکه فروختند. بنو الحارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف خبیب را خریدند و خبیب سحارث را در واقعهء بدر کشته بود و خبیب سدر نزد آنها اسیر ماند، تا اینکه به کشتن او همنظر شدند. وی از بعضی از دختران حارث تیغی طلبید تا موی زیر بغل را بزند.
پسرکی از او در حالیکه او بیخبر بود، نزد او آمد و زن او را در جایش بر زانوی خبیب سدید، در حالیکه تیغ در دستش بود و ترسید طوری که خبیب آن را فهمیده و گفت: آیا میترسی که او را بکشم؟ من اینکار را نمیکردم. آن زن گفت: والله من اسیری بهتر از خبیب ندیدم و والله روزی او را دیدم که خوشهء انگوری در دستش بود و میخورد در حالیکه او به غل و زنجیر کشیده شده بود و در مکه هم میوهای وجود نداشت. و آن زن میگفت: آن روزی بود که خداوند به خبیب داده بود.
و چون او را از حرم خارج ساختند تا در منطقهء حل خارج حرم بکشند، خبیب س،گفت: مرا بگذارید که دو رکعت نماز بگزارم و او را گذاشتند و او دو رکعت نماز گزارد و گفت: سوگند به خداوند که اگر شما گمان نکنید این کاری که میکنم از ترس مرگ است بر آن (نماز) میافزودم و گفت: اللهم احصهم عدداً... پروردگارا! آنان را یک، یک نموده و یکسره هلاکشان کن و احدی از آنان را مگذار.
شعر: باک ندارم هنگامیکه مسلمان کشته میشوم که در کدام پهلو مرگم در راه خدا صورت گیرد، زیرا اینکار به خدا مربوط میشود و اگر بخواهد بر اعضای جسد پاره پاره برکت مینهد.
و خبیب سکسی بود که برای هر مسلمانی که صابرانه کشته میشود، نماز را سنت نمود.
پیامبر جدر روزیکه گرفتار شدند، اصحاب خویش را از حالشان با خبر ساخت و عدهء از قریش بعد از آگاهی از قتل عاصم افرادی را فرستادند که چیزی از بدنش را بیاورند که بدان شناخته شود، چون وی مردی از بزرگانشان را کشته بود و خداوند زنبورهای عسل را مثل ابر فرستاد و وی را از فرستادگانشان حمایت نمود و نتوانستند که چیزی از وی را قطع نمایند».
و در باب احادیث صحیحه بسیاری است که در جاهای خود از این کتاب گذشت که از آن جمله حدیث بچهای است که نزد راهب و ساحر میآمد.
و از جمله حدیث جریج است و حدیث یاران غار است آنانیکه سنگ بر در غارشان ایستاد و حدیث مردی است که صدایی را در ابر شنید که میگوید، باغچهء فلان را آبیاری کن وغیر از آن و دلائل در اینمورد بسیار زیاد و مشهور است و توفیق از سوی باریتعالی است.
ش: قتل صابرانه آنست که شخص در حالتی کشته شود که قدرت دفاع از خود را ندارد.
۱۵۱۰- «وعَن ابْنِ عُمر ب قال: ما سمِعْتُ عُمرَ س يَقُولُ لِشَيءٍ قط: إنِّي لأظُنَّهُ كَذا إلاَّ كَانَ كَمَا يَظُن»،رواهُ البُخَاري.
۱۵۱۰- «از ابن عمر بروایت شده که گفت:
هرگز نشنیدم که عمر سبرای چیزی گفته باشد که من آن را چنین گمان میکنم، مگر اینکه مثل گمان او بود».