حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

عمربن الخطاب س و تحمل سختی‏ها

عمربن الخطاب س و تحمل سختی‏ها

ابن اسحاق از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: هنگامی که عمر ساسلام آورد، گفت: کدام یکی از قریش بسیار نقل کننده خبر است؟ به وی گفته شد، جمیل بن معمر جمحی، عمر صبحگاهان نزدی وی رفت - عبدالله می‏گوید: من نیز به دنبالش رفتم در حالی که بچه‏ای بودم و هرچه را می‏دیدم می‏دانستم تا ببینم که چه می‏کند - و نزدش رسید و به او گفت: ای جمیل آیا دانستی که من اسلام آوردم و به دین محمّد صوارد شدم؟ (ابن عمر) می‏گوید: به خدا سوگند، وی بدون این که به او پاسخی بدهد در حالی که عبای خود را می‏کشید برخاست، عمر دنبالش نمود و من او را دنبال کردم، تا این که بر دروازه مسجد ایستاد، و به صدای بلند خود فریاد کشید: ای گروه قریش! -و آنها در مجالس خود در اطراف کعبه قرار داشتند- آگاه باشید که ابن خطاب بی‌دین شده است. می‏گوید: و عمر از پشت سر وی می‏گفت: دروغ گفت، من اسلام آورده‏ام، و گواهی دادم که معبودی جز خدا نیست و محمّد رسول خداست. آنها بر وی هجوم آوردند، و تا آن وقت او با آنها می‏جنگید و آنها با وی می‏جنگیدند که آفتاب بر سرهایشان ایستاد. می‏گوید: عمر خسته شد، و نشست، و آنها بر سرش ایستادند، و او می‏گفت: آنچه می‏خواهید بکنید، به خدا سوگند یاد می‏کنم، اگر سیصد مرد می‏بودیم یا این سرزمین را برای شما ترک می‏کردیم یا این که شما آن را برای ما ترک می‏نمودید. می‏گوید: در حالی که آنها در این حالت قرار داشتند، شیخی از قریش که قبای یمنی و پیراهن خط دار پوشیده بود نزدشان آمد، و نزد آنها ایستاده گفت: کارتان چیست؟ گفتند: عمر بی‌دین شده است. گفت: باز ایستید! مردی برای خود چیزی را انتخاب نموده، شما چه می‏خواهید، آیا می‏پندارید بنی عدی [۵۷]را که این دوست‌شان را برای شما همین طور تسلیم نمایند؟ این مرد را واگذارید. می‏گوید: به خدا سوگند، گویی آنها جامه‏ای بودند که از وی برداشته شد. (ابن عمر) می‏گوید: به پدرم - پس از این که به مدینه هجرت نمود - گفتم: ای پدر، آن مرد که در مکه، قوم را از تو، روزی که اسلام آوردی، و آنها همراهت می‏جنگیدند، بازداشت، کی بود؟ پاسخ داد: -ای پسرم- او عاص بن وائل سهمی بود [۵۸]. این اسناد جید و قوی است. این چنین در البدایه (۸۲/۳) آمده. و نزد بخاری (۵۴۵/۱) از ابن عمر بروایت است که گفت: در حالی که وی در خوف و هراس در منزل قرار داشت، ناگهان ابن عمر و عاص بن وائل سهمی -که قبای یمنی و پیراهنی که اطرافش با ابریشم دوخته شده بود، بر تن داشت- نزدش آمد، -وی از بنی سهم است و در جاهلیت هم پیمانان ما بودند- و به عمر گفت: تو را چه شده است؟ عمر گفت: قومت می‏پندارند، که آنها مرا به خاطر این که اسلام آورده‏ام خواهند کشت. عاص گفت: راهی به‌سوی تو (برای انجام این کار) نیست. بعد از این که او این مطلب را گفت من مطمئن شدم. آنگاه عاص بیرون آمد، و با مردم روبرو گردید که در یک جمع کثیری در حرکتند، پرسید: کجا می‏روید؟ گفتند: این ابن خطاب را که بی‌دین شده است می‏خواهیم. وی گفت: راهی به وی نیست، و مردم برگشتند [۵۹].

[۵۷] بنی عدی قوم عمر ساست. م. [۵۸] صحیح. به روایت ابن اسحاق. چنانکه در سیره ابن هشام (۱/ ۲۱۸، ۲۱۹ – ایمان). ابن اسحاق آن را از نافع مولای ابن عمر از او (ابن عمر) روایت کرده گرچه در مورد روایت ابن اسحاق از نافع حرف و سخن هست اما جمهور علما بر این هستند که روایت او در سیرت قابل قبول است چنانکه ابن حجر در «التهذیب» گفته است. این داستان بطور مختصر در صحیح بخاری (۳۸۶۴) آمده است. [۵۹] بخاری. (۱/ ۵۴۵).