حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

سعیدبن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر بو تحمل سختی‏ها

سعیدبن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر بو تحمل سختی‏ها

حکایت اذیت شدن سعید و همسرش فاطمه توسط عمر، و قصّه اسلام آوردن عمر به فضل دعای رسول خدا صبرایش

بخاری (۵۴۵/۱) از قیس روایت نموده، که گفت: از سعیدبن زید بن عمرو بن نفیل سدر مسجد کوفه شنیدم که می‏گفت: به خدا سوگند، خود را چنان دیدم که، عمر به خاطر اسلام مرا بسته بود... و حدیث را متذکر گردیده. و در روایت دیگری نزد وی (۵۴۶/۱) از او آمده که: اگر مرا می‏دیدی، عمر که خود اسلام نیاورده بود، من و خواهرش را به خاطر اسلام بسته بود.

و ابن سعد (۱۹۱/۳) از انس سروایت نموده، که گفت: عمر سدر حالی که شمشیرش را بر گردن آویخته بود، بیرون رفت، در این اثنا مردی از بنی زهره با وی برخورده پرسید: ای عمر کجا می‏روی؟ پاسخ داد: می‏خواهم محمّد را بکشم. آن مرد گفت: اگر محمّد را بکشی از بنی هاشم و بنی زهره چگونه در امان می‏مانی؟ می‏گوید: عمر به او گفت: گمان میکنم تو هم بی‌دین شده‏ای، و دینت را که بر آن قرار داشتی، گذاشته‏ای؟! (آن مرد) گفت: آیا تو را به چیزی شگفت انگیزتر از این دلالت نکنم؟ پرسید: آن چیست؟ گفت: خواهر و شوهر خواهرت هردو بی‌دین شده‏اند، و دینت را که بر آن هستی ترک نموده‏اند. می‏گوید: آنگاه عمر خشمناک و تهدید کنان حرکت نمود و نزد آن دو آمد، و مردی از مهاجرین [۹۱]که به او خباب گفته می‏شد نردشان تشریف داشت، (راوی) می‏گوید: هنگامی که خباب حرکت کرد و صدای عمر را شنید در خانه پنهان گردید، عمر نزد آن دو داخل شده گفت: این صدای آهسته و پنهانی را که نزدتان شنیدم چیست؟ (راوی) گوید: آنها (سوره) «طه» را می‏خواندند، پاسخ دادند: فقط سخنی بود که در میان خود روی آن صحبت می‏کردیم، دیگر هیچ چیزی نبود، گفت: شاید شما بی‌دین شده باشید، (راوی) می‏گوید: شوهر خواهرش به وی گفت: ای عمر، چه فکر می‏کنی اگر حق در غیر دین تو باشد؟ عمر به جان دامادشان افتاد و او را به شدّت بر زمین انداخته، لگدمال نمود، خواهرش آمد و عمر را از شوهرش دور نمود، ولی عمر با دست خود سیلی محکمی بر روی وی نواخت که رویش را خون نمود. خواهرش - در حالی که خشمگین بود - گفت: ای عمر، بدون تردید حق در غیر دین توست!! «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ»، «گواهی می‏دهم که معبودی جز خدا نیست، و گواهی می‏دهم که محمّد رسول خداست». هنگامی که عمر ناامید گردید گفت: این کتابی را که نزدتان است به من بدهید تا آن را بخوانم. (راوی) می‏گوید: -عمر می‏توانست بخواند-، خواهرش گفت: تو پلید هستی و آن را فقط پاکان لمس می‏کنند، برخیز غسل کن و یا وضو بگیر. می‏گوید: آنگاه عمر برخاسته، وضو گرفت بعد از آن کتاب را برداشت و خواند: «طه» تا این که به این قول خداوند رسید:

﴿إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ ١٤[طه: ۱۴].

ترجمه: «من الله هستم، معبودی جز من نیست، مرا پرستش کن و نماز را برای یاد من به پادار».

(راوی) می‏گوید: عمر گفت: مرا نزد محمّد رهنمایی کنید. هنگامی که خباب قول عمر را شنید از خانه بیرون رفت و گفت: ای عمر بشارت باد به تو، من امیدوارم که دعای رسول خدا صدر شب پنجشنبه برایت مورد قبول واقع شده باشد (که فرمود): «بار خدایا، اسلام را با عمربن الخطاب و یا با عمروبن هشام عزّت بخش». (راوی) می‏افزاید: رسول خدا صدر همان منزلی بود، که در دامن صفا موقعیت داشت، عمر حرکت نمود تا این که به همان منزل رسید. (راوی) می‏گوید: و در دروازه حمزه، طلحه و عدّه‏ای از اصحاب رسول خدا صقرار داشتند. هنگامی که حمزه ترس قوم را از عمر ملاحظه نمود، گفت: آری، این عمر است، اگر خداوند به عمر اراده خیری نموده باشد، اسلام می‏آورد و از پیامبر صپیروی می‏نماید، و اگر غیر آن را اراده داشته باشد، قتل وی برای ما آسان می‏باشد. (راوی) می‏گوید: در این اثنا رسول خدا صتشریف داشت و برایش وحی نازل می‏گردید. می‏افزاید: رسول خدا صنزد عمر آمد، و گریبان و بندهای شمشیرش را گرفته گفت: «ای عمر، تا این که خداوند برایت ذلت و عذاب، چنانکه بر ولید بن مغیره نازل فرمود، نازل نکند، باز نمی‏ایستی؟ بار خدایا، این عمربن الخطاب است، خداوندا، دین را به عمربن الخطاب عزّت بخش». (راوی) می‏گوید: عمر گفت: شهادت می‏دهم که رسول خدا هستی، وی اسلام آورده گفت: ای رسول خدا خارج شو [۹۲]. [۹۳]این چنین در العینی (۶۸/۸) آمده.و این را ابن اسحاق به این سیاق به شکل درازتر، چنان که در البدایه (۸۱/۳) آمده، روایت کرده است.

و نزد طبرانی از ثوبان سروایت است که گفت: رسول خدا صفرمود: «بار خدایا، اسلام را به عمربن الخطاب عزّت بخش»، و وی خواهرش را در اوّل شب که این (سوره) را می‏خواند: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١زده بود. حتی گمان کرد وی را کشته است، بعد از آن در وقت سحر برخاست و صدای وی را شنید که می‏خواند: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١، گفت: به خدا سوگند، نه این شعر است و نه هم کلام خفی غیرمفهوم خودش [۹۴]. آنگاه به راه افتاد و نزد رسول خدا صآمد، و بلال را بر دروازه یافت، و دروازه را به شدّت تکان داد، بلال پرسید: کیست؟ پاسخ داد: عمربن الخطاب. بلال گفت: (صبر کن) تا از پیامبر خدا صبرایت اجازه بگیرم. بلال عرض کرد: ای رسول خدا، عمر بر دروازه است. رسول خدا صفرمود: «اگر خداوند به عمر اراده خیر نماید او را به دین داخل می‏نماید»، و به بلال گفت: باز کن، و پیامبر خدا صاز بازوان وی گرفته تکان داده گفت: «چه می‏خواهی؟ و برای چه آمده‏ای؟» عمر به او گفت: آنچه را به‌سوی آن دعوت می‏کنی، برایم عرضه کن. پیامبر صفرمود: «گواهی بده که معبودی جز خدای واحد و لا شریک نیست، و محمّد بنده و پیامبر اوست». عمر سدر همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: خارج شو. هیثمی (۶۲/۹) می‏گوید: در این روایت یزیدبن ربیعه آمده و او متروک می‏باشد، و ابن عدی می‏گوید: گمان می‏کنم بر وی باکی نیست، و بقیه رجال وی ثقه‏اند.

و بزار از اسلم مولای عمر بروایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب فرمود: آیا دوست دارید که آغاز اسلام آوردنم را برای‌تان بیان کنم؟ گفتیم: بلی. فرمود: من از شدیدترین مردم بر رسول خدا صبودم. در حالی که در یک روز بسیار گرم و سوزان در یکی راه‏های مکه بودم، مردی از قریش مرا دید و گفت: ای ابن الخطاب کجا می‏روی؟ گفتم: این مرد را می‏خواهم. گفت: ای ابن الخطاب، این امر در منزلت داخل شده است، و تو این حرف را می‏گویی؟! گفتم: چگونه؟ گفت: خواهرت نزد وی رفته است. عمر می‏گوید: خشمناک برگشتم، و دروازه را بر وی کوبیدم -رسول خدا صرا عادت بر آن بود که چون کسی اسلام می‏آورد و چیزی نمی‏داشت، دو تن و یا یک تن آنان را به کسی ضمیمه می‏ساخت که مخارج آنها را به عهده گیرد-، می‏افزاید: او دو تن از اصحاب خود را به شوهر خواهرم سپرده بود. می‏گوید: دق الباب کردم [۹۵]. به من گفته شد: کیست! پاسخ دادم: عمربن الخطاب -و آنها در آن وقت کتابی را که در دست‏های خود داشتند می‏خواندند-، هنگامی که صدای مرا شنیدند، برخاستند، و در جایی پنهان شدند و کتاب را گذاشتند. وقتی که خواهرم دروازه را برایم باز کرد گفتم: ای دشمن جان خود، بی‌دین شده‏ای؟! می‏گوید: و چیزی را برداشتم تا بر سرش بزنم، آن زن گریست و گفت: ای ابن الخطاب آنچه می‏خواهی انجام بدهی، انجام بده من اسلام آورده‏ام. آنگاه رفت و بر تخت نشست، و صحیفه‏ای را دیدم که در وسط دروازه قرار داشت، پرسیدم این صحیفه در اینجا چیست؟ به من گفت: ای ابن الخطاب ما را بگذار، چون تو غسل نمی‏کنی و خود را پاک نمی‏سازی، و این را فقط پاکان لمس می‏کنند، من تا آن وقت بر این گفته‏ام اصرار نمودم که آن را به من داد... و حدیث را به طول آن در اسلام آوردن عمر سو آنچه در ما بعد آن برایش اتّفاق افتاد متذکر شده [۹۶]. هیثمی (۶۴/۹) می‏گوید: در این اسامه بن زید بن اسلم آمده و ضعیف می‏باشد.

[۹۱] یعنی از کسانی که بعداً هجرت نمودند و در زمره مهاجرین قرار گرفتند. م. [۹۲] در متن تا حدی معنای دقیق این کلمه مجهول به نظر می‏رسد، که آیا عمر برای رسول خدا صمی‏گوید: خارج شو و یا این که هدف از آن این است که من بیرون می‏روم. والله‏اعلم. م. [۹۳] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۱۹، ۲۲۰) و ابن سعد در طبقات (۳/۱۹۱، ۱۹۲) ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۱/۲۱۴) آمده است. در اسناد ابن سعدو بیهقی قاسم بن عثمان بصری است که بخاری درباره‌ی او می‌گوید: حادیثی دارد که متابعه نمی شود... این داستان از طرق دیگری نیز روایت شده است که همه‌ی آنها خالی از ضعف نیستند. این داستان از طریق انس و اسلم مولای عمر و اسامه بن زید و ابن عباس از عمر. نگا: فتح الباری (۷/۴۷). این داستان و تخریج آن قبلا گذشت. [۹۴] در متن «همهمه» استعمال شده، که سخن خفی و نامفهوم را افاده می‏کند، و همهمه در اصل: صدای گاو را گویند. [۹۵] بسیار ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۹/۱۴۲) در سند آن یزید بن ربیعه الرحبی است که بخاری درباره‌ی او می‌گوید: احادیثش منکر است. ابوحاتم نیز او را ضعیف دانسته. نسائی می‌گویدـ متروک است. جوزجانی می‌گوید: می‌ترسم احادیثش منکر باشد. نگا: میزان (۴/۴۲۲). [۹۶] ضعیف. بیهقی در «دلائل» (۲/۲۱۶) بزار (۲۴۹۳) آجری (۱۳۴۷) و عبدالله بن امام احمد در فضائل صحابه (۱۳۷۶) ابن حجر در فتح الباری آن را به بزار ارجاع داده است. در سند آن اسامه بن زید بن اسلم است که آنگونه که در «التقریب» (۲/۵۲) آمده ضعیف است. همینگونه هیثمی در «المجمع» (۹/۶۴) می‌گوید.