داستان كشته شدن و مثله شدنش س
ابن اسحاق، چنان که در البدایه (۱۸/۴) آمده، از جعفربن عمرو بن امیه ضمری روایت نموده، که گفت: من و عبدالله بن عدی بن خیار در زمان معاویه سبیرون شدیم،... و حدیث را متذکر گردیده، تا این که نزد وی - یعنی نزد وحشی - نشستیم و گفتیم: نزدت آمدهایم تا از کشتن حمزه سبرای ما صحبت کنی، که چگونه وی را به قتل رسانیدی؟ گفت: من این داستان را طوری برایتان حکایت خواهم نمود، که آن را وقتی پیامبر صاز من پرسید برایش بیان داشتم: من غلام جبیر بن مطعم بودم، و عمویش طعیمه بن عدی در روز بدر کشته شده بود. وقتی که قریش به طرف احد حرکت نمود، جبیر به من گفت: اگر عموی محمد، حمزه را در بدل عمویم کشتی، تو آزاد هستی. میگوید: آنگاه با مردم خارج شدم، و من مرد حبشیی بودم که چون دیگر اهل حبشه نیزه میانداختم، و به ندرت توسط آن چیزی از نزدم خطا میشد. هنگامی که مردم با هم رویاروی شدند، من در طلب و دیدن حمزه خارج گردیدم، تا این که او را در گوشهای از مرد دیدم و گویی که شتر خاکستری است و مردم را با شمشیر خود نابود مینمود، و چیزی در مقابلش نمیتوانست بایستد، به خدا سوگند، مندر حالی خود را برای وی جهت زدنش آماده مینمودم، و از او در پشت درخت یا سنگ پنهان میشدم، تا به من نزدیک گردد، که در این اثنا سباع بن عبدالعزی از من جلو افتاد. هنگامی که حمزه سدیدش گفت: ای پسر ختنه کننده زنان بیا به طرف من. میگوید: و او را چنان ضربهای زد، که سرش را به سویی پرت کرد. میافزاید: من نیزه خود را حرکت دادم، وقتی که از آن مطمئن و راضی شدم، آن را به طرفش پرتاب نمودم، و بر زیر نافش اصابت نمود، و از میان دو پایش بیرون گردید، وی حرکت نمود تا به طرف من بیاید ولی افتاد، و نیزه را در او تا آن وقت گذاشتم که مرد، بعد نزدش آمدم و نیزه خود را گرفتم، و به طرف اردوگاه برگشتم و آنجا نشستم چون به غیر وی مرا کاری نبود، و او را فقط به خاطر این کشتم که آزاد شوم. هنگامی که به مکه آمدم آزاد کرده شدم، و در آنجا تا این که رسول خدا صمکه را فتح نمود،اقامت گزیدم. بعد به طائف فرار کردم، و آنجا درنگ نمودم. وقتی که وفد طائف به طرف رسول خدا صحرکت نمود تا اسلام بیاورند، راهها بر من بسته شد (و متحیر شدم که کجا بروم)، گفتم: به شام، یمن یا به کدام گوشه دیگر این سرزمین بروم، به خدا سوگند، من در همان اندوه خود قرار داشتم، که مردی به من گفت: وای بر تو، او -به خدا سوگند- هیچ کس از مردم را که در دینش داخل شود و به شهادت حق گواهی دهد نمیکشد. میگوید: هنگامی که این حرف را به من گفت، خارج شدم و در مدینه نزد رسول خدا صآمدم، مرا فقط همان وقت دید که بالای سرش ایستاده بودم، و شهادت حق را به زبان میآوردم. هنگامی که مرا دید به من گفت: «آیا تو وحشی هستی؟» گفتم: بلی، ای رسول خدا، گفت «بنشین و برایم بیان کن که حمزه را چگونه کشتی» گفت: آنگاه برای وی همین طوری که برای شما بیان داشتم، بیان نمودم، وقتی که از صحبت خود فارغ شدم گفت: «وای بر تو، رویت را از من پنهان کن، که تو را دیگر نبینم». گفت: بنابراین من خود را از رسول خدا صهر جایی که میبود، پنهان میداشتم، تا مرا نبیند، و این وضع تا آن وقت دوام داشت که خداوند ﻷوی را قبض نمود. هنگامی که مسلمانان به طرف مسیلمه کذاب، کلان یمامه رفتند، من هم با ایشان خارج گردیدم، و همان نیزهام را که حمزه را با آن کشته بودم، با خود برداشتم، هنگامی که مردم به هم رویاروی شدند، مسیلمه را دیدم که شمشیر در دستش ایستاده است -و او را نمیشناختم-، خود را برایش آماده ساختم، و مرد دیگری از انصار از سمت دیگری، که هدف هر دوی مان مسیلمه بود، نیز خود را برایش آماده گردانید، من نیزهام را حرکت دادم، وقتی از آن مطمئن و راضی شدم، آن را بهسوی وی پرتاب نمودم، و به جانش اصابت نمود، انصاری نیز بر وی حمله نمود، و او را با شمشیر (زد) [۶۱۴]، پروردگارت میداند که کدام ما وی را کشت، اگر من وی را کشته باشم، بدون تردید، در ضمن این که بهترین مردم را بعد از رسول خدا صبه قتل رسانیدم، بدترین مردم را (هم) به قتل رسانیدم [۶۱۵].
و بخاری مانند این را از جعفربن عمرو روایت نموده و در سیاق وی آمده: هنگامی که مردم برای قتال صف بستند، سباع بیرون آمد و گفت: آیا مبارزی هست؟ آنگاه حمزه بن عبدالمطّلب سبه طرف وی بیرون گردید و به او گفت: ای سباع! ای پسر امّ انمار، ختنه کننده زنها!! آیا با خدا و پیامبرش دشمنی میکنی؟ بعد از آن بر وی حمله نمود، و او چون روز گذشته (نابود) شد.
[۶۱۴] به نقل از ابن هشام. [۶۱۵] بخاری (۴۰۷۲) و احمد (۳/۵۰۱) و ابن اسحاق چنانکه در سیره این هشام (۳/ ۲۱: ۲۳) آمده.