حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

اصحاب و تحمل شدّت خوف، گرسنگی و سرما در شب احزاب [۱۸۶]

اصحاب و تحمل شدّت خوف، گرسنگی و سرما در شب احزاب [۱۸۶]

حاکم و بیهقی (۱۴۸/۹) از عبدالعزیز برادر زاده حذیفه سروایت نموده‏اند که گفت: حذیفه غزاهایشان را با رسول خدا صیاد نمود، هم نشینان وی گفتند: به خدا سوگند، اگر در آن حاضر می‏بودیم، این طور و آن طور می‏کردیم. حذیفه گفت: این را تمنا نکنید، ما خود را در شب احزاب در حالی دریافتیم که صف کشیده، و نشسته بودیم، و ابوسفیان و همراهانش بر بالای سر ما قرار داشتند، و یهود قریظه در پایین ما، که از آنها بر اهل و عیال خود می‏ترسیدیم، وهیچ شبی آن چنان تاریک و پرباد قبل از آن هرگز بر ما نیامده بود. و در صداهای باد آن چون صاعقه‏ها بود، و آن چنان تاریکی بود که یکی ما انگشت خود را نمی‏دید، و منافقان شروع به اجازه گرفتن از پیامبر صنموده می‏گفت‏ند: خانه‏های ما محفوظ نیست، در حالی که غیرمحفوظ نبود [۱۸۷]، و هر یک از آنها که از وی اجازه می‏خواست به او اجازه می‏داد، و او که به آنها اجازه می‏داد، آنان به تدریج و در خفیه می‏رفتند، و ما سیصد تن و یا مانند آن بودیم. در این وقت رسول خدا صاز فرد فرد ما دیدن نمود، تا این که به من رسید، و من جز پارچه‏ای از همسرم که آن هم از زانوهایم تجاوز نمی‏نمود، نه سپری از گزند دشمن بر خود داشتم و نه از سردی. می‏گوید: رسول خدا صنزدم آمد، من بر زانویم نشسته بودم. گفت: «این کیست؟» گفتم: حذیفه، فرمود: «حذیفه»، من خود را به زمین چسباندم و گفتم: آری، آری رسول خدا ص-این به خاطر کراهیت این که از جایم برخیزم- با این همه ایستادم ایستادم. وی فرمود: «در میان قوم خبری اتفاق افتاده است، خبر قوم را برایم بیاور». حذیفه می‏گوید: در آن وقت من از همه مردم هراسان‏تر بودم و از همه آنها بیشتر سرما خورده بودم. می‏افزاید: آنگاه بیرون رفتم. رسول خدا صفرمود: «بار خدایا، او را از پیش رویش و از پشت سرش، و از طرف راستش و از طرف چپش، و از بالایش و از پایینش نگه دار». می‏گوید: به خدا سوگند، آن ترس و هراس و سرمایی را که خداوند در نهاد من آفریده بود، همه از نهادم بیرون رفت، و چیزی را در آن نمی‏یافتم. می‏افزاید: هنگامی که روی گردانیدم فرمود: «ای حذیفه، درمیان قوم تا این که نزدم نیامده‏ای چیزی انجام ندهی». می‏گوید: بیرون رفتم، تا این که به قرارگاه قوم نزدیک شدم، به روشنی آتش آنها نگاه نمودم که می‏سوخت، آنگاه مرد گندمگون و ستبری را دیدم، که دست‏های خود را بر آتش گرم نموده و آن را به کمر خود مالیده می‏گوید، کوچ کنید، کوچ کنید -و قبل از این ابوسفیان را نمی‏شناختم-. آنگاه تیری را از تیر دانم که پرسفید داشت بیرون آوردم، و آن را در کمانم گذاشتم تا او را به آن در روشنایی آتش بزنم. آنگاه قول رسول خدا صرا به یاد آوردم: «در میان آنها تا این که نزدم نیامده‏ای چیزی انجام ندهی»، آنگه دست بازداشتم، و تیرم را به تیردان خود برگردانیدم، بعد از آن خود را غیرت دادم و به اردوگاه داخل شدم، و بنی عامر از همه مردم به من نزدیک‌تر بودند و می‏گفتند: ای آل عامر، کوچ کنید، کوچ کنید، دیگر این جا، جای اقامت شما نیست. و باد در اردوگاه‌شان در وزش بود که از آن یک وجب هم تجاوز نکرده بود، به خدا سوگند، من صدای سنگ را در اقامتگاه‏ها و فرش‏های ایشان می‏شنیدم، که باد آن را می‏زد، پس از آن به‌سوی رسول خدا صبیرون شدم. هنگامی که راه برایم نصف -و یا مانند آن شد- با بیست سوار کار -یا مانند آن- برخوردم، که همه عمامه بر سر داشتند و گفتند: به دوست خود خبر بده که خداوند از جانب وی کفایت آنها را نمود. و من به‌سوی رسول خدا صبرگشتم، و او در حالی که خود را در عبایی پیچانیده بود، نماز می‏خواند، به خدا سوگند، هنگامی برگشتم همان سرما به جانم برگشت و می‏لرزیدم. رسول خدا صدر حالی که نماز می‏خواند به دست خود به من اشاره نمود، من به وی نزدیک شدم، و عبای خود را بر من انداخت -این عادت رسول خدا صبود که چون کاری بر وی دشوار می‏آمد نماز می‏گزارد- و من خبر قوم را به وی رسانیدم، و به او اطّلاع دادم که من آنها را در حالی ترک نمودم که کوچ می‏کردند. می‏گوید: و خداوند این آیات را نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱذۡكُرُواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ إِذۡ جَآءَتۡكُمۡ جُنُودٞ فَأَرۡسَلۡنَا عَلَيۡهِمۡ رِيحٗا وَجُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَاتا به این قول خداوند ﴿وَكَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَۚ وَكَانَ ٱللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزٗا[الاحزاب: ۹-۲۵].

ترجمه: «ای کسانی که ایمان آورده‏اید! نعمت خدا را بر خودتان به یاد آورید، در آن هنگام که لشکرهای (عظیمی) به سراغ شما آمدند، ولی ما باد و طوفان سختی بر آنها فرستادیم و لشکریانی که آنها را نمی‏دیدید... و خداوند در این میدان مؤمنان را از جنگ بی‌نیاز ساخت، و خدا قوی و شکست‏ناپذیر است».

این چنین در البدایه [۱۸۸](۱۱۴/۴) آمده، و ابوداود و ابن عساکر به سیاق دیگری، آن را به شکل طولانی چنان که در کنزالعمال )۲۷۹/۵(آمده، روایت نموده‏اند.

و مسلم آن را از یزید تیمی روایت نموده، که گفت: ما نزد حذیفه سبودیم، مردی به او گفت: اگر رسول خدا صرا درک می‏نمودم، در رکاب وی می‏جنگیدم و از خود شجاعت نشان می‏دادم. حذیفه به او گفت: تو آن را می‏نمودی؟! ما خود را در شب احزاب با رسول خدا صدر حالی دریافتیم که شبی بود با باد شدید و سرمایی طاقت فرسا. رسول خدا صگفت: «آیا مردی نیست که خبر آنها را برایم بیاورد و در روز قیامت با من باشد؟»... و حدیث را چون حدیث عبدالعزیز به اختصار متذکر گردیده، و در حدیث وی آمده: و نزد رسول خدا صآمدم، وقتی که برگشتم، سرمای شدید خوردم، و می‏لرزیدم، و به رسول خدا صخبر دادم، او مرا با اضافه عبایی که بر وی بود، و با آن نماز می‏خواند، پوشانید، و تا صبح همانجا خواب رفتم. وقتی که صبح نمودم، رسول خدا صفرمود: (قم یانومان)، «برخیز ای بسیار خواب کننده» [۱۸۹]. این را ابن اسحاق از محمدبن‏کعب قرظی سبه شکل منقطع روایت نموده و در حدیث وی آمده که گفت: «کیست مردی که برمی‏خیزد، و برای ما ببیند که قوم چه کرد، و بعد بر گردد؟» رسول خدا صبرای وی بازگشت را شرط گذاشت، «از خداوند می‏خواهم که وی در جنت رفیقم باشد». ولی از شدّت خوف، شدّت گرسنگی و سرما هیچ مردی برنخاست.

[۱۸۶] غزوه خندق را غزوه احزاب نیز نامند چون در آن غزوه چندین گروه از کفّار در مقابل مسلمانان متّحد شده بودند. [۱۸۷] در این مورد خداوند تبارک و تعالی در سوره احزاب می‏فرماید: ﴿...وَيَسۡتَ‍ٔۡذِنُ فَرِيقٞ مِّنۡهُمُ ٱلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا[الاحزاب: ۱۳]. ترجمه: «و گروهی از ایشان از پیغمبر اجازه میخواهند، می‏گویند: خانه‏های ما غیر محفوظ است، در حالی که خانه‏هایشان غیر محفوظ نیست، هدف‌شان فقط فرار می‏باشد». م. [۱۸۸] صحیح لغیره. بیهقی در «الدلائل» (۳/۴۴۹:۴۵۱) در سند آن محمد بن عبدالله بن ابی قدامه حنفی است که ضعیف است و همچنین موسی بن مسعود هندی صدوق است که حفظش ضعیف است. همچنین ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۳/۱۵۷) به مانند آن بطور مختصر روایت کرده که در سندش جهالت است. [۱۸۹] مسلم (۱۷۸۸) این داستان طرق دیگری نیز دارد. نگا: تخریج احادیث «فقه السیره» غزالی (۲۲۹،۲۳۰).