حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

قریش و فرستادن عمروبن العاص نزد نجاشی تا صحابه را به آنها مسترد نماید

قریش و فرستادن عمروبن العاص نزد نجاشی تا صحابه را به آنها مسترد نماید

ابن اسحاق از ام سلمه لروایت نموده، که گفت: هنگامی که مکه بر ما تنگ گردید. و اصحاب رسول خدا صمورد آزار و اذیت قرار گرفتند، و در فتنه انداخته شدند، و مصیبت و فتنه‏ای را که در دین‌شان به آنها می‏رسید، دیدند، و دریافتند که رسول خدا صهم آن را از ایشان نمی‏تواند دفع کند، و خود پیامبر صدر حمایت و پناه قوم خود و عمویش قرار داشت، و آنچه را بد می‏دید و آنچه که دامن گیر اصحابش بود به وی نمی‏رسید، بنابراین رسول خدا صبه آنها گفت: «در سرزمین حبشه پادشاهی است که بر هیچ کسی ظلم نمی‏شود، بنابراین خود را به سرزمین وی برسانید، تا این که خداوند گشایش و فرجی از آن‏چه در آن هستید برایتان پیش آورد»، آنگاه ما گروه گروه به‌سوی حبشه حرکت کردیم، تا این که در آن جا با هم یکجا و جمع گردیدیم، و در منزل نیکو و نزد همسایه بهتر در حالی که بر دین مان مطمئن و در امان بودیم، اسکان یافتیم، و در آنجا از ظلمی نمی‏ترسیدیم. هنگامی که قریش دیدند ما صاحب خانه و در امن و امان هستیم، در قبال ما به حسد افتادند، و بر این اتفاق نمودند که (کسی را) نزد نجاشی بفرستند، تاما را از سرزمین خود بیرون نماید، و (او) ما را به آنها برگرداند. بنابرایان عمروبن العاص و عبدالله بن ابی ربیعه را فرستادند، و برای نجاشی فرماندهان حربش هدایایی را جمع نمودند، و برای هر مردی از آنها هدیه‏ای را جداگانه آماده ساختند، و به آن دو گفتند: برای هر ارکان حرب هدیه‏اش را قبل از این که درباره آنها -(اصحاب)- صحبت کنید، تقدیم نمایید، پس از آن هدایای نجاشی را به وی عرضه بدارید، و اگر توانستید آنها را قبل از این که با آنها صحبت نماید برای‌تان مسترد کند، این کار را بکنید. بعد آن دو نزد نجاشی آمدند، و برای هر یک از فرماندهانش هدیه‏اش را تقدیم نمودند، و همراهش صحبت نموده به وی گفتند: ما نزد این پادشاه فقط به خاطر بی‌عقلان خود آمده‏ایم، آنانی که دین اقوام خود را رها نموده و در دین شما هم وارد نشده‏اند. قوم ایشان، ما را فرستاده‏اند، تا پادشاه آنان را مسترد نماید، هنگامی که ما همراهش صحبت نمودیم، شما به وی مشورت بدهید که این کار را بکند، آنها گفتند: این کار را می‏کنیم. پس از آن هدایای نجاشی را به او تقدیم کردند، و از محبوب‏ترین چیزهایی که از مکه به وی هدیه می‏کردند، پوست (دباغی شده) بود. هنگامی که هدایای موصوف را به او دادند، به اوگفتند: ای پادشاه، جوانانی از ما که بی‌عقل‌اند، و دین قوم خود را رها نموده‏اند، و در دین تو هم وارد نشده‏اند، و دین جدیدی را آورده‏اند که ما آن را نمی‏شناسیم، به سرزمین تو پناه آورده‏اند، بنابراین عشایر آنها ما را، پدران‌شان، عموها و قوم‌شان نزد تو فرستاده‏اند تا آنها را مسترد کنی، چون آنها به ایشان بیناتراند، و این‏ها هرگز در دین تو داخل نمی‏شوند تا به این سبب از ایشان حمایت کنی - (نجاشی) خشمگین شد، و بعد از آن گفت: خیر، به خدا سوگند، تا این که ایشان را فرا نخوانم و با آنان صحبت نکنم و نبینم که کارشان چیست، به آنها مستردشان نمی‏کنم، چون آنها قومی‏اند که به سرزمین من پناه آورده‏اند، و پناه مرا بر پناه غیرم گزیده‏اند، آری، اگر چنان باشند که آنها - (اهل مکه) - می‏گویند، ایشان را برای آنها مسترد می‏کنم، و اگر بر غیر آن باشند، حمایت‏شان می‏کنم، و در میان این‏ها و آنها مداخله ننموده، چشمی را روشن نمی‏سازم.