حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

قصّه اصحاب بئر معونه (۲م)

قصّه اصحاب بئر معونه (۲م)

ابن اسحاق از مغیره بن عبدالرحمن و عبدالله [۵۶۵]بن ابی بکر بن محمّد بن عمرو بن حزم و غیر این دو از اهل علم روایت نموده، که گفتند: ابوبراء عامربن مالک بن جعفر نیزه باز نزد رسول خدا صبه مدینه آمد. رسول خدا صاسلام را به وی عرضه نمود، و او را به طرف آن فراخواند، وی نه اسلام آورد، و نه (از اسلام) دوری گزید، و گفت: ای محمد، اگر مردانی از اصحابت را به‌سوی اهل نجد بفرستی، و آنها ایشان را به‌سوی امر تو دعوت کنند، امید آن را دارم که دعوت تو را اجابت کنند. رسول خدا صفرمود: «من بر آنها از اهل نجد می‏ترسم». ابوبراء گفت: من آنها را امان می‏دهم، (پس ایشان را بفرست تا مردم را به امر تو فراخوانند).

آنگاه رسول خدا صمنذربن عمروبنی ساعدی -شتاب کننده به‌سوی مرگ- [۵۶۶]را با چهل [۵۶۷]تن از یاران خود از بهترین مسلمانان: حارث بن صمه، حرام بن ملحان از بنی عدی بن نجار، عروه بن اسماء بن صلت سلمی، نافع بن بدیل بن ورقاء خزاعی و عامربن فهیره مولای ابی بکر - شاجمعین- و با مردانی از بهترین مسلمانان فرستاد. این‏ها حرکت نمودند و در بئر معونه -که در میان زمین بنی عامر و ریگزار بنی سلیم قرار دارد- مستقر شدند، هنگامی که در آنجا پایین آمدند حرام بن ملحان سرا با نامه رسول خدا صبه‌سوی عامربن طفیل فرستادند، وقتی که او نزدش آمد بدون این که به نامه وی نگاه کرده باشد، بر وی حمله نمود و به قتلش رسانید، و بعد از آن بنی عامر را بر یاران رسول خدا صفریاد نمود، ولی آنها از اجابت آنچه او ایشان را (به طرف آن) فراخوانده بود ابا ورزیدند، و گفتند: ما هرگز عهد و پیمان ابوبراء را که به آنها بسته و به آنها پناه داده نمی‏شکنیم، آنگاه قبایلی از بنی سلیم: عصیه، رعل و ذکوان را بر آنها به استمداد خواستند، و آنها دعوتش را اجابت کردند. به این صورت خارج شدند و یاران رسول خدا را فرا گرفتند، و آنها را در جاهایشان محاصره نمودند، وقتی که یاران پیامبر صآنها را دیدند، شمشیرهای خویش را گرفتند و جنگیدند، و تا آخرین فردشان کشته شدند -خداوند رحمت‌شان کند-، به جز کعب بن زید از بنی دینار ابن نجار که با داشتن رمقی که در وجودش باقی مانده بود، و او خود را باوجود این که به شدّت زخم برداشته بود از میان کشته شدگان بیرون کشید، و زنده بود تا این که در روز خندق به قتل رسید.

و در ماشی قوم عمروبن امیه ضمری و مردی از انصار از بنی عمرو بن عوف بود [۵۶۸]و آنها را از این حادثه که برای قوم پیش آمده بود، فقط پرندگانی آگاه کرد که بر فراز اردوگاه چرخ می‏زدند. آن دو گفتند: به خدا سوگند، این پرندگانی را‌شانی است، و پیش آمدند تا ببینند، متوجّه شدند که قوم در میان خون‏های خویش قرار دارند، و همان سوارانی که این بلا را بر آنها آورده‏اند، ایستاده‏اند. انصاری به عمروبن امیه گفت: چه نظر داری؟ گفت: من بر آن هستم که خود را به رسول خدا صبرسانیم، و این خبر را به وی بدهیم. انصاری گفت: ولی من راضی و علاقمند نیستم تا نفس خود را از جایی که منذربن عمرو در آن کشته شده، بیرون کنم، و نمی‏خواهم که مردان از آن به من خبر دهند [۵۶۹]، آنگاه با قوم جنگید تا این که کشته شد، و عمرو را اسیر گرفتند. هنگامی وی به آنها خبر داد که او از مضر است، عامربن طفیل آزادش نمود، و موی پیش سرش را برید، و او را در بدل آنچه مادرش به گمان وی به گردن گرفته بود، تا غلامی را رها سازد آزاد نمود [۵۷۰]. این چنین در البدایه (۷۳/۴) آمده. و این را همچنین طبرانی از طریق این اسحاق روایت کرده. هیثمی (۱۲۹/۶) می‏گوید: رجال وی تا به ابن اسحاق ثقه‏اند.

[۵۶۵] در اصل عبدالرحمن آمده، ولی درست عبدالله است، چنان که در سیرت ابن هشام آمده، و ابن نصر را از روی آن تصحیح نموده‏ایم. [۵۶۶] این لقب برای وی که یکی از انقبای دوازده گانه است پس از شهادتش اعطا شده بود، و اصل عربی آن: «الـمعنق‏ليموت» است، و معنق اسم فاعل از اعنق است. [۵۶۷] صحیح این است که آنها، چنان که در صحیحین آمده، هفتاد تن بودند. [۵۶۸] یعنی این دو شبانی گلّه و رمه مسلمانان را به دوش داشتند. [۵۶۹] یعنی نمی‏خواهم زنده باشم، تا مردم درباره وی برایم صحبت نموده بگویند که او کشته شده است. [۵۷۰] سند آن ضعیف مرسل است. ابن اسحاق بر اساس آنچه در سیره ابن هشام (۳/۱۰۶ – ۱۰۸) آمده است و همچنین طبرانی. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/۱۲۹).