حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

شجاعت سلمه بن اکوع س

شجاعت سلمه بن اکوع س

قصّه شجاعت وی در غزوه ذی قرد

امام احمد از سلمه بن اکوع سروایت نموده، که گفت: در زمان حدیبیه با رسول خدا صبه مدینه آمدیم، من و رباح غلام پیامبر خدا ص-با شتران رسول خدا ص- بیرون آمدیم، و من اسب طلحه بن عبیدالله را نیز خارج نمودم، می‏خواستم آن را با شتران بچرانم. هنوز صبح نشده بود و هوا تاریک بود، که عبدالرحمن بن عیینه بر شتران رسول خدا صهجوم آورد، و نگهبان آنها را به قتل رسانید، و بعد او و مردمی که سوار بر اسب همراهش بودند، به حرکت دادن شتران پرداختند. من گفتم: ای رباح اسب را سوار شو و به طلحه برسان، و به رسول خدا صخبر بده که بر شترانش هجوم آورده شده است. می‏گوید: خودم بر سر کوهی ایستادم، و روی ام را به طرف مدینه گردانیدم، و سه مرتبه فریاد نمودم: یا صباحاه. می‏گوید: بعد از آن مشرکین را در حالی که شمشیر و تیرم همراهم بود، تعقیب کردم، و شروع به تیراندازی بر آنها نمودم، و سواری‏هایشان را به قتل می‏رسانیدم، این عمل را وقتی انجام می‏دادم که درخت‏ها زیاد می‏شد، وقتی سوار کاری به طرفم بر می‏گشت، در زیر درختی که به کمین او می‏نشستم و با تیر می‏زدم، و هر سوار کاری که به طرفم بر می‏گشت، سواری اش را از پای می‏افکندم، در حالی که آنها را به تیر می‏زدم، چنین می‏گفتم:

انا ابي الاكوع
واليوم يوم الرّضّع

ترجمه: «من فرزند اکوع هستم، و امروز روز هلاکت رذیلان و پستان است».

می‏افزاید: به مردی از آنها خود را رساندیم، و او را در حالی که بر سواری خود بود، به تیر زدم و تیرم به‌شانه‏اش اصابت نمود، و گفتم:

خذها وانا ابن الاكوع
ولايوم يوم الرّضّع

ترجمه: «تیر را بگیر، من فرزند اکوع هستم، و امروز روز هلاکت رذیلان و پستان است».

و چون در میان درختان بودم، آنها را تیرباران می‏کردم، و چون دره تنگ می‏گردید، برفراز کوه می‏رفتم، و بر آنها سنگ می‏انداختم.

همین طور کار من و وضع آنها ادامه داشت، و ایشان را دنبال می‏نمودم و رجز می‏خواندم تا این که همه شترهای رسول خدا صرا از دست آنها نجات دادم و پشت سر خود گذاشتم، و آنها را به حدّی تیرباران نمودم که جهت سبکی بار خود بیش از سی نیزه و زیادتر از سی جامه را انداختند، و هر یک از آنها را که می‏انداختند، بر آن سنگی را می‏گذاشتم، و بر راه رسول خدا صجمعش می‏نمودم، تا این که روز بلند گردید، و عیینه بن بدر فزاری در حالی به کمک آنان فرا رسید، که در راه تنگی قرار داشتند، من بالای کوه رفتم، و در بالای آنها قرار گرفتم، عیینه گفت: این را که می‏بینم، کیست؟ گفتند: از این سختی‏ها و شدت‏ها دیدیم!! از وقت سحر تا حال ما را ترک ننموده است، همه چیز را که در دست ما بود، گرفت و پشت سر خود گذاشت. عیینه گفت: اگر این نمی‏دید که در دنبالش تعقیب کنندگانی هستند، حتماً شما را ترک می‏نمود، باید تنی چند از شما به طرف وی برخیزند. آنگاه چهار نفر از آنها به طرف من برخاستند، و بالای کوه رفتند. وقتی در جایی رسیدند که آوازم به‌شان می‏رسید، گفتم: آیا مرا می‏شناسید؟ گفتند: تو کیستی؟ گفتم: من ابن اکوع هستم، سوگند به ذاتی که روی محمّد را عزّت بخشیده است، هر مردی از شما اگر مرا طلب کند، به من نمی‏تواند برسد، ولی اگر من او را طلب کنم، از نزدم خطا نمی‏رود. مردی از آنها گفت: گمان نمی‏کنم. می‏گوید: از همان جا نشستنم، دور نشده بودم، که سوارکاران پیامبر خدا صرا دیدم که از میان درختان معلوم می‏شوند، و اول‌شان اخرم اسدی بود، به دنبال وی ابوقتاده سوار کار رسول خدا صقرار داشت، و در عقب وی مقداد بن اسود کندی بود، آنگاه مشرکین پشت گردانیده برگشتند، من فوراً از کوه پایین آمدم، و جلو اسب او را گرفته، گفتم: ای اخرم، از قوم برحذر باش، من از آن می‏ترسم که تو را قطع نمایند، صبر کن تا رسول صو اصحابش برسند. گفت: ای سلمه، اگر به خدا و روز آخرت ایمان داری، و می‏دانی که جنت حق است و آتش حق است، در میان من و شهادت حایل واقع نشو. می‏افزاید: آنگاه عنان اسبش را رها نمودم، و به عبدالرحمن بن عیینه پیوست، عبدالرحمن نیز به طرف وی برگشت و دو ضربه به هم رد و بدل نمودند، اخرم اسب عبدالرحمن را به قتل رسانید، و عبدالرحمن او را با نیزه زد و به قتل رسانید، آنگاه عبدالرحمن بر اسب اخرم سوار گردید، در این اثناء ابوقتاده به عبدالرحمن رسید، و دو ضربه را بر یکدیگر هم زدند، عبدالرحمن اسب ابوقتاده را کشت، و ابوقتاده او را به قتل رسانید، و ابوقتاده بر اسب اخرم سوار گردید.

بعد من به دنبال و تعقیب قوم به شتاب بیرون رفتم، تا این که از غبار صحابه رسول خدا صچیزی را نمی‏دیدم، و مشرکین قبل از غروب آفتاب در دره‏ای که آب داشت، و بدان «ذوقرد» گفته می‏شد، وارد شدند. و خواستند که از آن بنوشند، آنگاه مرا دیدند که به دنبال‌شان می‏دوم، در حال از آنجا برگشته و برفراز تپه ذی بئر رفتند، و آفتاب غروب نمود، ومن به مردی از آنها رسیدم، و با هدف قرار دادن وی با تیر گفتم:

خذها وانا ابن الاكوع
واليوم يوم الرّضّع

ترجمه: «این تیر را بگیر، من فرزند اکوع هستم، و امروز، روز هلاکت پستان است».

می‏گوید: گفت: ای گم کرده مادر اکوع در صبح! گفتم: بلی، ای دشمن نفس خود -این همان کسی بود که صبح او را با تیر زده بودم- و تیر دیگری به دنبال آن به وی زدم، و هردو تیر در بدون وی آویزان ماندند، و آنها دو اسب را از خود به‌جا گذاشتند، و من آنها را در اختیار گرفته نزد رسول خدا صآوردم، و او (در آن فرصت) بر همان آبی قرار داشت، که من مشرکین را از آن رانده بودم -آب ذی قرد-. متوجّه شدم که رسول خدا صپانصد تن همراه دارد، و بلال شتری را از همان شترها که من در عقب خود گذاشته بودم کشته است، و از جگر و کوهان آن برای رسول خدا صکباب می‏کند، آنگاه من نزد رسول خدا صآمده، گفتم: ای رسول خدا، مرا بگذار تا صد تن از اصحاب را انتخاب کنم، و بعد از عشا بر کفّار حمله نمایم و همه‏شان را به قتل رسانم، تا مخبری از آنان باقی نماند. پیامبر صفرمود: «ای سلمه آیا این را انجام می‏دهی؟» گوید: گفتم: بلی، سوگند به ذاتی که تو را عزّت بخشیده است. آنگاه رسول خدا صخندید تا جایی که در روشنی (آتش) دندانهای پسینش را دیدم، بعد از آن گفت: «اکنون برای آنها در سرزمین غطفان غذا داده می‏شود». بعد مردی از غطفان آمد و گفت: آنها بر فلان غطفانی عبور نمودند، و او برای‌شان شتری کشت، هنگامی که شروع به پوست کندن آن نمودند، غباری را دیدند، بلافاصله آن را رها نموده فرار کنان خارج شدند.

هنگامی که صبح نمودیم، رسول خدا صفرمود: «بهتری سوارکاران ما ابوقتاده است، و بهترین پیاده‏های ما سلمه». و به من سهم سوار کار و پیاده هردو را اعطا نمود، بعد از آن مرا در پشت سر خود بر عضباء [۶۲۵]در بازگشت به مدینه سوار نمود. وقتی که میان ما و مدینه کمتر از چاشتگاه فاصله وجود داشت - در میان قوم مردی از انصار بود، که از وی سبقت گرفته نمی‏شد - وی شروع به فریاد نمودن کرد: آیا کسی هست که مسابقه نماید؟ آیا مردی هست که تا مدینه مسابقه نماید؟ آن را چندین بار تکرار نمود، من در عقب رسول خدا صسوار بودم، و به آن مرد گفتم: آیا با عزّتی را عزّت نمی‏کنی، و شریفی را گرامی نمی‏داری؟ گفت: خیر، غیر از رسول خدا ص. گوید: گفتم: ای رسول خدا ص-پدر و مادرم فدایت- مرا بگذار تا با این مرد مسابقه نمایم. فرمود: «اگر خواسته باشی (مسابقه بده)». گفتم: من با تو مسابقه می‏کنم. آنگاه او از سواری خود پایین جست و من هم پای خود را چرخانده، از شتر پایین آمدم، بعد من یک دویدن و یا دو دویدن از وی عقب ایستادم -یعنی خود را عقب نگه داشتم-، سپس دویدم و خود را به وی رسانیدم و در میان دو‌شانه‏اش با دست خود زدم و گفتم: به خدا سوگند، از تو جلو افتاده! یا کلمه‏ای مانند آن. می‏گوید: وی خندید و گفت: گمان نمی‏کنم، تا به مدینه رسیدیم [۶۲۶]. اینطور این را مسلم روایت نموده، و نزد وی آمده: من پیش از وی به مدینه رسیدم، و سه روز درنگ نمودیم و بعد از آن به طرف خیبر بیرون آمدیم. این چنین در البدایه (۱۵۲/۴) آمده است.

[۶۲۵] نام شتر رسول خدا صاست. [۶۲۶] مسلم (۱۸۹۷) و احمد (۴/ ۵۲ – ۵۴).