شجاعت عبدالله بن زبیر ب
جنگ وی با حجاج و شهادتش
طبرانی از عروه بن زبیر بروایت نموده، که گفت: هنگامی که معاویه سوفات نمود، ابن زبیر باز طاعت یزیدبن معاویه سرباز زد، و ناسزاگویی خود را آشکار نمود، این خبر به یزید رسید وی سوگند خورد، اگر ابن زبیر در زنجیر بسته شد، آورده نشود، به طرفش (لشکر) خواهد فرستاد. به ابن زبیر گفته شد: آیا برایت زنجیرهایی از نقره نسازیم، که بر آن جامه بپوشی، و قسم وی را راست سازی، چون صلح برایت نیکوتر است. گفت: خداوند قسم وی را راست نکند، و بعد از آن افزود:
ولا ألين لغيرالحقّ أسأله
حتى يلين لضرس الـمـاضع الـحجر
بعد گفت: به خدا سوگند، ضربهای با شمشیر در حال عزت، برایم از ضربهای با تازیانه در حال ذلّت، محبوبتر است، بعد از آن مردم را به طرف خود دعوت نمود، و مخالفت خود با یزید بن معاویه را آشکار ساخت. یزیدبن معاویه مسلم بن عقبه مرّی را با ارتش اهل شام به طرفش فرستاد، و او را به قتال اهل مدینه دستور داد، و (او را امر نمود که) از آن فارغ گردید، به طرف مکه حرکت نماید.
میگوید: مسلم بن عقبه داخل مدینه گردید، در آن روز بقیه اصحاب رسول خدا صاز وی فرار نمودند، و او را در مدینه به لهو و لعب پرداخت، و در کشتن اسراف به خرج داد، و سپس از آن جا بیرون گردید. در بین راه وفات نمود، و حصین بن نمیر کندی را جانشین خود تعیین نمود و گفت: ای ابن برذعه خر، از حیلهها و مکاریهای قریش بر حذر باش، و با آنها جز با تیرهای راست، و بعد از آن با چیدن (سرها) معامله نکن. حصین حرکت نمود، تا این که وارد مکه گردید، و در آنجا روزهایی با ابن زبیر بجنگید... و حدیث را متذکر گردیده، و در آن آمده: افزود: و به حصین بن نمیر خبر مرگ یزیدبن معاویه رسید، بنابراین حصین بن نمیر فرار نمود. هنگامی که یزید بن معاویه مرد، مروان بن حکم به طرف خود دعوت نمود... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: بعد از آن مروان درگذشت، و عبدالملک به طرف خود دعوت نمود، و قیام کردو اهل شام به او پاسخ مثبت دادند، او بر منبر بیانیهای ایران نمود، و گفت: کی از میان شما، برای (سرکوب نمودن) ابن زبیر آماده است؟ حجاج گفت: من ای امیرالمؤمنین! او وی را ساکت گردانید، باز حجاج تکرار نمود و او ساکتش گردانید، باز تکرار نموده گفت: من ای امیرالمؤمنین! (چون من) [۶۴۷]در خواب دیدم که جامه وی را کشیدم و پوشیدم. آنگاه عبدالملک وی را مقرر نمود، و با ارتش به طرف مکه (سوقش) داد، تا این که بر ابن زبیر بوارد گردید، و با وی در مکه جنگید. ابن زبیر ببه اهل مکه گفت: این دو کوه را حفظ کنید، شما، تا وقتی که آنها بر آن دو دست نیابند، در خیر و عزّت میباشید، اندکی درنگ ننموده بودند، که حجاج و همراهانش بر «ابی قبیس» آشکار گردیدند، و منجنیق را بر آن نصب نمودند، و توسط آن ابن زبیر و همراهانش شرا در مسجد هدف قرار دادند.
چون صبح شد -همان صبحی که ابن زبیر در آن کشته شد-، ابن زبیر نزد مادرش اسماء بنت ابی ابکر برفت، اسماء در آن روز زنی صد ساله بود، ولی نه دندانش افتاده بود، نه بینایی اش را از دست داده بود، وی به پسرش گفت: ای عبدالله، در جنگت چه کردی؟ گفت: آنها در فلان و فلان مکان رسیدهاند. در همان حال ابن زبیر بخندید و گفت: در مرگ راحت است. اسماء گفت: ای پسرم، آیا آن را برای من آرزو میکنی؟ من تا یکی از این دو حالت تو را نبینم، دوست ندارم، بمیرم، یا پادشاه شوی، و به آن چشمم را روشن گردانی، و یا کشته شوی، و به امید اجر و ثواب بر مرگت صبر پیشه کنم. میگوید: بعد با مادرش وداع نمود، و اسماء به او گفت: ای پسرم، از تنازل نمودن در امری از امور دین از ترس کشته شدن بر حذر باش.
ابن زبیر باز نزد وی بیرون گردید، و داخل مسجد شد، و دو پله در را بر حجرالاسودقرار داده بود، که توسط آنها، حجرالاسود را از رسیدن منجنیق حفاظت مینمود، کسی نزد ابن زبیر بدرحالی که کنار حجرالاسود نشسته بود، آمد و (به او) گفت: آیا دروازه کعبه را برایت باز نکنیم، که بر آن بلند شوی؟ عبدالله به طرفش نگاه نمود و گفت: از هر چیز برادرت را میتوانی حفظ کنی، مگر از مرگش، و آیا برای کعبه حرمتی است، که برای این مکان نیست؟ به خدا سوگند، اگر شما را در پردههای کعبه هم آویزان دریابند، به قتلتان میرسانند. آنگاه به او گفته شد: آیا با ایشان درباره صلح صحبت نمیکنی؟ گفت: آیا این وقت صلح است؟ به خدا سوگند، اگر شما را در کعبه هم بیابند، همه شما را ذبح میکند، و این شعر را خواند:
ولست بمبتاع الـحياه بسبّه
ولا مرتق من خشيه الـموت سلّمـا
انافس سهمـاً انه غير بارح
ملاقي الـمنايا اىّ حرف تيمّمـا
بعد از آن به آل زبیر، در حالی که ایشان را نصیحت مینمود، روی آورد و گفت: هر یکی شما از شمشیرش، چنان که از رویش حفاظت میکند، حفاظت نماید، (شمشیرش) را نشکند، که با دستش از خود مانند زن دفاع نماید. به خدا سوگند، من هرگاه که با هر لشکر انبوهی روبرو شدهام، در صف اول بودهام، و من هرگز از جراحت درد ندیدهام، اگر دردی هم دیدهام از دوا بوده است. (راوی) میگوید: در حالی که آنها در این حالت قرا رداشتند، ناگهان (قومی) برایشاناز دروازه بنی جمح داخل گردید، و در میانشان یک سیاه بود. پرسید: اینها کیستند؟ گفته شد: اهل حمص، آنگاه بر آنها در حالی که دو شمشیر با خود داشت، حمله نمود، نخستین کسی که با او روبرو گردید، همان سیاه بود، او را با شمشیر خود زد، و پایش را قطع نمود، آن سیاه به وی گفت: آخ، ای بچه زنا کار؟ ابن زبیر ببه او گفت: خاموش ای پسر حام [۶۴۸]، اسماء زناکار است!؟ بعد آنها را از مسجد بیرون نمود و برگشت. ناگهان قومی از دروازه بنی سهم داخل شدند، گفت: اینها کیستند؟ گفته شد: اهل اردن، آنگاه بر آنها حمله نمود و میگفت:
لا عهد لي بغاره مثل السَّيْل
لا ينجلى غبارها حتى الليل
آنها را هم از مسجد بیرون نمود، ناگهان قومى از باب بنى مخزوم داخل گردیدند، بر آنها نیز حمله نمود و مىگفت:
«لو كان قرني واحداً كفيته»
(راوی) گوید: در بام مسجد از یاران و پشتیبانانش کسی بود، که دشمن را به خشت و غیر آن میزد، پس عبدالله بن زبیر بر آنها حمله نمود، و خشتی بر فرق سرش اصابت نمود، و سرش را شکست، در این حال او ایستاد و میگفت:
ولسنا على الاعقاب تدمى كلومنا
ولكن على اقدامنا تقطر الدّما
میگوید: بعد از آن افتاد، و دو غلام آزاد کرده او، بر وی چیره شدند، و هر دویشان میگفتند:
العبد يحمي ربّه ويحتمي
میافزاید: بعد به طرفش آمدند، و سرش قطع گردید. هیثمی (۲۵۵/۷) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن عبدالملک بن عبدالرحمن ذماری آمده، او را ابن حبان و غیر وی ثقه دانستهاند، و ابوزرعه و غیر وی ضعیفش دانستهاند. این را همچنین ابن عبدالبر در الاستیعاب (۲۰۳/۲) به شکل طولانی روایت کرده، و ابونعیم در الحلیه (۳۳۱/۱) مانند آن را به اختصار روایت نموده، و حاکم در المستدرک (۵۵۰/۳) بخشی از اول آن را روایت کرده است.
ابونعیم و همچنین طبرانی از (اسحاق بن)
[۶۴۹]ابی اسحاق، روایت نمودهاند که گفت: من در کشته شدن ابن زبیر بروزی که در مسجد الحرام کشته شد حاضر بودم، ارتشها از دروازه مسجد داخل میشدند، و هرگاه قومی از دروازهای وارد میشد، او به تنهایی بر آنها حمله مینمود، و بیرونشان میساخت، در حالی که وی در این حالت قرار داشت، ناگهان کنگرهای از کنگرههای مسجد بر سرش افتاد، و او را بر زمین افکند، و او این بیتها را میخواند:
اسمـاء ان قتلت لا تبكينى
هیثمی (۲۵۶/۷) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن گروهیاند، که ایشان را نشناختم.
[۶۴۷] این و سخن بعدی داخل پرانتز از المجمع نقل شدهاند.
[۶۴۸] مورخین سیاهان را به حام فرزند نوح ÷منسوب میکنند.
[۶۴۹] به نقل از هیثمی.
لـم يبقَ الا حسبى ودينى
وصارم لانت به يميني