حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

قصّه عبدالرحمن بن عوف با سعدبن ربیع

قصّه عبدالرحمن بن عوف با سعدبن ربیع

امام احمد از انس روایت نموده که عبدالرحمن بن عوف به مدینه آمد، و رسول خداصدر میان وی و سعد بن ربیع انصاری بپیمان برادری بست، بعد سعد به وی گفت: ای برادرم، من از همه اهل مدینه ثروتمندتر هست، نصف مالم را ببین و آن را بگیر، و دو زن دارم، آنها را ببین که کدام یک را دوست میداری، تا طلاقش بدهم. عبدالرحمن گفت: خداوند به اهل و مالت برکت بدهد، مرا به بازار راهنمایی کنید، وی را راهنمایی نمودند، او رفت و خرید و فروش نمود، و فایده کرد، و چیزی از پنیر و روغن را با خود آورد، بعد از مدّتی که خدا خواست، وی درنگ نماید، درنگ نمود، و باز چون آمد اثر خوشبویی زعفران از وی محسوس بود. رسول خدا صفرمود: «کار و حالت چطور است؟» گفت:

ای رسول خدا با زنی ازدواج نمودم. پیامبر صفرمود: «به او چه مهری دادی؟» گفت: وزن یک هسته طلا. فرمود: «ولیمه بکن ولو به گوسفندی باشد». عبدالرحمن می‏گوید: خود را چنان دریافتم، که اگر سنگی را هم می‏برداشتم، امیدوار می‏بودم که به آن طلا و نقره به دست آورم!! [۲۷۲]این چنین در البدایه (۲۲۸/۳) آمده. و این را همچنین شیخین از انس سروایت نموده‏اند، و بخاری آن را از عبدالرحمن بن عوف س، چنان که در الاصابه (۲۶/۲) آمده روایت کرده، و ابن سعد (۸۹/۳) آن را از انس سروایت نموده است.

[۲۷۲] بخاری (۲۰۴۸) و مسلم (۱۴۲۷) و احمد (۳/۱۹۷).