قصّه عبدالرحمن بن عوف با سعدبن ربیع
امام احمد از انس روایت نموده که عبدالرحمن بن عوف به مدینه آمد، و رسول خداصدر میان وی و سعد بن ربیع انصاری بپیمان برادری بست، بعد سعد به وی گفت: ای برادرم، من از همه اهل مدینه ثروتمندتر هست، نصف مالم را ببین و آن را بگیر، و دو زن دارم، آنها را ببین که کدام یک را دوست میداری، تا طلاقش بدهم. عبدالرحمن گفت: خداوند به اهل و مالت برکت بدهد، مرا به بازار راهنمایی کنید، وی را راهنمایی نمودند، او رفت و خرید و فروش نمود، و فایده کرد، و چیزی از پنیر و روغن را با خود آورد، بعد از مدّتی که خدا خواست، وی درنگ نماید، درنگ نمود، و باز چون آمد اثر خوشبویی زعفران از وی محسوس بود. رسول خدا صفرمود: «کار و حالت چطور است؟» گفت:
ای رسول خدا با زنی ازدواج نمودم. پیامبر صفرمود: «به او چه مهری دادی؟» گفت: وزن یک هسته طلا. فرمود: «ولیمه بکن ولو به گوسفندی باشد». عبدالرحمن میگوید: خود را چنان دریافتم، که اگر سنگی را هم میبرداشتم، امیدوار میبودم که به آن طلا و نقره به دست آورم!! [۲۷۲]این چنین در البدایه (۲۲۸/۳) آمده. و این را همچنین شیخین از انس سروایت نمودهاند، و بخاری آن را از عبدالرحمن بن عوف س، چنان که در الاصابه (۲۶/۲) آمده روایت کرده، و ابن سعد (۸۹/۳) آن را از انس سروایت نموده است.
[۲۷۲] بخاری (۲۰۴۸) و مسلم (۱۴۲۷) و احمد (۳/۱۹۷).