حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

هجرت ابوسلمه و امّ سلمه ببه‌سوى مدينه

هجرت ابوسلمه و امّ سلمه ببه‌سوى مدينه

ابن اسحاق از ام سلمه لروایت نموده، که گفت: هنگامی که ابوسلمه تصمیم خروج به‌سوی مدینه را گرفت، شترش را برایم پالان نمود، پس از آن مرا بر آن سوار نمود، و پسرم سلمه بن ابی سلمه را با من، در آغوشم گذاشت، بعد بیرون رفت و شترش را برایم می‏کشید. هنگامی که مردان بنی مغیره وی را دیدند، به طرفش برخاسته گفتند: این نفس خودت است که بر ما غالب آمدی، چه فکر می‏کنی چرا این رشته دار خویش را بگذاریم تا وی را در شهرها بگردانی؟ ام سلمه گوید: زمام شتر را از دستش کشیدند، و مرا از وی گرفتند. می‏افزاید: در این موقع بنی عبدالاسد، نزدیکان و قبیله ام سلمه به خشم آمده گفتند: به خدا سوگند، وقتی که شما دخترتان را از افراد ما پس گرفتید، ما هم پسرمان را نزد وی نمی‏گذاریم. گوید: پسرم سلمه را در میان خود کشاکش نمودند، حتی که دستش را کشیدند، و وی را بنی عبدالاسد بردند و خودم را بنی مغیره نزدشان قید کردند، و همسرم ابوسلمه راهی مدینه گردید، می‏افزاید: به این صورت در میان من و میان پسرم و میان شوهرم جدایی افکنده شد. می‏گوید: من هر صبح بیرون می‏رفتم و در سیلگاه می‏نشستم، و تا بیگاه گریه مینمودم، یک سال و یا قریب به یک سال همین طور سپری شد، تا این که مردی از پسرعموهایم از بنی مغیره، بر من عبور نمود، و آنچه را دامنگیرم بود، دید و بر من رحم نمود. و به بنی مغیره گفت: آیا این مسکین را بیرون نمی‏کنید، که در میان وی و شوهرش و پسرش جدایی افکنده‏اید؟ ام سلمه گوید: بعد به من گفتند: اگر خواسته باشی به شوهرت بپیوند. وی می‏افزاید: بنی عبدالاسد در این موقع پسرم را برایم برگردانیدند. گوید: شترم را پالان نمودم، پسرم را گرفته در آغوشم نهادم، و بعد در طلب شوهرم راهی مدینه گردیدم. می‏گوید: و هیچ کس از خلق خدا با من نبود. تا این که به تنعیم [۲۳۰]رسیدم، و درآنجا با عثمان بن طلحه بن ابی طلحه بنی عبدالداری برخوردم. پرسید: ای دختر ابوامیه کجا می‏روی؟ پاسخ دادم: در طلب شوهرم راهی مدینه هستم. پرسید: آیا کسی همراهت نیست؟ گفتم: کسی جز خدا و این پسرکم همراهم نیست. گفت: به خدا سوگند، راهی برای (تنها)گذاشتن تو نیست، و زمام شتر را گرفت، وبا سرعت با من به راه افتاد، به خدا سوگند، هرگز مردی را از عرب همراهی ننمودم که دیده باشم از وی کریمتر باشد. چون به منزل می‏رسید شتر را برایم می‏خوابانید و از من دور می‏شد، تا این که پایین می‏آمدم، آنگاه شترم را برده و (بارش را) از آن پایین می‏آورد، بعد از آن را به درخت می‏بست، و خود به درختی روی آورده، و در زیر آن می‏نشست. و هنگامی که وقت حرکت نزدیک می‏شد به‌سوی شترم بر می‏خاست، آن رانزدیک آورده پالانش می‏نمود، باز از من دور شده می‏گفت: سوار شو، و وقتی که سوار می‏شدم و بر آن استقرار می‏یافتم، می‏آمد و زمام شتر را به دست میگرفت، تا این که مرا پایین می‏آورد. این کار را تا آن وقت ادامه داد که مرا به مدینه رسانید. و هنگامی که قریه بنی عمروبن عوف را در قباء دید، گفت: شوهرت در این قریه است -و ابوسلمه در آنجا ساکن بود- پس به برکت خدا در آن وارد شو. و خودش به‌سوی مکه برگشت. ام سلمه می‏گفت: اصل تبیی را در اسلام نمی‏شناسم که برایش آنچه به آن بیت ابوسلمه رسید، رسیده باش، و همراه و هم صحبتی را که نسبت به عثمان بن طلحه کریمتر باشد هرگز ندیدم. [۲۳۱]و همین عثمان بن طلحه بن ابی طلحه عبدری پس ازحدیبیه اسلام آورد، و او و خالدبن ولید بهردو یک جا با هم هجرت نمودند. این چنین در البدایه (۱۶۹/۳) آمده.

[۲۳۰] وادیی است قریب مکه. [۲۳۱] ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۲/۷۵، ۷۶) آمده و در سند آن سلمه بن عبدالله است که کسی جز ابن حبان او را ثقه ندانسته که او نیز آسانگیر است. ابن حجر در تقریب درباره‌ی او می‌گوید: مقبول است. (۱/۲۸۹).