حکایت غزوه مریسیع
بخاری از جابربن عبدالله سروایت نموده، که گفت: ما در غزوهای بودیم، -سفیان [۴۳۳]باری گفت: در سپاهی-، مردی از مهاجرین به مقعد مردی از انصار زد، انصاری گفت: ای انصار، و مهاجر گفت: ای مهاجرین [۴۳۴]. و رسول خدا صاین را شنید، و گفت: «آواز جاهلیت چرا بلند میشود؟» گفتند: ای رسول خدا، مردی از مهاجرین مردی از انصار را زده است، پیامبر صفرمود: «این را بگذارید، که بد بوی است» [۴۳۵]. بعد این را عبدالله بن ابی شنید، و گفت: آیا (مهاجرین) این کار را کردهاند؟! -به خدا سوگند- اگر به مدینه برگشتیم، عزّتمندتر، ذلیلتر را از آن بیرون خواهد نمود، این سخن به رسول خدا صرسید، آنگاه عمر سبرخاست و گفت: ای رسول خدا، مرا بگذار که گردن این منافق را بزنم. پیامبر صفرمود: «بگذارش، تا مردم نگویند که محمّد یاران خود را میکشد». تعداد انصار از مهاجرین هنگامی که به مدینه آمده بودند، زیادتر بود،ولی بعد مهاجرین زیاد شدند [۴۳۶]. این را همچنین مسلم، امام احمد، و بیهقی از جابر سبه مانند آن، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۷۰/۴) آمده، روایت نمودهاند.
ابن ابی حاتم از عروه بن زبیر و عمروبن ثابت انصاری روایت نموده که: رسول خداصغزوه مریسیع را انجام داد -و این همان غزوی ای است که رسول خدا صدر آن منات طاغیه را که میان عقب مشلل [۴۳۷]و میان بحر قرار داشت، منهدم نمود- رسول خدا صخالدبن ولید سرا فرستادو او منات را شکست، و دو تن در همان غزوه رسول خدا صبا هم جنگیدند،که یکی از مهاجرین، و دیگری از بهز بود -بهزیها هم پیمانان انصار بودند-، آن مردی که از مهاجرین بود، بر بهزی چیره گردید، بهزی گفت: ای گروه انصار! و او را مردانی از انصار یاری دادند. و آن مهاجر گفت: ای گروه مهاجرین! و وی را مردانی از مهاجرین یاری رسانیدند، و در میان آن مردان مهاجرین و انصار دعوای مختصری پیش آمد، بعد خلاص کرده شدند، و هر منافق و یا مردی که در قلبش مرض وجود داشت، نزد عبدالله بن ابی بن سلول رفت. وگفت: از تو امید میرفت، و دفاع مینمودی، ولی اکنون چنان شدهای که نه ضرری میرسانی و نه نفعی، و جلابیت یک دیگر خود را علیه ما یاری نمودند -آنها هر کسی را که نو هجرت مینمود جلابیت مینامیدند-، عبدالله بن ابی -دشمن خدا- گفت: به خدا سوگند، اگر به مدینه برگشتیم، عزتمندتر، ذلیلتر را از آنجا بیرون خواهد نمود. مالک بن ذخشن -که از منافقین بود- گفت: آیا به شما نگفته بودم، به کسی که نزد رسول خداست، نفقه نکنید، تا پراکنده شوند؟ این را عمربن الخطاب سشنید، حرکت نمود و نزد رسول خدا صآمد و گفت: ای رسول خدا، درباره این مرد که مردم را در فتنه انداخته بهمن اجازه بده، که گردنش را بزنم -هدف عمر سعبدالله بن ابی است-، رسول خدا صبه عمر گفت: «ایا اگر تو را به کشتن وی امر کنم، او را میکشی؟» عمر گفت: بلی، -به خدا سوگند- اگر مرا به کشتن وی امر نی، گردنش را خواهم زد. آنگاه پیامبر خدا صگفت: بنشین. بعد از آن اسیدبن حضیر سکه یکی از انصار و از بنی عبدالاشهل بودروی آورد، و نزد رسول خدا صآمد و گفت: ای رسول خدا، درباره این مرد که مردم را در فتنه انداخته به من اجازه بده، که گردنش را بزنم. رسول خدا صگفت: «آیا اگر تو را به کشتن وی امر کنم، او را میکشی؟» گفت: بلی -به خدا سوگند- اگر مرا به کشتن وی امر کنی، با شمشیر در زیر حلقه هردو گوشش [۴۳۸]را میزنم. پیامبر خدا صگفت: «بنشین»، بعد از آن رسول خدا صفرمود: «اعلان کوچ کردن کنید». و در وقت شدّت گرمی با مردم حرکت نمود، وی آن روز و شبش و فردای آن را تا گذشتن مقدار زیادی از روز سیر نمود، بعد از آن پایین آمد، باز در وقت گرما با مردم مثل آن روز قبلی حرکت نمود، تا این که روز سوم را پس از حرکت از پشت مشلل صبح نمود، هنگامی که رسول خدا صبه مدینه رسید، کسی را دنبال عمر فرستاد، و وی را طلب نمود، رسول خدا صفرمود: «ای عمر، اگر تو را به کشتن وی امر مینمودم، او را میکشتی؟» عمر گفت: بلی. رسول خدا صفرمود: «به خدا سوگند، اگر وی را آن روز به قتل میرسانیدی، بینیهای مردانی را خاک میمالیدی [۴۳۹]، که اگر ایشان را امروز به کشتن وی امرکنم او را میکشند، آنگاه مردم میگویند من به جان یاران خود افتادهام، و آنها را در بند کشیده میشکم»، و خداوند ﻷنازل فرمود:
﴿هُمُ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُواْ عَلَىٰ مَنۡ عِندَ رَسُولِ ٱللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّواْ﴾تا به این قول خداوند تعالی ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعۡنَآ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّ﴾[المنافقون: ۷-۸].
ترجمه: «آنها کسانی هستند که میگویند: به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند... میگویند: اگر به مدینه برگردیم عزیزان، ذلیلان را از آن بیرون میکنند...».
ابن کثیر [۴۴۰]در تفسیر خود (۳۷۲/۴) میگوید: این سیاق غریب است، ولی در آن اشیای نفیسی هست، که جز در خود همین (روایت) پیدا نمیشود. و ابن حجر در فتح الباری (۴۵۸/۸) آمده، ذکر نموده، و در سیاق وی آمده: بعد از آن رسول خدا صهمان روز را با مردم راه پیمود تا این که بیگاه نمود، و شب را هم حتی صبح کرد، و روز بعد را هم حرکت نمود، تااین که آفتاب اذیتشان کرد، و بعد از آن با مردم فرود آمد، و اندکی درنگ ننموده بودند، که روی زمین (از فرط خستگی) احساس نمودند، و همه به خواب رفتند، رسول خدا صاین عمل را به این خاطر انجام داد، که مردم را از صحبت درباره آنچه دیروز از عبدالله بن ابی سر زده بود مشغول سازد.
[۴۳۳] یکی از راویان. [۴۳۴] هردو تن قوم خود را به مدد و دفاع فرا خوانده. [۴۳۵] دعوت به طرف قومیت و به مدد طلب نمودن قومهای مسلمان خود علیه دیگر برادران مسلمانشان .م. [۴۳۶] بخاری (۴۹۰۵) مسلم (۶۳۶۴) احمد (۳/۳۹۲). [۴۳۷] نام کوه است. [۴۳۸] یعنی در گردنش. م. [۴۳۹] آنها را خشمگین میساختی. م. [۴۴۰] سند آن ضعیف است. ابن کثیر در تفسیرش آن را به ابن ابی حاتم ارجاع داده است و این روایت مرسل خوبی است چنانکه در فتح الباری (۸/۴۵۸) آمده است.