حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

داستان کعب بن مالک انصاری

داستان کعب بن مالک انصاری

بخاری از کعب بن مالک سروایت نموده، که گفت: از رسول خدا صدر هیچ غزوه‏ای که غزا کرده، تخلّف نورزیدم، جز در غزوه تبوک، غیر این که در غزوه بدر هم تخلّف نموده بودم، ولی هیچ کس که از آن تخلّف ورزیده بود،مورد عتاب قرار نگرفت، چون رسول خدا صدر طلب کاروان قریش بیرون رفته بود، ولی خداوند ایشان و دشمن‌شان را بدون میعادی با هم روبرو نمود. و من با رسول خدا صدر شب عقبه وقتی که به اسلام پیمان بستیم، حاضر بودم، و دوست ندارم که در بدل آن حضور بدر برایم باشد [۴۱۹]، اگرچه بدر در میان مردم مشهورتر از آن است. و قصّه‏ام چنین بود: من در حالی از آن غزوه [۴۲۰]از وی تخلّف ورزیدم که هرگز چون آن وقت قوی‏تر و دارنده ترنبودم، به خدا سوگند، قبل از آن هرگز دو سواری نزدم جمع نشده بود، اما در آن غزوه جمع نموده بودم، و رسول خدا صهر غزوه‏ای را که می‏خواست، آن را به نام دیگری پوشیده می‏داشت، تا این که این غزوه فرا رسید، ورسول خدا صآن را در گرمای شدید به سر رسانید، و به سفر دور و بیابان بی‌آب و علف و دشمن زیاد روی آورد. بنابراین برای مسلمانان کارشان را آشکار نمود، تا ساز و برگ جنگ را آماده سازند، و ایشان را از طرفی که خواهان آن بودند با خبر ساخت. مسلمانان همراه با رسول خدا صزیاد بودند، که کتاب نگهدارنده‏ای -هدفش دیوان است- ایشان را جمع نمی‏کرد. کعب می‏گوید: پس هر مردی که می‏خواست غایب شود چنین می‏پنداشت، که اگر وحی خداوند درباره‏اش نازل نشود، بر پیامبر پوشیده خواهد ماد.

و رسول خدا صآن غزوه رادر حالی به سر رسانید، که میوه‏ها و سایه‏ها دلپسند بود، رسول خدا صهمراه با مسلمانان آماده شدند. من صبح تلاش می‏نمودم که همراه‌شان آماده شوم، ولی بدون این که کاری انجام داده باشم، بر می‏گشتم، با خود می‏گفتم: من بر این قادر هستم، این وضع همین طور ادامه داشت، تا این که کوشش و سعی مردم به آخر رسید، و صبحگاهان رسول خدا صبا مردم حرکت نمود، و من چیزی از لوازم سفرم را که آماده نساخته بودم، گفتم: بعد از یک روز یا دو روز آماده می‏شوم، و بعد به ایشان می‏پیوندم، صبح پس از این که فاصله گرفتند، رفتم تا آمادگی پیدا کنم، ولی برگشتم و چیزی انجام ندادم. باز صبح رفتم، و بدون این که چیزی انجام دهم، برگشتم. این حالت تا آن وقت بر من مستولی بود، که آنها شتاب نمودند، و وقت غزوه از دست رفت، و تصمیم گرفتم که سفر کنم و ایشان را دریابم -و کاش آن را می‏کردم- ولی آن هم برایم مقدور نشد. و وقتی بعد از خروج رسول خدا صدر میان مردم بیرون می‏رفتم، و در میان‏شان گشت می‏زدم، مرا اندوهگین می‏ساخت که جز مرد متّهم به نفاق، یا مردی از ضعفا که خداوند معذورش داشته دیگر کسی را نمی‏دیدم. و رسول خدا صتا وقتی که به تبوک رسید مرا یاد نکرد. وی -در حال یکه در تبوک در میان قوم نشسته بود- گفت: «کعب چه کرد؟» مردی از بنی سلمه گفت: ای رسول خدا، وی را دو چادرش، و نگاه نمودن به دو جانبش [۴۲۱]نگه داشت، معاذ بن جبل گفت: چیزی بدی گفتی، به خدا سوگند، ای رسول خدا، ما در مورد وی جز خیر نمی‏دانیم، آنگاه رسول خدا صساکت شد.

کعب بن مالک می‏گوید: هنگامی که خبر برگشت وی به من رسید، اندوه و پریشانی ام آغاز شد، و شروع به یافتن دروغ نمودم، و می‏گفتم: به چه چیز فردااز خشم و قهر وی بیرون شوم؟ در این باب از هر صاحب رأی اهلم استعانت جستم. هنگامی که گفته شد: رسول خدا صنزدیک شده و در حال آمدن است، باطل از من کنار رفت، و دانستم بهچیزی که در آن دروغ باشد، ابداً از وی خلاصی نخواهم یافت، لذا تصمیم راست گرفتن را برایش گرفتم. صبح رسول خدا صتشریف آورد، وی بر این عادت بود که چون از سفری می‏آمد، از مسجد شروع می‏نمود، و دو رکعت نماز در آن به‌جای می‏آورد، و بعد با مردم می‏نشست. وقتی که این عمل را انجام داد، تخلّف کنندگان -که هشتاد و چند تن بودند- نزدش آمدند، و شروع به تقدیم معذرت به وی نمودند، و برایش سوگند می‏خوردند، رسول خدا صآشکارشان راایشان پذیرفت، و همراشان بیعت نمود، و برای‌شان مغفرت خواست، و پوشیده‌شان را به خداوند موکول ساخت. آنگاه من نزدش آمدم، هنگامی به وی سلام دادم، چنان تبسّمی نمود، که شخص غضبناک می‏کند، بعد از آن گفت: «بیا». من آرام آرام آمدم و در پیش رویش نشستم. به من گفت: «چه باعث تخلّفت شد؟ آیا سواری خویش را خریداری نکرده بودی؟» گفتم: آری، (خریده بودم) -به خدا سوگند- من اگر نزد غیر تو از اهل دنیا می‏نشستم، باور داشتم که از خشم و قهرش با عذر بیرون بیایم، چون برایم قدرت بحث و جدل داده شده است، اما - به خدا سوگند، من دانستم که امروز به تو دروغ بگویم، و توسط آن از من راضی شوی، به زودترین فرصت خداوند تو را بر من خشمگین خواهد ساخت، ولی اگر سخن راست به تو بگویم، در آن بر خشمگین می‏شوی، ومن در آن عفو خداوند را امید دارم، نه، به خدا سوگند، عذری نداشتم، و به خدا سوگند، در حالی از تو تخلّف نمودم، که هرگز آن طور قویتر و دارنده‏تر نبودم. رسول خدا صفرمود: «اما این راست گفت، برخیز تا خداوند درباره ات داوری نماید». من برخاست، ومردانی از بنی سلمه هم برخاستند و مرا دنبال نموده، به من گفتند: به خدا سوگند، ما به یاد نداریم که قبل از این گناهی را مرتکب شده باشی؟ و از این عاجز آمدی که نزد رسول خدا صبه آنچه تخلّف کنندگان معذرت خواستند، معذر می‏خواستی، و طلب مغفرت رسول خدا صبرای گناهت کافی بود. به خدا سوگند، آن قدر مرا توبیخ و ملامت نمودند، که تصمیم گرفتم برگردم، و خود را تکذیب نمایم، بعد به آنها گفتم: آیا کسی در این (راستگویی) با من همسان شده است؟ گفتند: بلی، دو مرد. آنها مثل آنچه تو گفتی گفتند، و مثل آنچه برای تو گفته شد، برای آن دو هم گفته شد. پرسیدم: آنها کیستند؟ گفتند: مراره بن ربیع عمری و هلال بن امیه واقفی، به این صورت دو مرد صالحی را برایم نام بردند، که در بدر حضور داشتند، و در آنها اسوه بود (و می‏شد که به ایشان اقتدا نمود)، وقتی که آن دو را یادآور شدند، حرکت نموده رفتم.

رسول خدا صمسلمانان را از صحبت با ما سه تن، از میان کسانی که از وی تخلّف ورزیده بودند، منع نمود، بنابراین مردم خود را از ما گرفتند، و خود را در برابر ما تغییر دادند، تا جایی که زمین برایم بیگانه و ناآشنا شد، و این دیگر آن زمینی نبود که می‌شناختم، به این صورت پنجاه شب را سپر نمودیم، آن دو همراهم سستی و فروتنی نمودند، و در خانه‏هایشان گریه کنان نشستند، ولی من که جوانترین قوم، و قوی‏ترین ایشان بودم، بیرون رفتم، در نماز با مسلمانان حاضر میگردیدم، ودر بازارها گشت و گذار می‏نمودم، ولی هیچ کس با من حرف نمی‏زد، و نزد رسول خدا صمی‏آمدم، و برای وی در حالی که در جایش بعد از نماز بود، سلام می‏دادم، و با خود می‏گفتم: آیا لبهایش را به رد سلام بر من حرکت داد و یا خیر؟ بعد نزدیکش نماز می‏خواندم، و پنهانی به وی نگاه می‏نمودم، و وقتی که متوجّه نمازم می‏شدم، به طرفم روی می‏گردانید، و چون به سویش ملتفت می‏شدم، از من اعراض می‏نمود. وقتی این روش نظر به غلظت و شدّت مردم برایم طولانی گردید، رفتم و از دیوار بستان ابوقتاده -که پسر عمویم و محبوبترین مردم نزدم بود- بالا رفتم، و به او سلام دادم، به خدا سوگند، جواب سلامم را نداد، آنگاه گفتم: ای ابوقتاده، تو را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانی که خدا و رسولش را دوست دارم؟ وی خاموش ماند. برایش تکرار نمودم و سوگندش دادم، ولی خاموش ماند. باز برایش تکرار نمودم و سوگندش دادم، گفت: خدا و پیامبرش داناتر‌اند. آنگاه چشم‏هایم اشک ریخت و برگشتم و از دیوار گذشتم.

می‏گوید: در حالی من در بازار مدینه می‏گشتم، دهقانی از دهقان‏های اهل شام، از کسانی که طعامی را با خود آورده و در مدینه می‏فروخت می‏گفت: چه کسی مرا نزد کعب بن مالک راهنمای می‏کند؟ مردم برای او شروع به اشاره نمودن کردند، تا این که نزدم آمد و نامه‏ای را از پادشاه غسان (که در پاره‏ای از ابریشم [۴۲۲]بود) به من تقدیم نمود، و در آن چنین آمده بود:

اما بعد: «فَإِنَّهُ قَدْ بَلَغَنِى أَنَّ صَاحِبَكَ قَدْ جَفَاكَ، وَلَمْ يَجْعَلْكَ اللَّهُ بِدَارِ هَوَانٍ وَلاَ مَضْيَعَةٍ، فَالْحَقْ بِنَا نُوَاسِكَ». «اما بعد: به من خبر رسیده، که دوستت در حقت جفا نموده است، و خداوند تو را در دار ذلّت و ضایع شدن نگردانیده است، به ما بپیوند همراهت مواسات و همدردی می‏کنیم».

هنگامی که آن را خواندم، گفتم: این هم امتحان و آزمایش است، و با آن به طرف تنور روی آوردم، و آن را در تنور انداخته و سوزاندم.

(ما به این صورت اقامت نمودیم)، تا این که چهل شب، از پنجاه (شب) سپری شد، در این موقع فرستاده رسول خدا صنزدم آمده گفت: رسول خدا صبه تو دستور میدهد، تا از همسرت کنار بگیری. پرسیدم وی را طلاق دهم، یا چه کارکنم؟ گفت: «خیر، بلکه از وی کناره بگیر، و به او نزدیک نشو». و عیناً نزد آن دو رفیقم کسی را فرستاد. من به همسرم گفتم: به اهلت بپیوند، و نزد آنها باش، تا خداوند دباره این امر حکم نماید. کعب می‏گوید: همسر هلال بن امیه نزد رسول خدا صآمده گفت: ای رسول خدا، هلال بن امیه (مردی است) سالخورده و از کار رفته، و خادم هم ندارد، آیا اگر من به او خدمت کنم آن را بد می‏بینی؟ گفت: «خیر، ولی همراهت مقاربت کند». آن زن گفت: -به خدا سوگند- وی حرکتی به‌سوی چیزی ندارد، به خدا سوگند، وی از همان روزی که این کار برایش پیش آمده تا همین روزش گریه می‏کند. بعضی از اهلم به من گفتند: اگر تو هم از رسول خدا صدرباره زنت، چنان که هلال بن امیه اجازه خواست، تا خدمتش را نماید، اجازه بخواهی (بهتر می‏شود). گفتم: به خدا سوگند، درباره وی از پیامبر خدا صاجازه نمی‏خواهم، چه چیز مرا می‏فهماند که رسول خدا صوقتی که از وی درباره همسرم اجازه بخواهم چه می‏گوید، در حالی که من مرد جوان هستم؟! [۴۲۳].

می‏گوید: بعد از آن ده شب درنگ نمودم، و پنجاه شب برای ما از همان وقتی که رسول خدا صاز صحبت با ما نهی کرده بود، گذشت. هنگامی که نماز فجر را صبح شب پنجاهم خواندم، بر پشت خانه‏ای از خانه‏های مان قرار داشتم، در حالی‏که من به همان حالتی که خداوند یاد نموده، که نفسم بر من تنگ آمده بود، و زمین به همان فراخیش برایم تنگ شده بود، نشسته بود، صدای فریاد کننده را شنیدم که بر کوه سلع بالا رفته بود، و با صدای بلند خود می‏گفت: ای کعب، بشارت باد، آنگاه به سجده افتادم، و دانستم که گشایشی فرا رسیده است. و رسول خدا صمردم را از این که خداوند توبه ما را پذیرفته است، وقتی که نماز فجر را به‌جای آورد با خبر گردانید. و مردم به بشارت دادن برای ما بیرون آمدند، و به طرف آن دو دوستم نیز مژده دهندگانی رفتند، و مردی اسبی را به طرفم دوانید، و تلاش کننده‏ای از اسلم تلاش نمود، و بر کوه بلند گردید، صدااز اسب تیزتر بود. هنگامی همان کسی که صدایش را شنیده بودم، و برایم بشارت می‏داد نزد آمد، لباس هایم را برایش کشیدم، و آن دو را به خاطر مژده و بشارتش، بر او پوشانیدم، و به خدا سوگند، در آن روز غیر آن دو لباس دیگر مالک لباسی نبودم، و دو لباس دیگر را عاریت گرفته پوشیدم، و به طرف رسول خدا صحرکت کردم، و مردم گروه گروه از من استقبال نمودند، و مرا به (قبول شدن) توبه بشارت و مژده می‏دادند، و می‏گفتند: قبول توبه ات از طرف خداوند برایت مبارک باشد. کعب می‏گوید: تا این که به مسجد داخل شدم، و دیدم که رسول خدا صنشسته است، و مردم در اطرافش قرار دارند، آن گه طلحه بن عبیدالله به طرف من برخاست، و دوید و با من مصافحه نمود، و به من تبریکی گفت، به خدا سوگند، مردی از مهاجرین غیر از وی به سویم نیامد، و من آن را برای طلحه [۴۲۴]فراموش نمی‏کنم. کعب می‏گوید: هنگامی که به رسول خدا صسلام دادم، رسول خدا صدر حالی که رویش از خوشی می‏درخشید - گفت: «بشارت باد بر تو، به بهترین روزی که از زمان ولادت بر تو گذشته است»، می‏گوید: گفتم: آیا (قبول توبه و عفو) از طرف توست ای رسول خدا، یا اطرف خدا؟ گفت: «نه، بلکه از طرف خدا»، و رسول خدا صچون خوش و مسرور می‏شد، رویش روشن می‏گردید، گویی قطعه‏ای از مهتاب باشد و ما این را از وی می‏فهمیدیم. هنگامی که در پیش رویش نشستم، گفتم: ای رسول خدا، از توبه من این است که از مالم به عنوان صدقه برای خدا و پیامبرش دست می‏کشم. رسول خدا صفرمود: بعضی از مالت را برای خود نگه دار، که آن برایت بهتر است. گفت: من همان سهم را که در خیبر است، نگه می‏دارم، افزودم: ای رسول خدا، خداوند مرا به صدق نجات بخشید، و از توبه‏ام این است که، تا باقی هستم جز راست نگویم، به خدا سوگند، من یکی از مسلمانان را نمی‏شناسم که خداوند وی را در راستگویی، از لحظه‏ای که آن را برای رسول خدا صیاد نمودم، از من بهتر آزموده باشد، و از ابتدایی که آن را برای رسول خدا صذکر نمودم تا همین روز، دروغی را قصد نکرده‏ام، و امیدوارم که خداوند مرا در آنچه باقی می‏مانم (نیز) حفظ ماید. و خداوند برای رسول خود نازل فرمود:

﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِتا به این قولش ﴿وَكُونُواْ مَعَ ٱلصَّٰدِقِينَ[التوبة: ۱۱۷-۱۱۹].

ترجمه: «خداوند توبه و رحمت خود را شامل حال پیامبر، مهاجرین و انصار نمود... و با صادقان باشید».

به خدا سوگند! بعد از این که خداوند مرا به اسلام هدایت کرده است، دیگر نعمتی را هرگز برایم ارزانی ننموده که در نفسم از راست گفتنم برای رسول خدا صو دروغ نگفتنم برایش بزرگتر باشد، چون (اگر دروغ گفته بودم) مثل آنان که دروغ گفتند و هلاک شدند، هلاک می‏شدم، به خاطر این که خداوند تعالی برای آنان که دروغ گفتند، هنگامی که وحی را نازل فرمود: بدترین چیزی را که برای کسی بگوید گفت، خداوند تعالی فرمود:

﴿سَيَحۡلِفُونَ بِٱللَّهِ لَكُمۡ إِذَا ٱنقَلَبۡتُمۡ إِلَيۡهِمۡ لِتُعۡرِضُواْ عَنۡهُمۡتا به این قول وی ﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يَرۡضَىٰ عَنِ ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡفَٰسِقِينَ[التوبة: ۹۵-۹۶].

ترجمه: «هنگامی که به‌سوی آنان باز گردید، برای شما سوگند یاد می‏کنند، که از آنان اعراض کنید... خداوند از جمعیت فاسقان راضی نخواهد شد».

کعب گوید: و ما -سه تن- از امر آنهایی که رسول خدا صاز ایشان هنگامی که برایش سوگند خوردند، قبول نمود، و با ایشان بیعت کرد، و برای‌شان مغفرت خواست عقب گذاشته شدیم [۴۲۵]، و پیامبر صامر ما را به تأخیر انداخت، تا این که خداوند درباره آن داوری نمود. بنابراین خداوند فرمود:

﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ[التوبة: ۱۱۸].

ترجمه: «و (همچنین) آن سه نفر را که پس از گذاشته شدند (خداوند مشمول رحمت گردانید)».

و هدف از یاد نمودن خداوند که ما عقب گذاشته شدیم، در ارتباط با عقب گذاشته شدن مان از جنگ نیست، بلکه عقب گذاشتن ما، و به تاخیر انداختن کار ما از کسی است که برای وی سوگند خورد، و برایش معذرت تقدیم نمود، و او از ایشان [۴۲۶]قبول کرد [۴۲۷]. این چنین این را مسلم، و ابن اسحاق روایت نموده‏اند. و امام احمد آن را با زیادت‏های اندکی روایت کرده. این چنین در البدایه (۲۳/۵) آمده. و این را همچنین ابوداود و نسائی به مانند آن به قسمت متفرق و مختصر روایت کرده‏اند. و ترمذی بخشی از اول آن را روایت نموده، و بعد از آن گفته:... و حدیث را یادآور شده. این چنین در الترغیب (۳۶۶/۴) آمده. و بیهقی (۳۳/۹) آن را به طولش روایت کرده است.

[۴۱۹] یعنی دوست ندارم که در بدر حاضر می‏بودم و در آن حاضر نمی‏بودم. م. [۴۲۰] غزوه تبوک.م. [۴۲۱] کنایه از غرور و تکبر است. م. [۴۲۲] این جمله در روایت بخاری نیست، و عسقلانی درباره آن گفته است: این نزد ابن مردویه آمده. [۴۲۳] در تیسیرالقاری شرح صحیح بخاری می‏گوید: یعنی خود از عهده کار می‏توانم برآیم. م. [۴۲۴] پیامبر صدرمیان او و کعب عقد مواخات و برادری بسته بود. [۴۲۵] در اصل: «تخلّفنا»، «تخلف کردیم» آمده، ولی آنچه من ذکر نمودم «خلفنا»، «عقب گذاشته شدیم» بهتر است، چون این تعبیر قرآنی است. [۴۲۶] در بخاری «عنه»، «از وی» آمده است. [۴۲۷] بخاری (۴۴۱۸) و مسلم (۲۷۶۹).