حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

شجاعت ابوحدود یا عبدالله بن ابی حدرد اسلمی س

شجاعت ابوحدود یا عبدالله بن ابی حدرد اسلمی س

جنگیدن وی با دو تن و پیروزی اش بر آنها

ابن اسحاق با استناد از ابوحدرد سروایت می‏کند، که گفت: با زنی از قومم ازدواج نمودم، و دویست درهم به او مهریه دادم، می‏گوید: نزد رسول خدا صجهت کمک خواستن در نکاحم آمدم. وی فرمود: «چقدر مهر دادی؟ گفتم: دویست درهم. گفت: «سبحان الله! به خدا سوگند، اگر آن را از وادی هم می‏گرفتید، زیاد نمی‏کردید! به خدا سوگند چیزی نزدم نیست که با آن تو را کمک کنم». آنگاه روزهایی درنگ نمودم، و بعد از آن مردی از جُشَمْ بن معاویه که به او رفاعه بن قیس - و یا قیس بن رفاعه - گفته می‏شد، با شاخه [۶۲۷]بزرگی از جشم آمد و با قومش و کسی که با وی بود در غایه پایین آمد [۶۲۸]، و می‏خواست قیس را به خاطر جنگ با رسول خدا صجمع نماید، و او در میان جشم از اسم و شرف بلندی برخوردار بود. می‏افزاید: آنگاه رسول خدا صمرا و دو مرد دیگر از مسلمانان را طلب نمود و گفت: «به طرف این مرد بروید، تا از وی خبر و معلومات بیاورید». و یک شتر پیر و لاغر را به ما داد، و یکی از ما بر آن سوار شد، به خدا سوگند، از ضعف نتوانست بایستد، به حدّی که مردان آن را از پشتش با دست‏های خویش کمک نمودند و برخاست، و نزدیک بود که نتواند برخیزد، و پیامبر صگفت: «سوار بر این بدانجا برسید».

ما بیرون رفتیم، و سلاح مان همان تیرها و شمشیرهای دست داشته ما بود، توأم با غروب آفتاب نزدیک همان جایی رسیدیم که قوم پایین آمده بود، و در ناحیه‏ای کمین گرفتم، و به آن دو که همراهم بودند، دستور دادم، و آنها هم در ناحیه دیگر قوم، کمین گرفتند، به آن دو گفتم: وقتی که صدای مرا شنیدید تکبیر بگویید، و بر اردوگاه حمله نمودم، شما هم تکبیر بگویید، و با من حمله کنید، به خدا سوگند، ما همین طور انتظار می‏کشیدیم، تا غفلت یا چیزی را ببینم، که تاریکی شب ما را فرا گرفت، و نخستین تاریکی خفتن گذشت، آنها شبانی داشتند که در آن سرزمین برای چرانیدن رفته بود، ولی در برگشت به طرف‌شان تأخیر نموده بود و آنها بر وی ترسیده بودند. آنگاه رئیس آنها رفاعه بن قیس برخاست، و شمشیر خود را گرفته بر گردنش آویخت و گفت: به خدا سوگند، درباره کار شبان مان یقین حاصل خواهم نمود، چون حتماً به او شری رسیده است. تعدادی از افرادی که با وی بودند گفتند: تو را به خدا که مرو، ما عوض تو می‏رویم. گفت: خیر، من حتماً می‏روم. گفتند: ما همراهت هستیم. گفت: به خدا سوگند، هیچ کس از شما مرا دنبال نکند، و خود حرکت کرد، و از نزد من گذشت. وقتی که بر وی دست یافتم، او را با تیری زدم، و تیرم بر قلبش اصابت نمود، به خدا سوگند، دیگر حرف نزد، آنگاه به طرفش جستم، و سرش را بریدم، بعد از آن بر ناحیه‏ای از اردوگاه حمله نمودم، و تکبیر گفتم، و همراهانم نیز حمله نمودند و تکبیر گفتند، به خدا سوگند، همه آنهایی که در آن جا بودند، جز فرار و گریز دیگر کاری ننمودند. (و ما می‏گفتیم) تو بگیر، تو بگیر [۶۲۹]، و آنان با زنان و پسران و آنچه از اموالشان، برای‌شان سبک بود (فرار کردند)، و ما شتران زیادی را با گوسفندان زیادی حرکت دادیم، و آنها را نزد رسول خدا صآوردیم، وسرش را هم با خود حمل نموده آوردم، و پیامبر صسیزده شتر را از آن شترها در مهرم اعطا نمود، و من با همسرم ازدواج نمودم [۶۳۰]. این چنین در البدایه (۲۲۳/۴) آمده است. و این را همچنین امام احمد و غیر وی روایت نموده‏اند، مگر این که نزد وی، چنان که در الاصابه (۲۹۵/۲) آمده، عبدالله بن ابی حدرد سآمده است.

[۶۲۷] شاخه در اینجا برای گروهی کمتر از قبیله به‌کار رفته است. م. [۶۲۸] غابه جایی است نزدیک مدینه در ناحیه‏ای از شام. [۶۲۹] کلمه‏ای است که برای فریب دشمن و در هراس انداختن به‌کار می‏رود. [۶۳۰] ضعیف. احمد (۶/ ۱۱، ۱۲) و در آن یک مجهول است.