شجاعت ابوحدود یا عبدالله بن ابی حدرد اسلمی س
جنگیدن وی با دو تن و پیروزی اش بر آنها
ابن اسحاق با استناد از ابوحدرد سروایت میکند، که گفت: با زنی از قومم ازدواج نمودم، و دویست درهم به او مهریه دادم، میگوید: نزد رسول خدا صجهت کمک خواستن در نکاحم آمدم. وی فرمود: «چقدر مهر دادی؟ گفتم: دویست درهم. گفت: «سبحان الله! به خدا سوگند، اگر آن را از وادی هم میگرفتید، زیاد نمیکردید! به خدا سوگند چیزی نزدم نیست که با آن تو را کمک کنم». آنگاه روزهایی درنگ نمودم، و بعد از آن مردی از جُشَمْ بن معاویه که به او رفاعه بن قیس - و یا قیس بن رفاعه - گفته میشد، با شاخه [۶۲۷]بزرگی از جشم آمد و با قومش و کسی که با وی بود در غایه پایین آمد [۶۲۸]، و میخواست قیس را به خاطر جنگ با رسول خدا صجمع نماید، و او در میان جشم از اسم و شرف بلندی برخوردار بود. میافزاید: آنگاه رسول خدا صمرا و دو مرد دیگر از مسلمانان را طلب نمود و گفت: «به طرف این مرد بروید، تا از وی خبر و معلومات بیاورید». و یک شتر پیر و لاغر را به ما داد، و یکی از ما بر آن سوار شد، به خدا سوگند، از ضعف نتوانست بایستد، به حدّی که مردان آن را از پشتش با دستهای خویش کمک نمودند و برخاست، و نزدیک بود که نتواند برخیزد، و پیامبر صگفت: «سوار بر این بدانجا برسید».
ما بیرون رفتیم، و سلاح مان همان تیرها و شمشیرهای دست داشته ما بود، توأم با غروب آفتاب نزدیک همان جایی رسیدیم که قوم پایین آمده بود، و در ناحیهای کمین گرفتم، و به آن دو که همراهم بودند، دستور دادم، و آنها هم در ناحیه دیگر قوم، کمین گرفتند، به آن دو گفتم: وقتی که صدای مرا شنیدید تکبیر بگویید، و بر اردوگاه حمله نمودم، شما هم تکبیر بگویید، و با من حمله کنید، به خدا سوگند، ما همین طور انتظار میکشیدیم، تا غفلت یا چیزی را ببینم، که تاریکی شب ما را فرا گرفت، و نخستین تاریکی خفتن گذشت، آنها شبانی داشتند که در آن سرزمین برای چرانیدن رفته بود، ولی در برگشت به طرفشان تأخیر نموده بود و آنها بر وی ترسیده بودند. آنگاه رئیس آنها رفاعه بن قیس برخاست، و شمشیر خود را گرفته بر گردنش آویخت و گفت: به خدا سوگند، درباره کار شبان مان یقین حاصل خواهم نمود، چون حتماً به او شری رسیده است. تعدادی از افرادی که با وی بودند گفتند: تو را به خدا که مرو، ما عوض تو میرویم. گفت: خیر، من حتماً میروم. گفتند: ما همراهت هستیم. گفت: به خدا سوگند، هیچ کس از شما مرا دنبال نکند، و خود حرکت کرد، و از نزد من گذشت. وقتی که بر وی دست یافتم، او را با تیری زدم، و تیرم بر قلبش اصابت نمود، به خدا سوگند، دیگر حرف نزد، آنگاه به طرفش جستم، و سرش را بریدم، بعد از آن بر ناحیهای از اردوگاه حمله نمودم، و تکبیر گفتم، و همراهانم نیز حمله نمودند و تکبیر گفتند، به خدا سوگند، همه آنهایی که در آن جا بودند، جز فرار و گریز دیگر کاری ننمودند. (و ما میگفتیم) تو بگیر، تو بگیر [۶۲۹]، و آنان با زنان و پسران و آنچه از اموالشان، برایشان سبک بود (فرار کردند)، و ما شتران زیادی را با گوسفندان زیادی حرکت دادیم، و آنها را نزد رسول خدا صآوردیم، وسرش را هم با خود حمل نموده آوردم، و پیامبر صسیزده شتر را از آن شترها در مهرم اعطا نمود، و من با همسرم ازدواج نمودم [۶۳۰]. این چنین در البدایه (۲۲۳/۴) آمده است. و این را همچنین امام احمد و غیر وی روایت نمودهاند، مگر این که نزد وی، چنان که در الاصابه (۲۹۵/۲) آمده، عبدالله بن ابی حدرد سآمده است.
[۶۲۷] شاخه در اینجا برای گروهی کمتر از قبیله بهکار رفته است. م. [۶۲۸] غابه جایی است نزدیک مدینه در ناحیهای از شام. [۶۲۹] کلمهای است که برای فریب دشمن و در هراس انداختن بهکار میرود. [۶۳۰] ضعیف. احمد (۶/ ۱۱، ۱۲) و در آن یک مجهول است.