حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

کشتن ابی رافع سلام بن ابی الحقیق

کشتن ابی رافع سلام بن ابی الحقیق

ابن اسحاق از عبدالله بن کعب بن مالک سروایت نموده، که گفت: از جمله چیزهایی که خداوند برای پیامبر خود مهیا کرده بود، این بود که این دو قبیله انصار: اوس و خزرج در خدمت گزاری به رسول خدا صچون دو رقیب، با هم مسابقه می‏دادند و افتخار می‏نمودند، چون قبیله اوس خدمتی را برای رسول خدا صمی‏نمود، قبیله خزرج می‏گفت: به خدا سوگند، این را به عنوان یک فضیلت زیاده بر ما نزد رسول خدا صنخواهید برد، و بدون درنگ همچو عملی را انجام می‏دادند. و چون خزرج چیزی را می‏نمود، قبیله اوس مثل آن را می‏گفت. (راوی) می‏گوید: وقتی که اوس کعب بن اشرف را به خاطر عداوت و دشمنی اش با رسول خدا صبه قتل رسانید، قبیله خزرج گفت: به خدا سوگند، این را ابداً به عنوان فضیلت زیاد بر ما نخواهید برد. می‏افزاید: آنگاه هم مشورت نمودند، که کی در عداوت و دشمنی با رسول خدا صچون ابن اشرف است، و ابن ابی الحقیق را به یاد آوردند که در خیبر قرار داشت، و از رسول خدا صاجازه قبل وی را خواستند، و او برای‌شان اجازه داد. بنابراین از خزرج از بنی سلمه پنج تن بیرون شدند که عبارت بودند از: عبدالله بن عتیک، مسعود بن سنان، عبدالله بن انیس، ابوقتاده حارث بن ربیع و خزاعی بن اسود -که هم پیمان ایشان از اسلم بود-، این‏ها بیرون گردیدند، و رسول خدا صعبدالله بن عتیک را برایشان امیر مقرر کرد واز قتل طفل و زن نهی‌شان نمود.

اینان بیرون رفتند، تا این که به خیبر رسیدند، و از شبآنگاه به منزل ابن ابی الحقیق آمدند، و هر خانه را در منزل بر روی اهلش بستند. (راوی) گوید: او در طبقه بالای خانه خود قررا داشت، و آن طبقه برای خود پایه‏ای (از درخت خرما) داشت. می‏افزاید: آنها بر آن بالا رفتند، تا این که بر دروازه وی ایستاده، و اجازه خواستند. همسر وی نزدشان آمده گفت: شما کیستید؟ گفتند: مردمانی از عرب هستیم و در طلب غله آمده‏ایم. همسرش گفت: این است صاحب‌تان، نزدش بیایید، چون داخل شدیم اتاق را بر خود و بر وی بستیم، از ترس این که مبادا قبل از انجام کاری حرکتی اتفاق بیفتد که در میان ما و او حایل واقع شود. (راوی) گوید: همسرش فریاد کشید و از داخل شدن ما خبر داد، اما ما به سرعت با شمشیرهای خویش، به طرف وی -در حالی که در بستر خود قرار داشت- شتافتیم، به خدا سوگند، در آن تاریکی شب ما را به‌سوی وی جز سفیدی خودش (دیگر چیزی) راهنمایی نمی‏نمود، گویی که وی کتان سفید پهن شده باشد. می‏افزاید: هنگامی که همسرش به خاطر ما فریاد کشید، هر یکی از ما شمشیر خود را بر وی بلند می‏نمود، ولی نهی پیامبر خدا صرا به یاد می‏آورد، و دست خود را باز می‏داشت، و اگر آن نهی نمی‏بود، در همان شب کار وی ساخته بود. (راوی) می‏گوید: وقتی که وی را با شمشیرهای خود زدیم، عبدالله بن انیس با شمشیر خود بر شکم وی حمله نمود، و شمشیر را در شکمش فرو برد، و ابن ابی الحقیق می‏گفت: (قطنی قطنی) -کافی است برای من، کافی است برای من-. (راوی) می‏گوید: بعد بیرون آمدیم -و عبدالله بن عتیک که از نظر بینایی رنج می‏برد- از درخت پایین افتاد، و دستش به شدّت زخمی گردید، ما وی را برداشتیم تا در جای داخل شدن آب [۲۸۶]از یکی از چشمه‏هایشان بیاوریم، و در آن داخل شویم. می‏گوید: آنها آتش‏ها را افروختند، و هر طرف در طلب ما بیرون آمده تا این که ناامید شدند، و به طرف ابن ابی الحقیق برگشتند، و او را در حالی احاطه نمودند، که در میان‌شان جان می‏داد.

(راوی) می‏گوید: گفتیم: چگونه باید بدانیم که دشمن خدا مرده است؟ می‏افزاید: مردی از ما گفت: من می‏روم و به شما اطلاع می‏دهم، وی حرکت نمود و به میان مردم آمد می‏گوید: - همسر وی - را و مردان یهود را که در اطرافش قرار داشتند، دریافتم، و همسر وی در حالی که چراغی در دست داشت، به طرف روی ابن ابی الحقیق می‏دید و برای آنها حرف زده می‏گفت: - به خدا سوگند - من صدای ابن عتیک را شنیدیم، بعد از آن خود را تکذیب نموده گفتم: ابن عتیک در این سرزمین چه می‏کند؟! بعد به طرف شوهرش روی آورد، و در روی وی گفت: به خدای یهود سوگند، مرده است!!. و من هیچ کلمه‏ای را که از آن برای نفسم لذیذتر باشد، نشنیدم. (راوی) می‏گوید: بعد از آن نزد ما آمد و به ما خبر داد، و ما رفیق مان را انتقال داده، نزد رسول خدا صآمدیم، و او را از کشته شدن دشمن خدا آگاهانیدیم، و نزدش درباره قتل‏وی به هم اختلاف نمودیم، و هر یکی از ما مدّعی آن بود. می‏گوید: پیامبر خدا صفرمود: «شمشیرهای‌تان را بیاورید»، ما شمشیرهای مان را آوردیم، او به طرف آنها دید و برای شمشیر عبدالله بن انیس گفت: «این وی را کشته است، در این اثر طعام را می‏بینم» [۲۸۷]. این چنین در البدایه (۱۳۷/۴) و سیرت ابن هاشم (۱۹۰/۲) آمده است.

و نزد بخاری از براء سروایت است که گفت: رسول خدا صبه‌سوی ابورافع یهودی مردانی از انصار را فرستاد، و عبدالله بن عتیک سرا بر آنها امیر گماشت، ابورافع پیامبر صرا اذیت می‏نمود، و علیه وی (مردم را) یاری و کمکی می‏کرد، و در قلعه‏ای که در سرزمین حجاز داشت ساکن بود هنگامی که (یاران پیامبر ص) به آن نزدیک گردیدند -آفتاب غروب نموده بود، و مردم با رمه‏ها و الاغ‏های خود (به داخل قلعه) رفته بودند- عبدالله دستور داد: در جاهایتان بنشینید، من میروم، و برای دروازه بان حلیه‏ای در کار می‏بندم، باشد که داخل شوم، وی به راه افتاد، تا این که به دروازه نزدیک گردید، بعد از آن خود را با لباس خود پوشانید، گویی که قضای حاجت خود را می‏نماید، و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وی بانک زد: ای بنده خدا، اگر خواسته باشی که داخل شوی داخل شو، چون من می‏خواهم دروازه را ببندم، آنگاه من داخل شده و خود را پنهان داشتم. هنگامی که مردم داخل شدند، دروازه را بست، بعد کلیدها را بر میخی آویزان نمود. می‏گوید: من به‌سوی کلیدها برخاستم، و آنها را گرفته دروازه را باز نمودم. نزد ابورافع مردم (تا دیروقت) می‏نشستند، و وی در بالا خانه‏های خود قرار داشت. هنگامی که افسانه گویان وی از نزدش رفتند، به طرف وی بلند شدم، و شروع نمودم، هر دروازه‏ای را که باز نمودم، آن را از داخل بر خود بستم، و گفتم: اگر قوم از من خبر شوند، تا این که وی را به قتل نرسانم، نمی‏توانند به من برسند، بنابراین خود را به وی رسانیدم، و او را در خانه تاریکی دریافتم، نمی‏دانستم وی در کدام قسمت خانه است. گفتم: ابورافع. گفت: کیست؟ به‌سوی صدا رفتم، و در حالی که مدهوش بودم ضربه‏ای با شمشیر زدم، ولی کاری از پیش نبردم، وی فریاد کشید،، و من از خانه بیرون شدم، و اندک مدتی درنگ نمودم، بعد از آن نزد وی داخل شده گفتم: ای ابو رافع این صدا چیست؟ گفت: وای بر مادرت!! مردی در خانه است، که همین اندکی قبل مرا با شمشیر زد. می‏گوید: وی را باز ضربه‏ای زدم، و او را به شدّت مجروح گردانیدم ولی نکشتمش، بعد از آن لبه شمشیر را در شکمش گذاشتم تا این که به پشتش رسید، و دانستم که به قتل رسانیدم، بعد دروازه‏ها را یک پی دیگری باز نمودم، تا این که به پایه همان خانه رسیدم، پایم را گذاشتم، و گمان می‏نمودم که به زمین رسیده‏ام، و در یک شب مهتابی (به زمین) خوردم، که بر اثر آن ساق پایم شکست، و آن را با عمامه‏ای بستم، بعد از آن حرکت نمودم، تا این که بر دروازه نشستم و گفتم: امشب تا ندانم که آیا وی را کشته‏ام یا نه بیرون نمی‏شوم. هنگامی که خروس بانگ نمود، اعلام کننده موت - (جنازه خبر) - بر دیوار (قلعه) ایستاد و گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را می‏رسانم. در حال من به‌سوی یارانم روانه شده گفتم: شتاب نمایید و خود را بیرون کنید، چون خداوند ابورافع را کشته است. و خود را نزد رسول خدا صرسانیدم و قضیه را برایش بیان نمودم. رسول خدا صفرمود: «پایت را دراز کن»، من پایم را رسا نمودم و او بر آن دست کشید، گویی که هرگز از آن شکایت نداشتم [۲۸۸]. و این را همچنین بخاری به سیاق دیگری روایت نموده، و بخاری این حدیث را به این سیاقها از میان اصحاب کتب ششگانه به تنهایی روایت نموده، و بعد از آن می‏گوید: زهری گفت: ابی بن کعب گفته است: بعداً نزد رسول خدا صآمدند و وی بر منبر قرار داشت و گفت: «افلحت الوجوه»، «چهره‏ها کامیاب گردید»، آنها پاسخ دادند: روی شما نیز کامیاب گردید ای رسول خدا. پرسید: «آیا وی را به قتل رسانیدید؟» گفتند: بلی. فرمود: «شمشیر را برایم بده»، آن را از نیام بیرون آورد، و رسول خدا گفت: «بلی، این طعام وی در لبه شمشیر است». این چنین در البدایه (۱۳۷/۴) آمده.

[۲۸۶] هدف مدخل و مجرای آب از بیرون قلعه به درون‏آن است. [۲۸۷] صحیح. ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام _(۳/۱۷۱، ۱۷۲) از محمد بن مسلم «رثوی» از عبدالله بن کعب بن مالک و از طریق طبری در تاریخش (۲/ ۴۹۷:۴۹۵). [۲۸۸] بخاری (۳۰۲۲، ۳۰۲۳).