کشتن ابی رافع سلام بن ابی الحقیق
ابن اسحاق از عبدالله بن کعب بن مالک سروایت نموده، که گفت: از جمله چیزهایی که خداوند برای پیامبر خود مهیا کرده بود، این بود که این دو قبیله انصار: اوس و خزرج در خدمت گزاری به رسول خدا صچون دو رقیب، با هم مسابقه میدادند و افتخار مینمودند، چون قبیله اوس خدمتی را برای رسول خدا صمینمود، قبیله خزرج میگفت: به خدا سوگند، این را به عنوان یک فضیلت زیاده بر ما نزد رسول خدا صنخواهید برد، و بدون درنگ همچو عملی را انجام میدادند. و چون خزرج چیزی را مینمود، قبیله اوس مثل آن را میگفت. (راوی) میگوید: وقتی که اوس کعب بن اشرف را به خاطر عداوت و دشمنی اش با رسول خدا صبه قتل رسانید، قبیله خزرج گفت: به خدا سوگند، این را ابداً به عنوان فضیلت زیاد بر ما نخواهید برد. میافزاید: آنگاه هم مشورت نمودند، که کی در عداوت و دشمنی با رسول خدا صچون ابن اشرف است، و ابن ابی الحقیق را به یاد آوردند که در خیبر قرار داشت، و از رسول خدا صاجازه قبل وی را خواستند، و او برایشان اجازه داد. بنابراین از خزرج از بنی سلمه پنج تن بیرون شدند که عبارت بودند از: عبدالله بن عتیک، مسعود بن سنان، عبدالله بن انیس، ابوقتاده حارث بن ربیع و خزاعی بن اسود -که هم پیمان ایشان از اسلم بود-، اینها بیرون گردیدند، و رسول خدا صعبدالله بن عتیک را برایشان امیر مقرر کرد واز قتل طفل و زن نهیشان نمود.
اینان بیرون رفتند، تا این که به خیبر رسیدند، و از شبآنگاه به منزل ابن ابی الحقیق آمدند، و هر خانه را در منزل بر روی اهلش بستند. (راوی) گوید: او در طبقه بالای خانه خود قررا داشت، و آن طبقه برای خود پایهای (از درخت خرما) داشت. میافزاید: آنها بر آن بالا رفتند، تا این که بر دروازه وی ایستاده، و اجازه خواستند. همسر وی نزدشان آمده گفت: شما کیستید؟ گفتند: مردمانی از عرب هستیم و در طلب غله آمدهایم. همسرش گفت: این است صاحبتان، نزدش بیایید، چون داخل شدیم اتاق را بر خود و بر وی بستیم، از ترس این که مبادا قبل از انجام کاری حرکتی اتفاق بیفتد که در میان ما و او حایل واقع شود. (راوی) گوید: همسرش فریاد کشید و از داخل شدن ما خبر داد، اما ما به سرعت با شمشیرهای خویش، به طرف وی -در حالی که در بستر خود قرار داشت- شتافتیم، به خدا سوگند، در آن تاریکی شب ما را بهسوی وی جز سفیدی خودش (دیگر چیزی) راهنمایی نمینمود، گویی که وی کتان سفید پهن شده باشد. میافزاید: هنگامی که همسرش به خاطر ما فریاد کشید، هر یکی از ما شمشیر خود را بر وی بلند مینمود، ولی نهی پیامبر خدا صرا به یاد میآورد، و دست خود را باز میداشت، و اگر آن نهی نمیبود، در همان شب کار وی ساخته بود. (راوی) میگوید: وقتی که وی را با شمشیرهای خود زدیم، عبدالله بن انیس با شمشیر خود بر شکم وی حمله نمود، و شمشیر را در شکمش فرو برد، و ابن ابی الحقیق میگفت: (قطنی قطنی) -کافی است برای من، کافی است برای من-. (راوی) میگوید: بعد بیرون آمدیم -و عبدالله بن عتیک که از نظر بینایی رنج میبرد- از درخت پایین افتاد، و دستش به شدّت زخمی گردید، ما وی را برداشتیم تا در جای داخل شدن آب [۲۸۶]از یکی از چشمههایشان بیاوریم، و در آن داخل شویم. میگوید: آنها آتشها را افروختند، و هر طرف در طلب ما بیرون آمده تا این که ناامید شدند، و به طرف ابن ابی الحقیق برگشتند، و او را در حالی احاطه نمودند، که در میانشان جان میداد.
(راوی) میگوید: گفتیم: چگونه باید بدانیم که دشمن خدا مرده است؟ میافزاید: مردی از ما گفت: من میروم و به شما اطلاع میدهم، وی حرکت نمود و به میان مردم آمد میگوید: - همسر وی - را و مردان یهود را که در اطرافش قرار داشتند، دریافتم، و همسر وی در حالی که چراغی در دست داشت، به طرف روی ابن ابی الحقیق میدید و برای آنها حرف زده میگفت: - به خدا سوگند - من صدای ابن عتیک را شنیدیم، بعد از آن خود را تکذیب نموده گفتم: ابن عتیک در این سرزمین چه میکند؟! بعد به طرف شوهرش روی آورد، و در روی وی گفت: به خدای یهود سوگند، مرده است!!. و من هیچ کلمهای را که از آن برای نفسم لذیذتر باشد، نشنیدم. (راوی) میگوید: بعد از آن نزد ما آمد و به ما خبر داد، و ما رفیق مان را انتقال داده، نزد رسول خدا صآمدیم، و او را از کشته شدن دشمن خدا آگاهانیدیم، و نزدش درباره قتلوی به هم اختلاف نمودیم، و هر یکی از ما مدّعی آن بود. میگوید: پیامبر خدا صفرمود: «شمشیرهایتان را بیاورید»، ما شمشیرهای مان را آوردیم، او به طرف آنها دید و برای شمشیر عبدالله بن انیس گفت: «این وی را کشته است، در این اثر طعام را میبینم» [۲۸۷]. این چنین در البدایه (۱۳۷/۴) و سیرت ابن هاشم (۱۹۰/۲) آمده است.
و نزد بخاری از براء سروایت است که گفت: رسول خدا صبهسوی ابورافع یهودی مردانی از انصار را فرستاد، و عبدالله بن عتیک سرا بر آنها امیر گماشت، ابورافع پیامبر صرا اذیت مینمود، و علیه وی (مردم را) یاری و کمکی میکرد، و در قلعهای که در سرزمین حجاز داشت ساکن بود هنگامی که (یاران پیامبر ص) به آن نزدیک گردیدند -آفتاب غروب نموده بود، و مردم با رمهها و الاغهای خود (به داخل قلعه) رفته بودند- عبدالله دستور داد: در جاهایتان بنشینید، من میروم، و برای دروازه بان حلیهای در کار میبندم، باشد که داخل شوم، وی به راه افتاد، تا این که به دروازه نزدیک گردید، بعد از آن خود را با لباس خود پوشانید، گویی که قضای حاجت خود را مینماید، و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وی بانک زد: ای بنده خدا، اگر خواسته باشی که داخل شوی داخل شو، چون من میخواهم دروازه را ببندم، آنگاه من داخل شده و خود را پنهان داشتم. هنگامی که مردم داخل شدند، دروازه را بست، بعد کلیدها را بر میخی آویزان نمود. میگوید: من بهسوی کلیدها برخاستم، و آنها را گرفته دروازه را باز نمودم. نزد ابورافع مردم (تا دیروقت) مینشستند، و وی در بالا خانههای خود قرار داشت. هنگامی که افسانه گویان وی از نزدش رفتند، به طرف وی بلند شدم، و شروع نمودم، هر دروازهای را که باز نمودم، آن را از داخل بر خود بستم، و گفتم: اگر قوم از من خبر شوند، تا این که وی را به قتل نرسانم، نمیتوانند به من برسند، بنابراین خود را به وی رسانیدم، و او را در خانه تاریکی دریافتم، نمیدانستم وی در کدام قسمت خانه است. گفتم: ابورافع. گفت: کیست؟ بهسوی صدا رفتم، و در حالی که مدهوش بودم ضربهای با شمشیر زدم، ولی کاری از پیش نبردم، وی فریاد کشید،، و من از خانه بیرون شدم، و اندک مدتی درنگ نمودم، بعد از آن نزد وی داخل شده گفتم: ای ابو رافع این صدا چیست؟ گفت: وای بر مادرت!! مردی در خانه است، که همین اندکی قبل مرا با شمشیر زد. میگوید: وی را باز ضربهای زدم، و او را به شدّت مجروح گردانیدم ولی نکشتمش، بعد از آن لبه شمشیر را در شکمش گذاشتم تا این که به پشتش رسید، و دانستم که به قتل رسانیدم، بعد دروازهها را یک پی دیگری باز نمودم، تا این که به پایه همان خانه رسیدم، پایم را گذاشتم، و گمان مینمودم که به زمین رسیدهام، و در یک شب مهتابی (به زمین) خوردم، که بر اثر آن ساق پایم شکست، و آن را با عمامهای بستم، بعد از آن حرکت نمودم، تا این که بر دروازه نشستم و گفتم: امشب تا ندانم که آیا وی را کشتهام یا نه بیرون نمیشوم. هنگامی که خروس بانگ نمود، اعلام کننده موت - (جنازه خبر) - بر دیوار (قلعه) ایستاد و گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را میرسانم. در حال من بهسوی یارانم روانه شده گفتم: شتاب نمایید و خود را بیرون کنید، چون خداوند ابورافع را کشته است. و خود را نزد رسول خدا صرسانیدم و قضیه را برایش بیان نمودم. رسول خدا صفرمود: «پایت را دراز کن»، من پایم را رسا نمودم و او بر آن دست کشید، گویی که هرگز از آن شکایت نداشتم [۲۸۸]. و این را همچنین بخاری به سیاق دیگری روایت نموده، و بخاری این حدیث را به این سیاقها از میان اصحاب کتب ششگانه به تنهایی روایت نموده، و بعد از آن میگوید: زهری گفت: ابی بن کعب گفته است: بعداً نزد رسول خدا صآمدند و وی بر منبر قرار داشت و گفت: «افلحت الوجوه»، «چهرهها کامیاب گردید»، آنها پاسخ دادند: روی شما نیز کامیاب گردید ای رسول خدا. پرسید: «آیا وی را به قتل رسانیدید؟» گفتند: بلی. فرمود: «شمشیر را برایم بده»، آن را از نیام بیرون آورد، و رسول خدا گفت: «بلی، این طعام وی در لبه شمشیر است». این چنین در البدایه (۱۳۷/۴) آمده.
[۲۸۶] هدف مدخل و مجرای آب از بیرون قلعه به درونآن است. [۲۸۷] صحیح. ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام _(۳/۱۷۱، ۱۷۲) از محمد بن مسلم «رثوی» از عبدالله بن کعب بن مالک و از طریق طبری در تاریخش (۲/ ۴۹۷:۴۹۵). [۲۸۸] بخاری (۳۰۲۲، ۳۰۲۳).