حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

حکایت آنچه میان عمر و عمروبن سعید اتّفاق افتاد، و گفتار خالد برای برادرش در تایید فرموده ابوبکر س

حکایت آنچه میان عمر و عمروبن سعید اتّفاق افتاد، و گفتار خالد برای برادرش در تایید فرموده ابوبکر س

می‏گوید: مردم ساکت و خاموش شدند، به خدا سوگند جوابی ندادند. آنگاه عمر سگفت: ای گروه مسلمین، شما را چه شده است که به خلیفه رسول خدا صجواب نمی‏دهید، در حالی که شما را به‌سوی چیزی طلب نموده که شما را زنده می‏کند؟ آری، اگر این تجارت قریب، و یا سفر، نزدیک می‏بود، همه به طرف آن مبادرت می‏ورزیدند. عمرو بن سعید سبرخاست و گفت:

ای ابن الخطاب، آیا مثال‏ها را برای ما می‏زنی، مثال‏های منافقین؟! چه چیزی تو را باز داشت که در آنچه عیب ما را در آن گرفتی، خودت به آن شروع کنی؟! عمر سگفت: وی می‏داند، که اگر مرا طلب کند، به وی پاسخ مثبت می‏دهم، و اگر مرا به جنگ فرا خواند، می‏جنگم. آنگاه عمرو بن سعید سگفت: ولی ما اگر بجنگیم، برای شما نمی‏جنگیم، بلکه برای خدا می‏جنگیم. عمر پاسخ داد: خداوند تو را موفق دارد، نیک گفتی!! ابوبکر به عمرو گفت: بنشین - خدا رحمت کند - هدف عمر از آنچه شنیدی اذیت یک مسلمان و توبیخ وی نبود، وی به آنچه شنیدی خاست تا سهل انگاران و میل کنندگان به‌سوی زمین را انگیزه داده و به‌سوی جهاد بکشاند.

آنگاه خالدبن سعید سبرخاست و گفت: خلیفه رسول خدا راست گفت، ای برادرم بنشین و او نشست. و خالد گفت: ستایش خدایی راست که جز وی معبودی نیست، ذاتی که محمّد صرا به هدایت و دین حق مبعوث گردانید، تا آن را بر همه ادیان کامیاب و غالب گرداند، اگر چه مشرکین این کار را بد می‏دانند، ستایش برای خدایی است، که وفا کننده وعده خود، و ظاهر کننده وعده خود، و هلاک کننده دشمن خود است، و ما نه مخالف هستیم، و نه مختلف، و تو والیی نصیحت کننده و مشفق هستی، چون از ما طلب نفیر و بسیج شدن را نمایی، بسیج می‏شویم، چون امرمان کنی و از تو اطاعت کنیم. ابوبکر ساز گفته وی خوشحال گردید، و به او گفت: ای برادر و ای دوست، خداوند به تو پاداش نیکو دهد، تو به رغبت اسلام آورده بودی، و به امید ثواب هجرت نموده بودی، و از کفار با دینت فرار کرده بودی، تا خدا و پیامبرش را راضی گردانی، و کلمه وی را بلند گردانی، تو امیر مردم هستی، حرکت کن، خداوند رحمتت کند. و بعد از آن پایین آمد.

و خالد بن سعید سبرگشت، و خود را آماده گردانید، و ابوبکر بلال را امر نمود، و او در میان مردم اعلام نمود: ای مردم به جهاد روم در شام خارج شوید، و مردم می‏دانستند و تردیدی نداشتند که خالد بن سعید امیرشان است، و وی قبل از همه به اردوگاه رفته بود، بعد ازآن مردم هر روز ده تن، بیست تن، سی تن، چهل تن، پنجاه تن و صد تن به اردوگاه خود رفتند، تا این که مردم زیادی جمع شدند. روزی ابوبکر سبیرون گردید، و مردانی از اصحاب همراهش بودند، تا این که به اردوگاه آنها رسید، و آمادگی خوبی را دید، ولی آن آمادگی علیه روم برایش قناعت بخش نبود، و برای یاران خود گفت: درباره اینها اگر به همین تعداد به شام بفرستم چه نظری دارید؟ عمر سگفت: من به این گروه در مقابل گروه‏های بنی اصفر راضی نیستم. آنگاه به یاران خود گفت: نظر شما چیست؟ گفتند: ما همان نظر عمر را داریم، ابوبکر گفت: آیا نامه‏ای برای اهل یمن ننویسم، که آنان را توسط آن نامه به طرف جهاد دعوت کنیم، و در ثوابش ترغیب‌شان کنیم؟ این نظر را همه یاران وی پسندیدند، و گفتند: نظر خوبی را اتخاذ نمودی، این کار را بکن، بنابراین نوشت: