حیات صحابه – جلد دوم

فهرست کتاب

خارج شدن عائشه در غزوه بنی مصطلق

خارج شدن عائشه در غزوه بنی مصطلق

ابن اسحاق از عائشه بروایت نموده، که گفت: رسول خدا صزمانی که می‏خواست سفر نماید، میان زنانش قرعه کشی می‏نمود، سهم هر یکی از آنها که بیرون می‏رفت، او را با خود بیرون می‏برد. در وقت غزوه بنی مصطلق هم میان زنان خود، چنان که (در گذشته) [۶۸۸]این کار را انجام می‏داد، قرعه کشی نمود، و سهم من از میان آنها همراهش برآمد، و رسول خدا صمرا با خود همراه کرد. عائشه می‏گوید: در آن وقت زنان (فقط) اندکی می‏خوردند، و کم گوشت بودند و ثقیل نبودند، چون شترم (برایم) پالان کرده می‏شد، در هودج خود می‏نشستم، بعد همان افرادی که برای پالان می‏کردند، می‏آمدند و مرا حمل می‏نمودند، از پایین هودج می‏گرفتند، و آن را بلند می‏کردند و بر پشت شتر می‏گذاشتند، و با ریسمانهایش می‏بستند، سپس از سر شتر می‏گرفتند، و با آن به راه می‏افتادند.

می‏گوید: هنگامی که رسول خدا صاز آن سفر فارغ گردید، دوباره بازگشت، وقتی نزدیک مدینه رسید، آنجا در منزلی پایین آمد، و قسمتی از شب را همانجا خوابید، سپس اعلان کننده‏ای در میان مردم کوچ کردن را اعلان نمود، و مرد کوچ کردند، و من برای قضای حاجت خود بیرون رفتم، و در گردنم، گردن بندی داشتم، که در آن مهره ظفار [۶۸۹]بود. هنگامی که فارغ گردیده‏ام، از گردنم به آهستگی افتاده، و من ندانسته‏ام. وقتی که به اقامتگاه برگشتم، به گردنم دست بردم ولی آن را نیافتم -و مردم هم در حال کوچ بودند-، آنگاه به همان مکانم که بدانجا رفته بودم برگشتم، و آن را جستجو کردم تا این که آن را پیدا کردم، همان کسانی که موظف من بودند، و شتر را برایم پالان می‏نمودند، وقتی که از پالان نمودن آن فارغ شده‏اند، دنبال من آمده‏اند، و هودج را برداشته‏اند، البته به گمان این که در داخل آن هستم، چنان که من این کار را می‏نمودم و بارش نموده‏اند، و بدون این که در موجودیت من در داخل آن تردیدی نموده باشند، آن را بر شتر بسته‏اند. بعد از آن سرشتر را گرفته با آن حرکت نموده‏اند، و من در حالی به اردوگاه برگشتم، که در آن نه فراخواننده‏ای بود و نه هم پاسخگویی [۶۹۰]، و مردم رفته بودند. می‏گوید: آنگاه خود را در جلبابم پیچیدم، و در همان جایم بر پهول خوابیدم، و دانستم که اگر در جستجویم برآید، مردم حتماً به طرفم برمی گردند.

می‏گوید: به خدا سوگند، در حالی که من به پهلو خواب بودم، صفوان بن معطّل سلمی از پهلویم گذشت، وی از لشکر به خاطر بعضی ضرورت‏های خود عقب مانده بود، و با مردم نخوابیده بود، وی سایه مرا دید و پیش آمد، و نزدم توقّف نمود - او مرا قبل از این که حجاب بر ما لازم گردد، می‏دید - هنگامی که مرا دید، گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ«ما از خداییم و به‌سوی وی باز می‏گردیم»، همسر رسول خدا صمن در لباسم پیچیده شده بودم. گفت: -خدا رحمتت کند- چه چیز تو را به‌جا داشت؟

عائشه می‏گوید: من با او حرف نزدم، بعد از آن شتر را برایم نزدیک نمود و گفت: سوار شو و خودش از من دور شد.

می‏گوید: من سوار شدم، و او سر شتر را گرفت و به سرعت در طلب مردم به راه افتاد، به خدا سوگند، نه مردم را درک نمودیم، و نه از من جستجو به عمل آمد، تا این که صبح نمودم، در آن فرصت مردم پیاده شده بودند، هنگامی که مطمئن گردیدند، این مرد در حالی که شترم را جلوکش می‏نمود ظاهر گردید، آنگاه اهل افک آن حرف‏ها را گفتند، و لشکر بی‌قرار و مضطرب گردید، به خدا سوگند، من از چیزی از آن خبر نداشتم ونمی دانستم.

بعد از آن به مدینه آمدیم، و جز اندکی درنگ ننموده بودم، که به شدّت مریض شدم، و از آن حرف‏ها [۶۹۱]چیزی به من نمی‏رسید، ولی این خبر به رسول خدا صو به والدینم رسیده بود، آنها هم کم و زیادی از آن را برایم یادآوری نمی‏کردند، جز این که من برخی از لطف رسول خدا صرا برای خود نمی‏دیدم، چون وقتی من مریض می‏شدم، بر من مهربانی و لطف می‏نمود، ولی در آن مریضی ام، برایم چنان ننمود، و من این عمل را از وی ناپسند دیدم. وی چون وقتی (نزد من) داخل می‏شد، که مادرم نزدم از من پرستاری می‏نمود می‏گفت: «این فرزندتان چطور است؟» و بر آن زیاد نمی‏کرد. می‏گوید: تا این که در نفس خود خشمگین شده گفتم: ای رسول خدا -البته هنگامی که جفایش را در قبال خود دیدم- اگر به من اجازه بدهی که نزد مادرم انتقال کنم، و او از من پرستای کند، بهتر میشود. فرمود: «بر تو باکی نیست» گوید: آنگاه نزد مادرم رفتم، و از آنچه اتفاق افتاده بود، علمی نداشتم، تا این که پس از بیست و چند شب، تا حدی از بیماری ام بهبود یافته بودم.

ما قوم عرب بودیم، و در خانه‌هایمان این دستشویی‏ها را نمی‏ساختیم، که عجم‏ها برای خود می‏سازند، و خود را از آن راحت می‏داشتیم و آن را ناپسند و بد می‏دانستیم، و به صحرای مدینه رفته بودیم، و زنان در هر شب برای قضای حاجت‌شان بیرون می‏رفتند. من هم شبی برای رفع حاجت خویش بیرون رفتم، و همراهم ام مسطح دختر ابو رهم بن مطلب بود. می‏گوید: به خدا سوگند، وی با من راه می‏رفت که ناگهان در جامه‏اش پیچید و افتاد، و گفت: مسطح هلاک گردد، می‏گوید: گفتم - به خدا سوگند - حرف بدی برای مردی از مهاجرین که در بدر هم حاضر بود، گفتی!! گفت: ای دختر ابوبکر آیا خبر به تو نرسیده است؟ می‏گوید: گفتم: خبر چیست؟ آنگاه او حرف‏های اهل افک (تهمت) را برایم حکایت کرد. گفتم: آیا این امر اتفاق افتاده است؟ گفت: بلی، -به خدا سوگند- این اتفاق افتاده است. می‏گوید: به خدا سوگند، بر این قادر نشدم که قضای حاجت نمایم و برگشتم، و به خدا سوگند، آنقدر گریستم که گمان کردم شاید گریه جگرم را پاره نماید. می‏افزاید: و به مادرم گفتم: خداوند تو را بیامرزد! مردم این همه حرف‏ها را گفتند، و تو چیزی از آن را به من نمی‏گویی؟ وی گفت: ای دخترم، این کار را بر خود سبک بگیر، به خدا سوگند، خیلی نادر است، که زن زیبایی نزد مردی باشد، و آن مرد او را دوست داشته باشد، و او برای خود انباغ‌هایی هم داشته باشد، جز این که آنها چیزهای زیادی ضد وی می‏گویند، و مردم هم چیزهای زیادی علیه او می‏گویند.

عائشه می‏گوید: رسول خدا صبرخاسته بود، برای‌شان بیانیه‏ای ایراد فرموده بود -و من از آن هم نمی‏دانستم-، و پس از حمد و ثنای خداوند، فرموده بود: «ای مردم، چرا مردانی مرا در اهلم اذیت می‏کنند، و بر آنها غیر حق را می‏گویند، به خدا سوگند، من از آنها جز خیر ندیده‏ام، و آن را نسبت به مردی می‏گویند که - به خدا سوگند - من از وی جز خیر ندیده‏ام، و در خانه‏ای از خانه‏هایم جز همراه من داخل نمی‏شود می‏گوید و زیادتر آن (افتراگویی‏ها و افتراپردازی‏ها) به عبدالله بن ابی بن سلول بامردانی از خزرج بر می‏گشت، البته در ضمن آنچه مسطح و حمنه دختر جحش گفته بودند، و آن هم به خاطر این که خواهر حمنه، زینب دختر جحش نزد رسول خدا صبود، و هیچ زنی از زنانش در منزلت نزد پیامبر ص، غیر از وی با من برابری نمی‏کرد. ولی زینب را خداوند با دینش نگاه داشت، و جز خیر چیزی نگفت، ولیکن حمنه در آن مورد، آنچه را خواست اشاعه نمود، و در آن به خاطر خواهرش بامن مخالفت می‏نمود، و بدان بدبخت گردید. هنگامی که رسول خدا صآن خطبه را ایراد نمود، اسید بن حضیر سگفت: ای رسول خدا! اگر از اوس باشند، ما از طرف شما کار آنها را می‏کنیم، ولی اگر از برادران خزرجی ما باشند، پس ما را به امرت، دستور بده، چون به خدا سوگند، آنها اهل آنند که گردن‌هایشان زده شود. عائشه گوید: در این حال سعدبن عباده -که قبل از آن مرد صالحی دیده می‏شد [۶۹۲]- برخاست و گفت: دروغ گفتی -به خدا سوگند-، گردن‏هایشان زده نمی‏شود، به خدا سوگند، این مقاله را از این جهت گفتی که دانستی آنها از خزرج‌اند، و اگر از قوم تو می‏بودند، این را نمی‏گفتی. اسیدبن حضیر سگفت: به خدا سوگند، دروغ گفتی، ولی تو منافق هستی که از منافقین دفاع می‏کنی. عائشه می‏گوید: و مردم یکی در مقابل دیگری برخاستند، و نزدیک بود در بین این دو قبیله اوس و خزرج شری واقع شود.

و رسول خدا صپایین آمد و نزد من داخل شد، و علی بن ابی طالب و اسامه بن زید را طلب نمود، و با آنها مشورت نمود، اسامه ستایش نمود و چیز نیکویی گفت [۶۹۳]، و بعد از آن افزود: ای رسول خدا، اهل تو‌اند، از ایشان جز نیکویی و خیر نمی‏دانیم، و این حرف دروغ و باطل است. ولی علی گفت: ای رسول خدا ص، زنان بسیاراند، و تو می‏توانی به‌جای وی زن دیگری بگیری، از این کنیز بپرس، وی به تو راست خواهد گفت. آنگاه رسول خدا صبریره را برای پرسش طلب نمود. عائشه گوید: علی سبه طرف بریره برخاست و او را به سختی زد، و می‏گفت: به رسول خدا صراست بگو. عائشه می‏افزاید: و بریره می‏گفت: به خدا سوگند، من جز خیر نمی‏دانم، و بر عائشه چیزی را عیب نمی‏گرفتم، مگر این که من خمیر خود را می‏نمودم، و او را دستور می‏دادم که آن را نگه دارد، ولی او در حفاظت از آن به خواب می‏رفت، و گوسفند آمده خمیر را می‏خورد!!

عائشه می‏گوید: بعد از آن رسول خدا صدر حالی نزدم داخل گردید، که پدر و مادرم، و زنی از انصار که با من می‏گریست، نزدم بودند-، وی نشست، و بعد از حمد و ثنای خداوند، گفت: «ای عائشه، گفته‏های مردم، به تو رسیده است، بنابراین از خدا بترس، و اگر به بدیی، از آنچه مردم می‏گویند نزدیک شده باشی، به طرف خدا توبه کن، چون خداوند توبه را از بندگان خود قبول میکند». عائشه می‏گوید: به خدا سوگند، به مجرد این که آن حرف را به من گفت، اشک هایم یخ زد، به حدی که دیگر چیزی از آن را احساس نمی‏کردم، و انتظار پدر و مادرم را کشیدم، که از طرف من پاسخ رسول خدا صرا بدهند، ولی آنها حرفی نزدند. می‏افزاید: به خدا سوگند، من در نفس خود، حقیرتر و کوچک‏تر از آن بودم، که خداوند درباره من قرآنی نازل نماید، که قرائت گردد، و به من نماز خوانده شود، ولی تمنّا داشتم که رسول خدا صچیزی را در خواب ببیند، و خداوند توسط آن (آنچه را به من نسبت داده می‏شود)، از من تکذیب کند، البته به خاطر آنچه از برائت و پاکی ام میداند، و رسول خدا صاز آن خبری دهد، اما این که قرآنی درباره من نازل شود، به خدا سوگند، نفسم نزدم از آن حقیرتر بود. می‏گوید: هنگامی که دیدم، پدر و مادرم حرف نمی‏زنند، به آن دو گفتم: آیا پاسخ رسول خدا صرا نمی‏دهید؟ گفتند: به خدا سوگند، نمیدانیم که به وی چه پاسخی بدهیم. عائشه می‏افزاید: به خدا سوگند، خانواده‏ای را نمی‏شناسم که بر آنها آنچه که در آن روزها بر آل ابوبکر سداخل گردیده بود وارد شده باشد. می‏گوید: هنگامی که آن دو بر من سکوت کردند، اشکم جاری شد و گریستم، و بعد از آن گفتم: به خدا سوگند، از آنچه متذکر شدی در پیشگاه خداوند ابداً توبه نمی‏کنم. به خدا سوگند، من می‏دانم اگر به آنچه مردم می‏گویند اقرار کنم -و خدا می‏داند که من از آن بری و پاک هستم-، در آن صورت آنچه را میگویم که نبوده است، اگر از آنچه می‏گویند، انکار کنم، مرا تصدیق نمی‏کنید!! می‏گوید: بعد از آن اسم یعقوب ( ÷) را جستجو نمودم، ولی به یادم نیامد. آنگاه گفتم: ولی چنان می‏گویم که پدر یوسف گفته بود:

﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ[یوسف: ۱۸].

ترجمه: «من صبر جمیل می‏کنم، و خداوند در برابر آنچه شما می‏گویید یاری دهنده است».

می‏افزاید: به خدا سوگند، رسول خدا صهنوز از جای نشستن خود حرکت ننموده بود، که از طرف خداوند حالت وحی او را فرا گرفت، در حال با جامه‏اش پوشانده شد، و بالشتی از پوست زیر سرش گذاشته شد، هنگامی که من آن حالت را دیدم، به خدا سوگند، نه ترسیدم و نه هم باکی نمودم، چون می‏دانستم که بری و پاک هستم، و خداوند بر من ستم روا نمی‏دارد. ولی پدر و مادرم، سوگند به ذاتی که جان عائشه در دست اوست، هنوز آن حالت رسول خدا صتمام نشده بود، که گمان نمودم جان‏هایشان بر خواهد آمد، از ترس این که، مبادا از جانب خدا چیزی بیاید که گفته مردم را تایید کند، می‏گوید: آن حالت از رسول خدا صزایل گردید، وی نشست و قطره‏های عرق از رویش چون دانه مروارید، در یک روز سرد می‏چکید، و شروع به پاک نمودن عرق از رویش نمود و می‏گفت: «ای عائشه، بشارت باد!! خداوند برائت تو را نازل فرمود». می‏گوید گفتم: الحمدلله. و بعد از آن به‌سوی مردم بیرون آمد، و برای‌شان بیانیه ایراد فرمود، و آنچه را خداوند از قرآن در آن باره نازل فرموده بود، برای‌شان تلاوت کرد، بعد از آن دستور داد و بر مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت و حمنه بنت جحش -اینها از جمله کسانی بودند، که فحشا را به زبان آشکار می‏کردند- حد جاری گردید [۶۹۴]. این حدیث در صحیحین هم از زهری روایت شده، اما در این سیاق فوائد زیادی هست. این چنین در البدایه (۱۶۰/۴) آمده است.

این را همچنین امام احمد به طول آن روایت نموده، و در سیاق وی آمده: عائشه گوید: مادرم به من گفت: برای پیامبر ص، برخیز، گفتم: به خدا سوگند، برایش نمی‏خیزم، و فقط خداوند را ستایش می‏کنم، چون اوست که براءتم را نازل نموده است، و خداوند نازل فرمود:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡكِ عُصۡبَةٞ مِّنكُمۡ[النور: ۱۱].

ترجمه: «آنانی که این تهمت بزرگ را آورده‏اند گروهی از شمااند».

همه ده آیه. هنگامی که خداوند این را در برائت من نازل فرمود، ابوبکر - که بر مسطح به خاطر قرابتش به وی و فقرش انفاق می‏نمود - گفت: به خدا سوگند، ابداً چیزی را، بعد از آنچه به عائشه گفته است، انفاق نمی کنم. آنگاه خداوند نازل فرمود:

﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢[النور: ۲۲].

ترجمه: «صاحبان درجه بزرگ از میان شما و صاحبان وسعت و دارایی در این مورد سوگند نخورند که به رشته داران چیزی ندهند... آیا دوست نمی‏دارید که الله شما را بیامرزد؟ والله آمرزنده و مهربان است».

ابوبکر گفت: آری، -به خدا سوگند- من دوست دارم که خداوند مرا مغفرت کند. و همان اتفاقی را که بر مسطح می‏نمود، دوباره برقرار ساخت و گفت: به خدا سوگند، ابداً این را از وی قطع نمی‏کنم و باز نمی‏دارم. این چنین در تفسیر ابن کثیر )۲۷۰/۳(آمده. و این را همچنین طبرانی بسیار طولانی، چنان که در المجمع (۲۳۲/۹) آمده، روایت کرده است.

[۶۸۸] این نص با مراجعه به ابن هشام اصلاح شده است. [۶۸۹] ظفار: اسم شهری است در حمیر. [۶۹۰] یعنی هیچکس وجود نداشت. [۶۹۱] از صحبت و دروغ بافی‏های اهل افک. م. [۶۹۲] یعنی این قولش گرچه ظاهراً در دفاع از منافقین است اما این بدان جهت نبود که خود ازجمله منافقین بوده باشد بلکه خودش شخص نیک و صالحی بود. م. [۶۹۳] یعنی از عایشه لبه خوبی یاد نمود، و او راستود. م. [۶۹۴] صحیح. ابن اسحاق چنانکه در «سیره ابن هشام» (۳/۱۸۷: ۱۹۱) آمده است. و بخاری (۲۶۶۱) و مسلم (۶۸۸۲) و احمد (۶/ ۵۹: ۶۱۱) و ترمذی (۳۱۸۰) و دیگران.