خارج شدن عائشه در غزوه بنی مصطلق
ابن اسحاق از عائشه بروایت نموده، که گفت: رسول خدا صزمانی که میخواست سفر نماید، میان زنانش قرعه کشی مینمود، سهم هر یکی از آنها که بیرون میرفت، او را با خود بیرون میبرد. در وقت غزوه بنی مصطلق هم میان زنان خود، چنان که (در گذشته) [۶۸۸]این کار را انجام میداد، قرعه کشی نمود، و سهم من از میان آنها همراهش برآمد، و رسول خدا صمرا با خود همراه کرد. عائشه میگوید: در آن وقت زنان (فقط) اندکی میخوردند، و کم گوشت بودند و ثقیل نبودند، چون شترم (برایم) پالان کرده میشد، در هودج خود مینشستم، بعد همان افرادی که برای پالان میکردند، میآمدند و مرا حمل مینمودند، از پایین هودج میگرفتند، و آن را بلند میکردند و بر پشت شتر میگذاشتند، و با ریسمانهایش میبستند، سپس از سر شتر میگرفتند، و با آن به راه میافتادند.
میگوید: هنگامی که رسول خدا صاز آن سفر فارغ گردید، دوباره بازگشت، وقتی نزدیک مدینه رسید، آنجا در منزلی پایین آمد، و قسمتی از شب را همانجا خوابید، سپس اعلان کنندهای در میان مردم کوچ کردن را اعلان نمود، و مرد کوچ کردند، و من برای قضای حاجت خود بیرون رفتم، و در گردنم، گردن بندی داشتم، که در آن مهره ظفار [۶۸۹]بود. هنگامی که فارغ گردیدهام، از گردنم به آهستگی افتاده، و من ندانستهام. وقتی که به اقامتگاه برگشتم، به گردنم دست بردم ولی آن را نیافتم -و مردم هم در حال کوچ بودند-، آنگاه به همان مکانم که بدانجا رفته بودم برگشتم، و آن را جستجو کردم تا این که آن را پیدا کردم، همان کسانی که موظف من بودند، و شتر را برایم پالان مینمودند، وقتی که از پالان نمودن آن فارغ شدهاند، دنبال من آمدهاند، و هودج را برداشتهاند، البته به گمان این که در داخل آن هستم، چنان که من این کار را مینمودم و بارش نمودهاند، و بدون این که در موجودیت من در داخل آن تردیدی نموده باشند، آن را بر شتر بستهاند. بعد از آن سرشتر را گرفته با آن حرکت نمودهاند، و من در حالی به اردوگاه برگشتم، که در آن نه فراخوانندهای بود و نه هم پاسخگویی [۶۹۰]، و مردم رفته بودند. میگوید: آنگاه خود را در جلبابم پیچیدم، و در همان جایم بر پهول خوابیدم، و دانستم که اگر در جستجویم برآید، مردم حتماً به طرفم برمی گردند.
میگوید: به خدا سوگند، در حالی که من به پهلو خواب بودم، صفوان بن معطّل سلمی از پهلویم گذشت، وی از لشکر به خاطر بعضی ضرورتهای خود عقب مانده بود، و با مردم نخوابیده بود، وی سایه مرا دید و پیش آمد، و نزدم توقّف نمود - او مرا قبل از این که حجاب بر ما لازم گردد، میدید - هنگامی که مرا دید، گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ﴾«ما از خداییم و بهسوی وی باز میگردیم»، همسر رسول خدا صمن در لباسم پیچیده شده بودم. گفت: -خدا رحمتت کند- چه چیز تو را بهجا داشت؟
عائشه میگوید: من با او حرف نزدم، بعد از آن شتر را برایم نزدیک نمود و گفت: سوار شو و خودش از من دور شد.
میگوید: من سوار شدم، و او سر شتر را گرفت و به سرعت در طلب مردم به راه افتاد، به خدا سوگند، نه مردم را درک نمودیم، و نه از من جستجو به عمل آمد، تا این که صبح نمودم، در آن فرصت مردم پیاده شده بودند، هنگامی که مطمئن گردیدند، این مرد در حالی که شترم را جلوکش مینمود ظاهر گردید، آنگاه اهل افک آن حرفها را گفتند، و لشکر بیقرار و مضطرب گردید، به خدا سوگند، من از چیزی از آن خبر نداشتم ونمی دانستم.
بعد از آن به مدینه آمدیم، و جز اندکی درنگ ننموده بودم، که به شدّت مریض شدم، و از آن حرفها [۶۹۱]چیزی به من نمیرسید، ولی این خبر به رسول خدا صو به والدینم رسیده بود، آنها هم کم و زیادی از آن را برایم یادآوری نمیکردند، جز این که من برخی از لطف رسول خدا صرا برای خود نمیدیدم، چون وقتی من مریض میشدم، بر من مهربانی و لطف مینمود، ولی در آن مریضی ام، برایم چنان ننمود، و من این عمل را از وی ناپسند دیدم. وی چون وقتی (نزد من) داخل میشد، که مادرم نزدم از من پرستاری مینمود میگفت: «این فرزندتان چطور است؟» و بر آن زیاد نمیکرد. میگوید: تا این که در نفس خود خشمگین شده گفتم: ای رسول خدا -البته هنگامی که جفایش را در قبال خود دیدم- اگر به من اجازه بدهی که نزد مادرم انتقال کنم، و او از من پرستای کند، بهتر میشود. فرمود: «بر تو باکی نیست» گوید: آنگاه نزد مادرم رفتم، و از آنچه اتفاق افتاده بود، علمی نداشتم، تا این که پس از بیست و چند شب، تا حدی از بیماری ام بهبود یافته بودم.
ما قوم عرب بودیم، و در خانههایمان این دستشوییها را نمیساختیم، که عجمها برای خود میسازند، و خود را از آن راحت میداشتیم و آن را ناپسند و بد میدانستیم، و به صحرای مدینه رفته بودیم، و زنان در هر شب برای قضای حاجتشان بیرون میرفتند. من هم شبی برای رفع حاجت خویش بیرون رفتم، و همراهم ام مسطح دختر ابو رهم بن مطلب بود. میگوید: به خدا سوگند، وی با من راه میرفت که ناگهان در جامهاش پیچید و افتاد، و گفت: مسطح هلاک گردد، میگوید: گفتم - به خدا سوگند - حرف بدی برای مردی از مهاجرین که در بدر هم حاضر بود، گفتی!! گفت: ای دختر ابوبکر آیا خبر به تو نرسیده است؟ میگوید: گفتم: خبر چیست؟ آنگاه او حرفهای اهل افک (تهمت) را برایم حکایت کرد. گفتم: آیا این امر اتفاق افتاده است؟ گفت: بلی، -به خدا سوگند- این اتفاق افتاده است. میگوید: به خدا سوگند، بر این قادر نشدم که قضای حاجت نمایم و برگشتم، و به خدا سوگند، آنقدر گریستم که گمان کردم شاید گریه جگرم را پاره نماید. میافزاید: و به مادرم گفتم: خداوند تو را بیامرزد! مردم این همه حرفها را گفتند، و تو چیزی از آن را به من نمیگویی؟ وی گفت: ای دخترم، این کار را بر خود سبک بگیر، به خدا سوگند، خیلی نادر است، که زن زیبایی نزد مردی باشد، و آن مرد او را دوست داشته باشد، و او برای خود انباغهایی هم داشته باشد، جز این که آنها چیزهای زیادی ضد وی میگویند، و مردم هم چیزهای زیادی علیه او میگویند.
عائشه میگوید: رسول خدا صبرخاسته بود، برایشان بیانیهای ایراد فرموده بود -و من از آن هم نمیدانستم-، و پس از حمد و ثنای خداوند، فرموده بود: «ای مردم، چرا مردانی مرا در اهلم اذیت میکنند، و بر آنها غیر حق را میگویند، به خدا سوگند، من از آنها جز خیر ندیدهام، و آن را نسبت به مردی میگویند که - به خدا سوگند - من از وی جز خیر ندیدهام، و در خانهای از خانههایم جز همراه من داخل نمیشود میگوید و زیادتر آن (افتراگوییها و افتراپردازیها) به عبدالله بن ابی بن سلول بامردانی از خزرج بر میگشت، البته در ضمن آنچه مسطح و حمنه دختر جحش گفته بودند، و آن هم به خاطر این که خواهر حمنه، زینب دختر جحش نزد رسول خدا صبود، و هیچ زنی از زنانش در منزلت نزد پیامبر ص، غیر از وی با من برابری نمیکرد. ولی زینب را خداوند با دینش نگاه داشت، و جز خیر چیزی نگفت، ولیکن حمنه در آن مورد، آنچه را خواست اشاعه نمود، و در آن به خاطر خواهرش بامن مخالفت مینمود، و بدان بدبخت گردید. هنگامی که رسول خدا صآن خطبه را ایراد نمود، اسید بن حضیر سگفت: ای رسول خدا! اگر از اوس باشند، ما از طرف شما کار آنها را میکنیم، ولی اگر از برادران خزرجی ما باشند، پس ما را به امرت، دستور بده، چون به خدا سوگند، آنها اهل آنند که گردنهایشان زده شود. عائشه گوید: در این حال سعدبن عباده -که قبل از آن مرد صالحی دیده میشد [۶۹۲]- برخاست و گفت: دروغ گفتی -به خدا سوگند-، گردنهایشان زده نمیشود، به خدا سوگند، این مقاله را از این جهت گفتی که دانستی آنها از خزرجاند، و اگر از قوم تو میبودند، این را نمیگفتی. اسیدبن حضیر سگفت: به خدا سوگند، دروغ گفتی، ولی تو منافق هستی که از منافقین دفاع میکنی. عائشه میگوید: و مردم یکی در مقابل دیگری برخاستند، و نزدیک بود در بین این دو قبیله اوس و خزرج شری واقع شود.
و رسول خدا صپایین آمد و نزد من داخل شد، و علی بن ابی طالب و اسامه بن زید را طلب نمود، و با آنها مشورت نمود، اسامه ستایش نمود و چیز نیکویی گفت [۶۹۳]، و بعد از آن افزود: ای رسول خدا، اهل تواند، از ایشان جز نیکویی و خیر نمیدانیم، و این حرف دروغ و باطل است. ولی علی گفت: ای رسول خدا ص، زنان بسیاراند، و تو میتوانی بهجای وی زن دیگری بگیری، از این کنیز بپرس، وی به تو راست خواهد گفت. آنگاه رسول خدا صبریره را برای پرسش طلب نمود. عائشه گوید: علی سبه طرف بریره برخاست و او را به سختی زد، و میگفت: به رسول خدا صراست بگو. عائشه میافزاید: و بریره میگفت: به خدا سوگند، من جز خیر نمیدانم، و بر عائشه چیزی را عیب نمیگرفتم، مگر این که من خمیر خود را مینمودم، و او را دستور میدادم که آن را نگه دارد، ولی او در حفاظت از آن به خواب میرفت، و گوسفند آمده خمیر را میخورد!!
عائشه میگوید: بعد از آن رسول خدا صدر حالی نزدم داخل گردید، که پدر و مادرم، و زنی از انصار که با من میگریست، نزدم بودند-، وی نشست، و بعد از حمد و ثنای خداوند، گفت: «ای عائشه، گفتههای مردم، به تو رسیده است، بنابراین از خدا بترس، و اگر به بدیی، از آنچه مردم میگویند نزدیک شده باشی، به طرف خدا توبه کن، چون خداوند توبه را از بندگان خود قبول میکند». عائشه میگوید: به خدا سوگند، به مجرد این که آن حرف را به من گفت، اشک هایم یخ زد، به حدی که دیگر چیزی از آن را احساس نمیکردم، و انتظار پدر و مادرم را کشیدم، که از طرف من پاسخ رسول خدا صرا بدهند، ولی آنها حرفی نزدند. میافزاید: به خدا سوگند، من در نفس خود، حقیرتر و کوچکتر از آن بودم، که خداوند درباره من قرآنی نازل نماید، که قرائت گردد، و به من نماز خوانده شود، ولی تمنّا داشتم که رسول خدا صچیزی را در خواب ببیند، و خداوند توسط آن (آنچه را به من نسبت داده میشود)، از من تکذیب کند، البته به خاطر آنچه از برائت و پاکی ام میداند، و رسول خدا صاز آن خبری دهد، اما این که قرآنی درباره من نازل شود، به خدا سوگند، نفسم نزدم از آن حقیرتر بود. میگوید: هنگامی که دیدم، پدر و مادرم حرف نمیزنند، به آن دو گفتم: آیا پاسخ رسول خدا صرا نمیدهید؟ گفتند: به خدا سوگند، نمیدانیم که به وی چه پاسخی بدهیم. عائشه میافزاید: به خدا سوگند، خانوادهای را نمیشناسم که بر آنها آنچه که در آن روزها بر آل ابوبکر سداخل گردیده بود وارد شده باشد. میگوید: هنگامی که آن دو بر من سکوت کردند، اشکم جاری شد و گریستم، و بعد از آن گفتم: به خدا سوگند، از آنچه متذکر شدی در پیشگاه خداوند ابداً توبه نمیکنم. به خدا سوگند، من میدانم اگر به آنچه مردم میگویند اقرار کنم -و خدا میداند که من از آن بری و پاک هستم-، در آن صورت آنچه را میگویم که نبوده است، اگر از آنچه میگویند، انکار کنم، مرا تصدیق نمیکنید!! میگوید: بعد از آن اسم یعقوب ( ÷) را جستجو نمودم، ولی به یادم نیامد. آنگاه گفتم: ولی چنان میگویم که پدر یوسف گفته بود:
﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ﴾[یوسف: ۱۸].
ترجمه: «من صبر جمیل میکنم، و خداوند در برابر آنچه شما میگویید یاری دهنده است».
میافزاید: به خدا سوگند، رسول خدا صهنوز از جای نشستن خود حرکت ننموده بود، که از طرف خداوند حالت وحی او را فرا گرفت، در حال با جامهاش پوشانده شد، و بالشتی از پوست زیر سرش گذاشته شد، هنگامی که من آن حالت را دیدم، به خدا سوگند، نه ترسیدم و نه هم باکی نمودم، چون میدانستم که بری و پاک هستم، و خداوند بر من ستم روا نمیدارد. ولی پدر و مادرم، سوگند به ذاتی که جان عائشه در دست اوست، هنوز آن حالت رسول خدا صتمام نشده بود، که گمان نمودم جانهایشان بر خواهد آمد، از ترس این که، مبادا از جانب خدا چیزی بیاید که گفته مردم را تایید کند، میگوید: آن حالت از رسول خدا صزایل گردید، وی نشست و قطرههای عرق از رویش چون دانه مروارید، در یک روز سرد میچکید، و شروع به پاک نمودن عرق از رویش نمود و میگفت: «ای عائشه، بشارت باد!! خداوند ﻷبرائت تو را نازل فرمود». میگوید گفتم: الحمدلله. و بعد از آن بهسوی مردم بیرون آمد، و برایشان بیانیه ایراد فرمود، و آنچه را خداوند ﻷاز قرآن در آن باره نازل فرموده بود، برایشان تلاوت کرد، بعد از آن دستور داد و بر مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت و حمنه بنت جحش -اینها از جمله کسانی بودند، که فحشا را به زبان آشکار میکردند- حد جاری گردید [۶۹۴]. این حدیث در صحیحین هم از زهری روایت شده، اما در این سیاق فوائد زیادی هست. این چنین در البدایه (۱۶۰/۴) آمده است.
این را همچنین امام احمد به طول آن روایت نموده، و در سیاق وی آمده: عائشه گوید: مادرم به من گفت: برای پیامبر ص، برخیز، گفتم: به خدا سوگند، برایش نمیخیزم، و فقط خداوند ﻷرا ستایش میکنم، چون اوست که براءتم را نازل نموده است، و خداوند ﻷنازل فرمود:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡكِ عُصۡبَةٞ مِّنكُمۡ﴾[النور: ۱۱].
ترجمه: «آنانی که این تهمت بزرگ را آوردهاند گروهی از شمااند».
همه ده آیه. هنگامی که خداوند این را در برائت من نازل فرمود، ابوبکر - که بر مسطح به خاطر قرابتش به وی و فقرش انفاق مینمود - گفت: به خدا سوگند، ابداً چیزی را، بعد از آنچه به عائشه گفته است، انفاق نمی کنم. آنگاه خداوند نازل فرمود:
﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢﴾[النور: ۲۲].
ترجمه: «صاحبان درجه بزرگ از میان شما و صاحبان وسعت و دارایی در این مورد سوگند نخورند که به رشته داران چیزی ندهند... آیا دوست نمیدارید که الله شما را بیامرزد؟ والله آمرزنده و مهربان است».
ابوبکر گفت: آری، -به خدا سوگند- من دوست دارم که خداوند مرا مغفرت کند. و همان اتفاقی را که بر مسطح مینمود، دوباره برقرار ساخت و گفت: به خدا سوگند، ابداً این را از وی قطع نمیکنم و باز نمیدارم. این چنین در تفسیر ابن کثیر )۲۷۰/۳(آمده. و این را همچنین طبرانی بسیار طولانی، چنان که در المجمع (۲۳۲/۹) آمده، روایت کرده است.
[۶۸۸] این نص با مراجعه به ابن هشام اصلاح شده است. [۶۸۹] ظفار: اسم شهری است در حمیر. [۶۹۰] یعنی هیچکس وجود نداشت. [۶۹۱] از صحبت و دروغ بافیهای اهل افک. م. [۶۹۲] یعنی این قولش گرچه ظاهراً در دفاع از منافقین است اما این بدان جهت نبود که خود ازجمله منافقین بوده باشد بلکه خودش شخص نیک و صالحی بود. م. [۶۹۳] یعنی از عایشه لبه خوبی یاد نمود، و او راستود. م. [۶۹۴] صحیح. ابن اسحاق چنانکه در «سیره ابن هشام» (۳/۱۸۷: ۱۹۱) آمده است. و بخاری (۲۶۶۱) و مسلم (۶۸۸۲) و احمد (۶/ ۵۹: ۶۱۱) و ترمذی (۳۱۸۰) و دیگران.