اجازه خواستن اسامه برای برگشت به مدینه، عدم قبول ابوبکر، و قصّه وی با عمر بدر این باب
ابن عساکر همچنین از حسن بن ابی الحسن [۳۶۶]روایت نموده، که گفت: رسول خدا صقبل از وفات خود لشکری را از اهل مدینه و اطراف آنها آماده ساخت، که عمربن الخطاب سنیز در میانشان وجود داشت، و اسامه بن زید سرا بر ایشان امیر گماشت، تا هنوز آخر ایشان از خندق نگذشته بود که رسول خدا صدرگذشت. بنابراین اسامه مردم را متوقّف کرد، و بعد از آن به عمر سگفت: نزد خلیفه رسول خدا صبرگرد، و از وی اجازه بخواه، که به من اجازه بدهد، و مردم باید برگردند، چون چهرههای شناخته شده، و قوت و شوگت ایشان همراه مناند، و من بر خلیفه رسول خدا، خویشاوند پیامبر خدا و فامیلهای مسلمین از هجوم و تجاوز مشرکین در امان نیستم. و انصار گفتند: اگر وی ابا ورزید، و بر رفتن ما تأکید داشت، در آن صورت از طرف ما به او بگو، که امارت ما را به مردی بزرگ سنتر از اسامه بسپارد. عمر سبه امر اسامه حرکت کرد، و نزد ابوبکر سآمد، و او را از آنچه اسامه گفته بود، خبر داد. ابوبکر سگفت: اگر مرا سگها و گرگها بربایند، باز هم حکمی را که پیامبر خدا صبه آن امر نموده است، مسترد نمیکنم. عمر سگفت: انصار مرا امر نمودند که به تو برسانم که آنها از تو میخواهند، تا امارتشان را به مردی بزرگ سنتر از اسامه بسپاری، ابوبکر - در حالی که نشسته بود - از جای خود جست، و ریش عمر را گرفته گفت: مادرت تو را گم کند، ای ابن خطاب! وی را رسول خدا صامیر مقرر نموده است، و مرا امر میکنی تا وی را برکنار کنم؟! بعد عمر بهسوی مردم آمد، و آنها به وی گفتند: چه کردی؟ گفت: بروید، مادرهایتان شما را گم کنند، امروز به سبب شما از خلیفه رسول خدا آن حالت را دیدم!!.
[۳۶۶] یعنی حسن بصری.