حکایت ابوبکرس از هجرتش با رسول خدا ص و قصّه سراقه با آن دو
احمد از براء بن عازب سروایت نموده، که گفت: ابوبکر س، زینی را به سیزده درهم از عازب خرید، ابوبکر به عازب گفت: براء [۲۰۳]را راهنمایی کن تا منزلم حمل نماید. او گفت: خیر، تا برای مان صحبت ننمودهای که هنگامی رسول خدا صبیرون گردید و تو همراهش بودی چه کردی؟ ابوبکر سگفت: در تاریکی شب بیرون رفتیم، و یک روز و یک شبمان را به سرعت پیمودیم تا این که چاشت نمودیم، و چاشت فرا رسید، آنگاه من چشم خود را گردانیدم که آیا سایهای را میبینم که در آن جای بگیریم، آنگاه سنگی را دیدم و به طرف آن روی آوردم، متوجه شدم که سایهاش باقی است، آن را برای رسول خدا صآماده نمودم، و بر آن پوستینی را فرش نموده گفتم: ای رسول خدا، تکیه بزن، و او تکیه زد. بعد از آن بیرون شدم تا ببیم کسی را از افرادی که قریش در طلب ما فرستاده، میبینم؟ در این موقع با شبان گوسفندانی برخورده گفتم: ای غلام تو از کیستی؟ گفت: از مردی از قریش - نام وی را گرفت و من شناختمش - گفتم: آیا در گوسفندانت گوسفند شیردار هست؟ گفت: بلی، گفتم: آیا برایم میدوشی؟ پاسخ داد: بلی. او را امر نمودم و گوسفندی را از آنها گرفت، بعد از آن هدایتش دادم و پستان آن را از غبار پاک نمود، پس از آن به او گفتم که کفهای دست خود را از غبار پاک سازد، و همراهم مشک کوچکی بود که بر دهنه آن پاره از لباس قرار داشت، و او برایم مقدار کمی شیر دوشید، و من بر کاسه شیر آب ریختم تا این که پایینش سرد شد، بعد از آن بهسوی رسول خدا صآمدم،و در حالی نزدش رسیدم که از خواب بیدار شده بود، گفتم: ای رسول خدا بنوش، و نوشید تا این که راضی گردیدم، بعد گفتم: آیا وقت حرکت فرا رسیده است؟ آنگاه حرکت نمودیم، وقوم هم در طلب ما بودند، هیچ یک از آنها ما را بدون سراقه بن مالک بن جعشم که بر اسبی از خودش سوار بود درک ننمود. گفتم: ای رسول خوا، این تعقیب کننده است که به ما رسید. فرمود: «اندوهگین مشو، خداوند با ماست». تا این که به ما نزدیک گردید، و بین ما و او به مقدار یک نیزه یا دو نیزه فاصله وجود داشت - یا این که گفت: دو نیزه یا سه نیزه - گفتم: ای رسول خدا، این تعقیب کننده به ما رسید، و گریه نمودم. گفت: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: به خدا سوگند بر نفس خود گریه نمیکنم، ولی بر تو گریه میکنم. آنگاه رسول خدا صبر وی دعا نموده گفت: خدایا، به آنچه خواسته باشی کفایت وی را از طرف ما بکن». آنگاه پاهای اسبش تا شکم در زمین سخت فرو رفت، و او از آن پایین جسته گفت: ای محمد، میدانم که این کار توست، از خداوند بخواه تا مرا از آنچه در آن هستم، نجات بخشد، به خدا سوگند، شما را به تعقیب کنندگانی که به دنبال من هستند، نشان نمیدهم. و این تیر دانم است، از آن تیری بگیر، و تو بر شتران و گوسفندانم در فلان و فلان موضع خواهی گذشت و از آن ضرورتت را بگیر. رسول خدا صگفت: «من به این ضرورتی ندارم». و پیامبر خدا صبرایش دعا فرمود و او آزاد گردید، و به طرف یاران خود برگشت. رسول خدا صبه حرکت خود ادامه داد و من همراهش بودم، تا این که به مدینه رسیدیم و مردم از وی استقبال نمودند، و در راهها بر بامها برآمدند، و خادمان و اطفال در راه میدویدند و میگفتند: اللهاکبر، رسول خدا صآمد!! محمّد صآمد!! میگوید: و قوم با هم اختلاف و نزاع نمودند که نزد کدام یکی از آنها پایین گردد؟ میافزاید: رسول خدا صفرمود: «امشب نزد بنی نجار مادر بزرگهای عبدالمطّلب پایین میآیم تا آنها را به این عزت بخشم» [۲۰۴]. و چون صبح نمود به همان جای رفت که امر شده بود. این را بخاری و مسلم در صحیحین، چنان که در البدایه (۱۸۸ ۱۸۷/۳) آمده، روایت نمودهاند. و این را همچنین ابن ابی شیبه و ابن سعد (۸۰/۳) به مانند آن، به شکل طولانی، و با زیادت روایت کردهاند، و این خزیمه و غیر ایشان این را، چنان که در الکنز (۳۳۰/۸) آمده، روایت نمودهاند.
[۲۰۳] وی فرزند عازب است. م. [۲۰۴] بخاری (۲۴۳۹) و مسلم (۲۰۰۹) و احمد (۱/۲).