باب ۴۰: دعاى پیغمبر ج و پناه بردنش به خدا و صبر و شکیبایى او بر اذیت و آزار منافقین
۱۱٧۶- حدیث: «أُسَامَةَ بْنِ زَيْدٍ، أَنَّ النَّبِيَّ ج رَكِبَ حِمارًا، عَلَيْهِ إِكَافٌ، تَحْتهُ قَطِيفَةٌ فَدَكِيَّةٌ، وَأَرْدَفَ وَرَاءَهُ أُسَامَةَ بْنَ زَيْدٍ، وَهُوَ يَعُودُ سَعْدَ بْنَ عُبَادَةَ فِي بَنِي الْحارث بْنِ الْخَزْرَجِ، وَذَلِكَ قَبْلَ وَقْعَةِ بَدْرٍ حَتَّى مَرَّ فِي مَجْلِسٍ فِيهِ أَخْلاَطٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُشْرِكِينَ، عَبَدَةِ الأَوْثَانِ، وَالْيَهُودِ؛ وَفِيهِمْ عَبْدُ اللهِ بْنُ أُبَيٍّ بْنُ سَلُولَ وَفِي الْمَجْلِسِ عَبْدُ اللهِ بْنُ رَوَاحَةَ، فَلَمَّا غَشِيَتِ الْمَجْلِسَ عَجَاجَةُ الدَّابَّةِ، خَمَّرَ عَبْدُ اللهِ بْنُ أُبَيٍّ أَنْفَهُ بِرِدَائِهِ، ثُمَّ قَالَ: لاَ تُغَبِّرُوا عَلَيْنَا فَسَلَّمَ عَلَيْهِمُ النَّبِيُّ ج، ثُمَّ وَقَفَ فَنَزَلَ فَدَعَاهُمْ إِلَى اللهِ وَقَرَأَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنَ فَقَالَ عَبْدُ اللهِ بْنُ أُبَيٍّ بْنُ سَلُولَ: أَيُّهَا الْمَرْءُ لاَ أَحْسَنَ مِنْ هذَا، إِنْ كَانَ مَا تَقُولُ حَقًّا، فَلاَ تُؤْذِنَا فِي مَجَالِسِنَا، وَارْجِعْ إِلَى رَحْلِكَ، فَمَنْ جَاءَكَ مِنَّا فَاقْصُص عَلَيْه.
قَالَ ابْنُ رَوَاحَةَ: اغْشَنَا فِي مَجَالِسِنَا، فَإِنَّا نُحِبُّ ذَلِكَ فَاسْتَبُّ الْمُسْلِمُونَ وَالْمُشْرِكُونَ وَالْيَهُودُ حَتَّى هَمُّوا أَنْ يَتَوَاثَبُوا؛ فَلَمْ يَزَلِ النَّبِيُّ ج يُخَفِّضُهُمْ ثُمَّ رَكِبَ دَابَّتَهُ حَتَّى دَخَلَ عَلَى سَعْدِ بْنِ عُبَادَةَ فَقَالَ: أَيْ سَعْدُ أَلَمْ تَسْمَعْ مَا قَالَ أَبُو حُبَابٍ يُرِيدُ عَبْدَ اللهِ بْنَ أُبَيٍّ قَالَ كَذَا وَكَذَا قَالَ اعْفُ عَنْهُ يَا رَسُولَ اللهِ وَاصْفَحْ، فَوَاللهِ لَقَدْ أَعْطَاكَ اللهُ الَّذِي أَعْطَاكَ، وَلَقَدِ اصْطَلَحَ أَهْلُ هذِهِ الْبَحْرَةِ عَلَى أَنْ يُتَوِّجُوهُ فَيعَصِّبُونَهُ بِالْعِصَابَةِ فَلَمَّا رَدَّ اللهُ ذَلِكَ بِالْحَقِّ الَّذِي أَعْطَاكَ، شَرِقَ بِذلِكَ، فَذلِكَ فَعَلَ بِهِ مَا رَأَيْتَ فَعفَا عَنْهُ النَّبِيُّ ج» [۵۶۵].
یعنی: «اسامه بن زیدسگوید: پیغمبر جبر الاغى سوار شده بود که جلى بر پشت داشت و در زیر او یک قطیفه ساخت فدک قرار گرفته بود، اسامه پسر زید نیز پشت سر پیغمبر جبر آن الاغ سوار شده بود، پیغمبر جمىخواسـت از سعد بن عباده از قبیله بن حارث بن خزرج عیادت نماید، و این واقعه قبل از وقوع جنگ بدر بود، وقتى که پیغمبر جاز کنار مجلسى گذشت که جماعت مختلفى از مسلمانان و مشرکان و بت پرستان و یهودیان در آن بودند، و در بین آنان عبدالله ابن ابى بن سلول (منافق معروف) و عبدالله بن رواحهس(صحابى شاعر و شجیع) قرار گرفته بودند، غبار سم الاغى که پیغمبر جبر آن سوار شده بود فضاى مجلس را فرا گرفت، عبدالله بن ابى با دامنش بینى خود را پوشید، و گفت: بر ما غبار نکنید، پیغمبر جبر اهل مجلس سلام کرد، ایستاد و از الاغ پایین آمد، حاضرین را به سوى خدا دعوت نمود، وقرآن را برایشان تلاوت کرد، عبدالله بن ابى بن سلول (منافق) گفت: اى مرد اگر مىدانى آنچه که مىگویى حق است بهتر آن است که پیش ما نیایى و در منزل خودت بنشینى و ما را اذیت نکنى، آنگاه هر کس خواست به نزد تو مىآید و تو هم برایش داستان بخوان. امّا عبدالله بن رواحهسگفت: به مجالس ما بیا چون ما آمدن و دعوت شما را دوست داریم، مسـلمانان با مشرکان و یهودیان به بحث و جدال پرداختند تا جایى که خواستند با هم بجنگند، ولى پیغمبر جدائماً آنان را به آرامش دعوت مىکرد، سپس بر الاغش سوار شد و رفت تا به نزد سعد بن عباده رسید، گفت: اى سعد! نشنیدى ابو حباب (منظورش عبدالله بن ابى بود) چه چیزهایى به من گفت؟ چنین و چنان گفت، سعد گفت: اى رسول خدا! او را عفو کن و صرف نظر بنما، به خدا قسم خداوند نعمت بسیار بزرگى را به شما داده است، اهل این شهر قبلاً توافق کرده بودند که عبدالله بن ابى را به عنوان پادشاه خود انتخاب نمایند و تاج پادشاهى را بر سرش نهند، او را به عمامه پادشاهى محکم بپیچند، امّا خداوند به واسطه حقّى که به شما بخشید نقشه و تصمیم آنان را باطل کرد، بنابراین او نسبت به شما حسادت دارد، به خاطر این است آنچه که مىگویى در حق شما انجام داده است، پیغمبر جاو را بخشید».
۱۱٧٧- حدیث: «أَنَسٍس، قَالَ: قِيلَ لِلنَّبِيِّ ج لَوْ أَتَيْتَ عَبْدَ اللهِ بْنَ أُبَيٍّ فَانْطَلَقَ إِلَيْهِ النَّبِيُّ ج، وَرَكِبَ حِمَارًا، فَانْطَلَقَ الْمُسْلِمُونَ يَمْشُونَ مَعَهُ، وَهِيَ أَرْضٌ سَبِخَةٌ فَلَمَّا أَتَاهُ النَّبِيُّج، قَالَ: إِلَيْكَ عَنِّي، وَاللهِ لَقَدْ آذَانِي نَتْنُ حِمَارِكَ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الأَنْصَارِ مِنْهُمْ: وَاللهِ لَحِمَارُ رَسُولِ اللهِ ج أَطْيَبُ رِيحًا مِنْكَ فَغَضِبَ لِعَبْدِ اللهِ رَجُلٌ مِنْ قَوْمِهِ فَشَتَمَا، فَغَضِبَ لِكلِّ وِاحِدٍ مِنْهُمَا أَصْحَابُهُ، فَكَانَ بَيْنَهمَا ضَرْبٌ بِالْجِرِيدِ وَالأَيْدِي وَالنِّعَالِ فَبَلَغَنَا أَنَّهَا أُنْزِلَتْ: ﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا﴾[الحجرات: ٩]» [۵۶۶].
یعنی: «انسسگوید: به پیامبر جگفتند: کاش به نزد عبدالله بن ابىّ (منافق معروف) مىرفتى (و از او دیدن مىکردى)، پیامبر جسوار بر الاغى به سوى او رهسپار گردید و عدّهاى از مسلمانان او را همراهى کردند. راهى که پیامبر جاز آن عبور مىکرد شورهزار بود، هنگامى که پیامبر جپیش عبدالله بن ابىّ آمد، عبدالله گفت: از من دور شو! به راستى بوى بد الاغت مرا اذیت مىکند، یک نفر از انصار که با پیامبر جبود، به عبدالله گفت: قسم به خدا بوى الاغ رسول خدا از بوى تو خوشتر است، یکى از نزدیکان عبدالله (که با پیامبر جبود) به دفاع از عبدالله از مرد انصارى عصبانى شد و با هم درگیر شدند (همراهان پیامبر جبه دو دسته تقسیم شدند) و هریک به دفاع از یکى از آن دو نفر برخاستند و میان آنان جنگ درگرفت با مشت و لگد و برگ درخت خرما به جان هم افتادند. در آن اثنا اطلاع یافتیم که آیه ٩ سوره حجرات نازل گردید:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا﴾[الحجرات: ٩].
«اگر دو گروه از ایمانداران باهم به اختلاف برخاستند در بین آنان صلح و صفا برقرار کن».
[۵۶۵] أخرجه البخاري في: ٧٩ كتاب الاستئذان: ۲۰ باب التسليم في مجلس فيه أخلاط من المسلمين والمشركين. [۵۶۶] أخرجه البخاري في: ۵۳ كتاب الصلح: ۱ باب ما جاء في الإصلاح بين الناس.