ترجمه فارسی اللؤلؤ والمرجان فیما اتفق علیه الشیخان - جلد دوم

فهرست کتاب

باب ۵: درباره قسم خوردن مرد که به زن خود نزدیک نشود و از او کناره گیرد، و مختار ساختن زنش در بین باقى ماندن و یا جداشدن از او، و معنى جمله (تَظَاهَرَا عَلَیهِ )، در آیه چهار سوره تحریم

باب ۵: درباره قسم خوردن مرد که به زن خود نزدیک نشود و از او کناره گیرد، و مختار ساختن زنش در بین باقى ماندن و یا جداشدن از او، و معنى جمله (تَظَاهَرَا عَلَیهِ )، در آیه چهار سوره تحریم

٩۴۴- حدیث: «عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: مَكَثْتُ سَنَةً أُرِيدُ أَنْ أَسْأَلَ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ عَنْ آيَةٍ، فَمَا أَسْتَطِيعُ أَنْ أَسْأَلَهُ هَيْبَةً لَهُ؛ حَتَّى خَرَجَ حَاجًّا فَخَرَجْتُ مَعَهُ، فَلَمَّا رَجَعْتُ، وَكُنَّا بِبَعْضِ الطَّرِيقِ، عَدَلَ إِلَى الأَرَاكِ لِحَاجَةٍ لَهُ، قَالَ: فَوَقَفْتُ لَهُ حَتَّى فَرَغَ، ثُمَّ سِرْتُ مَعَهُ فَقُلْتُ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَنِ اللَّتَانِ تَظَاهَرَتَا عَلَى النَّبِيِّ ج مِنْ أَزْوَاجِهِ فَقَالَ: تِلْكَ حَفْصَةُ وَعَائِشَةُ قَالَ: فَقُلْتُ: وَاللهِ إِنْ كُنْتُ لأُرِيدُ أَنْ أَسْأَلَكَ عَنْ هذَا مُنْذُ سَنَةٍ فَمَا أَسْتَطِيعُ هَيْبَةً لَكَ قَالَ: فَلاَ تَفْعَلْ؛ مَا ظَنَنْتَ أَنَّ عِنْدِي مِنْ عِلْمٍ فَاسْأَلْنِي، فَإِنْ كَانَ لِي عِلْمٌ خَبَّرْتُكَ به قَالَ ثُمَّ قَالَ عُمَرُ: وَاللهِ إِنْ كُنَّا فِي الْجَاهِلَيَّةِ مَا نَعُدُّ لِلنِّسَاءِ أَمْرًا حَتَّى أَنْزَلَ اللهُ فِيهِنَّ مَا أَنْزَلَ، وَقَسَمَ لَهُنَّ مَا قَسَمَ؛ قَالَ: فَبَيْنَا أَنَا فِي أَمْرٍ أَتَأَمَّرُهُ، إِذْ قَالَتْ امْرَأَتِي: لَوْ صَنَعْتَ كَذَا وَكَذا قَالَ فَقُلْتُ لَهَا: مَا لَكِ وَلِمَا ههُنَا، فِيمَا تَكَلُّفُكِ فِي أَمْرٍ أُرِيدُهُ فَقَالَتْ لِي: عَجَبًا لَكَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ مَا تُرِيدُ أَنْ تُرَاجَعَ أَنْتَ، وَإِنَّ ابْنَتَكَ لَتُرَاجِعُ رَسُولَ اللهِ ج حَتَّى يَظَلَّ يَوْمَهُ غَضْبَانَ فَقَامَ عُمَرُ فَأَخَذَ رِدَاءَهُ مَكَانَهُ حَتَّى دَخَلَ عَلَى حَفْصَةَ؛ فَقَالَ لَهَا: يَا بُنَيَّةُ إِنَّكِ لَتُرَاجِعِينَ رَسُولَ اللهِ ج حَتَّى يَظَلَّ يَوْمَهُ غَضْبَانَ فَقَالَتْ حَفْصَةُ: وَاللهِ إِنَّا لَنُرَاجِعُهُ فَقُلْتُ: تَعْلَمِينَ أَنِّي أُحَذِّرُكِ عُقُوبَةَ اللهِ وَغَضَبَ رَسُولِهِ ج، يَا بُنَيَّةُ لاَ يَغُرَّنَّكَ هذِهِ الَّتي أَعْجَبَهَا حُسْنُهَا حُبُّ رَسُولِ اللهِ ج إِيَّاهَا (يُريدُ عَائِشَةَ).

قَالَ، ثُمَّ خَرَجْتُ حَتَّى دَخَلْتُ عَلَى أُمَّ سَلَمَةَ، لِقَرَابَتِي مِنْهَا، فَكَلَّمْتُهَا؛ فَقَالَتْ أُمُّ سَلَمَةَ: عَجَبًا لَكَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ دَخَلْتَ فِي كُلِّ شَيْءٍ حَتَّى تَبْتَغِي أَنْ تَدْخُلَ بَيْنَ رَسُولِ اللهِ ج وَأَزْوَاجِهِ فَأَخَذَتْنِي، وَاللهِ أَخْذًا كَسَرَتْنِي عَنْ بَعْضِ مَا كُنْتُ أَجِدُ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهَا.

وَكَانَ لِي صَاحِبٌ مِنَ الأَنْصَارِ، إِذَا غِبْتُ أَتَانِي بِالخَبَرِ، وَإِذَا غَابَ كُنْتُ أَنَا آتِيهِ بِالْخَبَرِ؛ وَنَحْنُ نَتَخَوَّفُ مَلِكًا مِنْ مُلُوكِ غَسَّانَ ذُكِرَ لَنَا أَنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَسيرَ إِلَيْنَا، فَقَدِ امْتَلأَتْ صُدُورُنَا مِنْهُ فَإِذَا صَاحِبِي الأَنْصَارِيُّ يَدُقُّ الْبَابَ؛ فَقَالَ: افْتَحْ افْتَحْ فَقُلْتُ: جَاءَ الْغَسَّانِيُّ فَقَالَ: بَلْ أَشَدُّ مِنْ ذَلِكَ، اعْتَزَلَ رَسُولُ اللهِ ج أَزْوَاجَهُ؛ فَقُلْتُ: رَغَمَ أَنْفُ حَفْصَةَ وَعائِشَةَ فَأَخَذْتُ ثَوْبِي فَأَخْرُجُ حَتَّى جِئْتُ فَإِذَا رَسُولُ اللهِ ج فِي مَشْرُبَةٍ لَهُ يَرْقَى عَلَيْهَا بِعَجَلَةٍ، وَغُلاَمٌ لِرَسُولِ اللهِ ج أَسْوَدُ عَلَى رَأْسِ الدَّرَجَةِ؛ فَقُلْتُ لَهُ: قُلْ هذَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ، فَأَذِنَ لِي. قَالَ عُمَرُ: فَقَصَصْتُ عَلَى رَسُولِ اللهِ ج هذَا الْحَدِيثَ، فَلَمَّا بَلَغْتُ حَدِيثَ أُمِّ سَلَمَةَ تَبَسَّمَ رَسُولُ اللهِ ج، وَإِنَّهُ لَعَلَى حَصِيرٍ مَا بَيْنَهُ وَبَيْنَهُ شَيْءٌ، وَتَحْتَ رَأْسِهِ وِسَادَةٌ مِنْ أَدَمٍ حَشْوُهَا لِيفٌ، وَإِنَّ عِنْدَ رِجْلَيْهِ قَرَظًا مَصْبُوبًا، وَعِنْدَ رَأْسِهِ أَهَبٌ مُعَلَّقَةٌ؛ فَرَأَيْتُ أَثَرَ الْحَصِيرِ فِي جَنْبِهِ، فَبَكَيْتُ؛ فَقَالَ: مَا يُبْكِيكَ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ إِنَّ كِسْرى وَقَيْصَرَ فِيمَا هُمَا فِيهِ، وَأَنْتَ رَسُولُ اللهِ فَقَالَ: أَمَا تَرْضى أَنْ تَكُونَ لَهُمُ الدُّنْيا وَلَنَا الآخِرَةُ» [۳۲۱].

یعنی: «ابن عباس گوید: مدت یک سال بود که مى‌خواستم در مورد آیه‌اى از عمر بن خطاب سؤال کنم، ولى به خاطر هیبت و شخصیت او نمى‌توانستم از او سؤال نمایم، تا اینکه به قصد زیارت حج از مدینه خارج شد و من هم با او خارج شدم، وقتى که به مدینه برگشتیم، در راه، عمر از ما جدا شد و به نزدیک درختى از اراک رفت تا قضاى حاجت انجام دهد، من هم ایستادم تا آمد، سپس با هم به حرکت ادامه دادیم، گفتم: اى امیرالمؤمنین! آن دو زن از زنان پیغمبر جکه علیه او با هم همکارى کردند، و نقشه کشیدند کدام‌ها بودند؟ عمر گفت: آنان حفصه و عایشه بودند، گفتم: قسم به خدا مدت یک سال است که مى‌خواستم در این مورد از شما سؤال کنم، ولى به خاطر شخصیت و احترام شما نمى‌توانستم این سؤال را بکنم، عمر گفت: این کار را نکن، مادام که فکر کردى علم و حدیثى از پیغمبر جپیش من مى‌باشد بپرس، اگر بدانم حتماً آن را به شما مى‌گویم، سپس عمر گفت: به خدا ما در دوران جاهلیت، ارزشى براى زنان قایل نمى‌شدیم، تا اینکه خداوند آیاتى در مورد چگونگى رفتار با آنان نازل نمود، و حقوقى را براى آنان در نظر گرفت، یک بار من در مورد کارى در فکر بودم، زنم گفت: کاش این‌کاررا به این صورت انجام مى‌دادى؟ با عصبانیت به او گفتم: چرا در کارى که مربوط به من است دخالت مى‌نمایى؟ زنم گفت: از تو تعجب مى‌کنم اى پسر خطاب که نمى‌خواهى در کار تو دخالت نمایم، در حالى که دخترت به اندازه‌اى در کار رسول خدا دخالت مى‌نماید، که گاهى یک روز تمام از دستش عصبانى است؟ (عمر گفت: وقتى که این موضوع را شنیدم) بلند شدم و ردائم (لنگى است که به جاى پیراهن پوشیده مى‌شود) بر دوشم قرار دادم، و رفتم تا به منزل حفصه رسیدم، گفتم: دخترم آیا تو در کار پیغمبر جدخالت مى‌کنى تا جایى که یک روز تمام از دستت عصبانى شود، حفصه گفت: آرى، و الله من در کار او دخالت مى‌کنم و در برابر سخنانش مى‌ایستم، گفتم: بدان که من تو را از عذاب خدا وغضب رسول خدا برحذرمى‌دارم، دخترم نباید فریب این‌زن را (عایشه) بخورى که به واسطه زیباییش پیغمبر جاو را دوست دارد و محبت پیغمبر جاو را مغرور ساخته است.

عمر گفت: از نزد حفصه بیرون آمدم و به منزل امّ سلمه که با هم قرابت داشتیم رفتم و در این مورد با او هم صحبت کردم، امّ سلمه گفت: اى عمر! تعجب مى‌کنم که شما در همه چیز دخالت مى‌کنى، تا جایى که مى‌خواهى در امور مربوط به پیغمبر جو زن‌هایش هم دخالت نمایى، این سخن امّ سلمه در من بسیار تأثیر نمود و مقدارى از عصبانیت و خشم مرا آرام ساخت، سپس از نزد امّ سلمه بیرون رفتم. یک دوست انصارى داشتم که هر وقت من در حضور پیغمبر جنمى‌بودم او مسائل و اخبار مربوط به امور دینى و نزول وحى و سایر مسائل روز را براى من مى‌آورد و وقتى که او در حضور پیغمبر جنمى‌بود من اخبار مزبور را براى او مى‌بردم، در این زمان ما ترس داشتیم که یکى از فرمانروایان غسان به ما حمله کند، چون شنیده بودیم که چنین قصدى دارد. ما به کلّى از این بابت بیمناک بودیم، در این اثنا دیدم که دوست انصاریم در را مى‌زند، با عجله مى‌گفت: باز کن، باز کن، گفتم: مگر آن فرمانرواى غسانى حمله کرده است؟ گفت: از این مهمتر است، بلکه پیغمبر جاز تمام زن‌هایش کناره گرفته و جدا شده است. با خود گفتم: بگذار حفصه و عایشه سزاى اعمالشان را ببینند و تنبیه شوند، لباسم را پوشیدم و بیرون آمدم، تا اینکه به نزد پیغمبر جآمدم، دیدم با عجله مى‌خواهد به سوى اطاق خصوصى خود بالا رود. پیغمبر جغلام سیاهى داشت، که بر تنه قطع شده‌اى از درخت خرما ایستاده بود، به او گفتم: به پیغمبر جبگو عمر بن خطاب آمده است و اجازه مى‌خواهد، پیغمبر جاجازه ورود را دادند.

عمر گوید: جریان بحث خودم با حفصه را براى پیغمبر جبازگو کردم، و وقتى که گفتگویم با امّ سلمه را برایش بیان نمودم، پیغمبر جخندید. بر روى حصیرى نشسته بود که هیچ چیز دیگرى بر آن گسترده نشده بود، و بالشى که برگ آن از پوست و محتوایش از الیاف درخت خرما بود در زیر سر داشت، و پاهایش را برروى برگ‌هاى درخت سلم که با آب نرم شده بودند قرارداده بود. وبر بالاى سرش چند پوست دباغى نشده آویزان بود (چیزى دیگرى در منزلش وجود نداشت) وقتى که آثار گره‌هاى حصیر را بر پهلوى پیغمبر جدیدم، به گریه افتادم، پیغمبر جگفت: «چرا گریه مى‌کنى؟» گفتم: اى رسول خدا! کسراى ایران و قیصر روم در نعمت و رفاه بسرمى‌برند و شما هم که رسول خدا هستى در این وضع قرار دارى، گفت: مگر شما راضى نیستى که دنیا براى ایشان و آخرت براى ما باشد؟».

«درجة: تنه قطع شده درخت خرما. قرظ: برگ درخت سلم. أهب: پوست دباغى نشده».

٩۴۵- حدیث: «عُمَرَ عَنْ عَبْدِ اللهِ بْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: لَمْ أَزَلْ حَرِيصًا عَلَى أَنْ أَسْأَلَ عُمَرَ ابْنَ الْخَطَّابِ عَنِ الْمَرْأَتَيْنِ مِنْ أَزْوَاجِ النَّبِيِّ ج اللَّتَيْنِ قَالَ اللهُ تَعَالى: ﴿إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَا[التحریم: ۴]. حَتَّى حَجَّ وَحَجَجْتُ مَعَهُ، وَعَدَلَ وَعَدَلْتُ مَعَهُ بِإِدَاوَةٍ، فَتَبَرَّزَ، ثُمَّ جَاءَ فَسَكَبْتُ عَلَى يَدَيْهِ مِنْهَا فَتَوَضَّأَ؛ فَقُلْتُ لَهُ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَنِ الْمَرْأَتَانِ مِنْ أَزْوَاجِ النَّبِيِّ ج اللَّتَانَ قَالَ اللهُ تَعَالَى: ﴿إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَا. قَالَ: وَاعَجَبًا لَكَ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ هُمَا عَائِشَةُ وَحَفْصَة ثُمَّ اسْتَقْبَلَ عُمَرُ الْحَدِيثَ يَسُوقُهُ، قَالَ: كُنْتُ أَنَا وَجَارٌ لِي مِنَ الأَنْصَارِ فِي بَنِي أُمَيَّةَ بْنِ زَيْدٍ، وَهُمْ مِنْ عَوَالِي الْمَدِينَةِ، وَكُنَّا نَتَنَاوَبُ النُّزُولَ عَلَى النَّبِيِّ ج، فَيَنْزِلُ يَوْمًا وَأَنْزِلُ يَوْمًا، فَإِذَا نَزَلْتُ جِئْتُهُ بِمَا حَدَثَ مِنْ خَبَرِ ذَلِكَ الْيَوْمِ مِنَ الْوَحْيِ أَوْ غَيْرِهِ، وَإِذَا نَزَلَ فَعَلَ مِثْلَ ذَلِكَ؛ وَكُنَّا، مَعْشَرَ قُرَيْشٍ، نَغْلِبُ النِّسَاءَ؛ فَلَمَّا قَدِمْنَا عَلَى الأَنْصَارِ إِذَا قَوْمٌ تَغْلِبُهُمْ نِسَاؤُهُمْ، فَطَفِقَ نِسَاؤُنَا يَأْخُذْنَ مِنْ أَدَبِ الأَنْصَارِ؛ فَصَخِبْتُ عَلَى امْرَأَتِي فَرَاجَعَتْنِي، فَأَنْكَرْتُ أَنْ تُرَاجِعَنِي؛ قَالَتْ: وَلِمَ تُنْكِرُ أَنْ أُرَاجِعَكَ فَوَاللهِ إِنَّ أَزْوَاجَ النَّبِيِّ ج لَيُرَاجِعْنَهُ، وَإِنَّ إِحْدَاهُنَّ لَتَهْجُرُهُ الْيَوْمَ حَتَّى اللَّيْلِ، فَأَفْزَعَنِي ذَلِكَ، وَقُلْتُ لَهَا: قَدْ خَابَ مَنْ فَعَلَ ذَلِكَ مِنْهُنَّ.

ثُمَّ جَمَعْتُ عَلَيَّ ثِيَابِي، فَنَزَلْتُ فَدَخَلْتُ عَلَى حَفْصَةَ؛ فَقُلْتُ لَهَا: أَيْ حَفْصَةُ أَتُغَاضِبُ إِحْدَاكُنَّ النَّبِيَّ ج الْيَوْمَ حَتَّى اللَّيْلِ قَالَتْ: نَعَمْ فَقُلْتُ: قَدْ خِبْتِ وَخَسِرْتِ، أَفَتَأْمَنِينَ أَنْ يَغْضَبَ اللهُ لِغَضَبِ رَسُولِهِ ج فَتَهْلِكِي لاَ تَسْتَكْثِرِي النَّبِيَّ ج، وَلاَ تُرَاجِعِيهِ فِي شَيْءٍ وَلاَ تَهْجُرِيهِ، وَسَلِينِي مَا بَدَا لَكِ، وَلاَ يَغُرَّنَّكَ أَنْ كَانَتْ جَارَتُكِ أَوْضَأَ مِنْكِ وَأَحَبَّ إِلَى النَّبِيِّ ج (يُرِيدُ عَائِشَةَ).

قَالَ عُمَرُ: وَكُنَّا قَدْ تَحَدَّثْنَا أَنَّ غَسَّانَ تُنْعِلُ الْخَيْلَ لِغَزْوِنَا، فَنَزَلَ صَاحِبِي الأَنْصَارِيُّ يَوْمَ نَوْبَتِهِ، فَرَجَعَ إِلَيْنَا عِشَاءً، فَضَرَبَ بَابِي ضَرْبًا شَدِيدًا؛ وَقَالَ: أَثَمَّ هُوَ فَفَزِعْتُ، فَخَرَجْتُ إِلَيْهِ؛ فَقَالَ: قَدْ حَدَثَ الْيَوْمَ أَمْرٌ عَظِيمٌ، قُلْتُ: مَا هُوَ، أَجَاءَ غَسَّان قَالَ: لاَ، بَلْ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِكَ وَأَهْوَلُ، طَلَّقَ النَّبِيُّ ج نِسَاءَهُ؛ فَقُلْتُ: خَابَتْ حَفْصَةُ وَخَسِرَتْ، قَدْ كُنْتُ أَظُنُّ هذَا يُوشِكُ أَنْ يَكُونَ فَجَمَعْتُ عَلَيَّ ثِيَابِي، فَصَلَّيْتُ صَلاَةَ الْفَجْرِ مَعَ النَّبِيِّ ج، فَدَخَلَ النَّبِيُّ ج مَشْرُبَةً لَهُ، فَاعْتَزَلَ فِيهَا، وَدَخَلْتُ عَلَى حَفْصَةَ فَإِذَا هِيَ تَبْكِي؛ فَقُلْتُ: مَا يُبْكِيكِ أَلَمْ أَكُنْ حَذَّرْتُكِ هذَا أَطَلَّقَكنَّ النَّبِيُّ ج قَالَتْ: لاَ أَدْرِي، هَا هُوَ ذَا مُعْتَزِلٌ فِي الْمَشْرُبَةِ فَخَرَجْتُ فَجِئْتُ إِلَى الْمِنْبَرِ، فَإِذَا حَوْلَهُ رَهْطٌ، يَبْكِي بَعْضُهُمْ؛ فَجَلَسْتُ مَعَهُمْ قَلِيلاً، ثُمَّ غَلَبَنِي مَا أَجِدُ، فَجِئْتُ الْمَشْرُبَةَ الَّتِي فِيهَا النَّبِيُّ ج، فَقُلْتُ لِغُلاَمٍ لَهُ أَسْوَدَ، اسْتَأْذِنْ لِعُمَرَ؛ فَدَخَلَ الْغُلاَمُ، فَكَلَّمَ النَّبِيَّ ج، ثُمَّ رَجَعَ، فَقَالَ: كَلَّمْتُ النَّبِيَّ ج وَذَكَرْتُكَ لَهُ فَصَمَتَ؛ فَانْصَرَفْتُ، حَتَّى جَلَسْتُ مَعَ الرَّهْطِ الَّذِينَ عِنْدَ الْمِنْبَرِ ثُمَّ غَلَبَنِي مَا أَجِدُ، فَجِئْتُ فَقْلتُ لِلْغُلاَمِ اسْتَأْذِنْ لِعُمَرَ؛ فَدَخَلَ ثُمَّ رَجَعَ، فَقَالَ: قَدْ ذَكَرْتُكَ لَهُ فَصَمَتَ؛ فَرَجَعْتُ فَجَلَسْتُ مَعَ الرَّهْطِ الَّذِينَ عِنْدَ الْمِنْبَرِ ثُمَّ غَلَبَنِي مَا أَجِدُ فَجِئْتُ الْغُلاَمَ، فَقُلْتُ: اسْتَأْذِنْ لِعُمَرَ؛ فَدَخَلَ ثُمَّ رَجَعَ إِلَيَّ فَقَالَ: قَدْ ذَكَرْتُكَ لَهُ فَصَمَتَ؛ فَلَمَّا وَلَّيْتُ مُنْصَرِفًا (قَالَ) إِذَا الْغُلاَمُ يَدْعُونِي فَقَالَ: قَدْ أَذِنَ لَكَ النَّبِيُّ ج

فَدَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللهِ ج، فَإِذَا هُوَ مُضْطَجِعٌ عَلَى رِمَالِ حَصِيرٍ لَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَهُ فِرَاشٌ، قَدْ أَثَّرَ الرِّمَالُ بِجَنْبِهِ، مَتَّكِئًا عَلَى وِسَادَةٍ مِنْ أَدَمٍ، حَشْوُهَا لِيفٌ؛ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ ثُمَّ قُلْتُ، وَأَنَا قَائِمٌ: يَا رَسُولَ اللهِ أَطَلَّقْتَ نِسَاءَكَ فَرَفَعَ إِلَيَّ بَصَرَهُ، فَقَالَ: لاَ، فَقُلْتُ: اللهُ أَكْبَرُ ثُمَّ قُلْتُ، وَأَنَا قَائِمٌ: أَسْتَأْنِسُ، يَا رَسُولَ اللهِ لَوْ رَأَيْتَنِي، وَكُنَّا، مَعْشَرَ قُرَيْشٍ، نَغْلِبُ النِّسَاءَ، فَلَمَّا قَدِمْنَا الْمَدِينَةَ، إِذَا قَوْمٌ تَغْلِبُهُمْ نِسَاؤُهُمْ؛ فَتَبَسَّمَ النَّبِيُّ ج ثُمَّ قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ لَوْ رَأَيْتَنِي، وَدَخَلْتُ عَلَى حَفْصَةَ، فَقُلْتُ لَهَا: لاَ يَغُرَّنَّكِ أَنْ كَانَتْ جَارَتُكِ أَوْضَأَ مِنْكِ وَأَحَبَّ إِلَى النَّبِيِّج (يُرِيدُ عَائِشَةَ) فَتَبَسَّمَ النَّبِيُّ ج تَبَسُّمَةً أُخْرَى؛ فَجَلَسْتُ حِينَ رَأَيْتُهُ تَبَسَّمَ، فَرَفَعْتُ بَصَرِي فِي بَيْتِهِ، فَواللهِ مَا رَأَيْتُ فِي بَيْتِهِ شَيْئًا يَرُدُّ الْبَصَرَ غَيْرَ أَهَبَةٍ ثَلاَثَةٍ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ ادْعُ اللهَ فَلْيُوَسِّعْ عَلَى أُمَّتِكَ، فَإِنَّ فَارِسًا وَالرُّومَ قَدْ وُسِّعَ عَلَيْهِمْ، وَأُعْطُوا الدُّنْيَا وَهُمْ لاَ يَعْبُدُونَ اللهَ.

فَجَلَسَ النَّبِيُّ ج، وَكَانَ مُتَّكِئًا، فَقَالَ: أَوَ فِي هذَا أَنْتَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ إِنَّ أُولئِكَ قَوْمٌ عُجِّلُوا طَيِّبَاتِهِمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ اسْتَغْفِرْ لِي.

فَاعْتَزَلَ النَّبِيُّ ج نِسَاءَهُ مِنْ أَجْلِ ذلِكَ الْحَدِيثِ، حِينَ أَفْشَتْهُ حَفْصَةُ إِلَى عَائِشَةَ، تِسْعًا وَعِشْرِينَ لَيْلَةً، وَكَانَ قَالَ: مَا أَنَا بِدَاخِلٍ عَلَيْهِنَّ شَهْرًا مِنْ شِدَّةِ مَوْجِدَتِهِ عَلَيْهِنَّ، حِينَ عَاتَبَهُ اللهُ.

فَلَمَّا مَضَتْ تِسْعٌ وَعِشْرُونَ لَيْلَةً، دَخَلَ عَلَى عَائِشَةَ فَبَدَأَ بِهَا، فَقَالَتْ لَهُ عَائِشَةُ: يَا رَسُولَ اللهِ إِنَّكَ كُنْتَ قَدْ أَقْسَمْتَ أَنْ لاَ تَدْخُلَ عَلَيْنَا شَهْرًا، وَإِنَّمَا أَصْبَحْتَ مِنْ تِسْعٍ وَعِشْرِينَ لَيْلَةً أَعُدُّهَا عَدًّا فَقَالَ: الشَّهْرُ تِسْعٌ وَعِشْرُونَ.

فَكَانَ ذلِكَ الشَّهْرُ تِسْعًا وَعِشْرِينَ لَيْلَةً قَالَتْ عَائِشَةُ: ثُمَّ أَنْزَلَ اللهُ تَعَالَى آيَةَ: التَّخَيُّرِ، فَبَدَأَ بِي أَوَّلَ امْرَأَةٍ مِنْ نِسَائِهِ فَاخْتَرْتُهُ ثُمَّ خَيَّرَ نِسَاءَهُ كُلَّهُنَّ، فَقُلْنَ مِثْلَ مَا قَالَتْ عَائِشَةُ» [۳۲۲].

یعنی: «عبدالله بن عباسبگوید: همیشه آرزو داشتم که از عمر درباره این دو زن پیغمبر سؤال کنم که خداوند درباره ایشان مى‌فرماید: (اگر شما دو نفر توبه کنید و به سوى خدا برگردید دلتان پاک مى‌گردد و خداوند توبه شما را قبول مى‌کند) ولى از او سؤال نکردم تا وقتى که عازم حج شد و من هم با او به حج رفتم، (در راه برگشت) و به هنگامى که حرکت مى‌کردیم از ما جدا شد و من هم ظرفى را پر از آب کردم و برایش بردم، بعد از انجام قضاى حاجت که آمد، آب وضو را بر دستش ریختم تا اینکه وضویش را گرفت، گفتم: اى امیرالمؤمنین! دو زن از زنان پیغمبر جکه خداوند در مورد ایشان مى‌فرماید: (اگر شما توبه کنید و به سوى خدا برگردید قلب شما پاک مى‌شود)، کدام دو زن مى‌باشند؟ عمر گفت: تعجب مى‌کنم از شما اى ابن عباس ! چطور این را نمى‌دانى؟! این دو زن عایشه و حفصه مى‌باشند، سپس عمر جریان را پیش کشید و به آن ادامه داد، گفت: من یک همسایه انصارى از طایفه بن امیه بن زید داشتم، که اهل یکى از دهات اطراف مدینه بود، ما به نوبت به حضور پیغمبر جمى‌رفتیم، او یک روز مى‌رفت، من هم روز دیگر مى‌رفتم، روزى که من به حضور پیغمبر جمى‌رفتم تمام اخبار و جریان آن روز را اعم از نزول وحى و غیره برایش مى‌آوردم، روزى که او مى‌رفت هم همین کار را مى‌کرد، ما جماعت قریش معمولاً بر زنان تسلط داشتیم، وقتى که به مدینه آمدیم، دیدیم که اهل مدینه جماعتى هستند که زنانشان بر مردان مسلط هستند، زنان ما هم به تدریج اخلاق و رفتار زنان مدینه را پیش گرفتند، تا جایى که روزى از زنم عصبانى شدم او هم متقابلاً از من عصبانى شد، از اینکه او در مقابل من عصبانى شد ناراحت گردیدم، گفت: چرا از اینکه من هم عصبانى شدم ناراحت مى‌شوى؟ قسم به خدا زن‌هاى پیغمبر جهم از پیغمبر عصبانى مى‌شوند و در برابرش مى‌ایستند، تا جایى که گاهى یکى از زنانش تا شب از پیغمبر جدورى مى‌نماید، شنیدن این سخن مرا تکان داد، به زنم گفتم: هر یک از زنان پیغمبرجچنین کارى را بکند بدبخت مى‌شود.

سپس لباسم را پوشیدم، بیرون رفتم و به منزل حفصه رسیدم، گفتم: اى حفصه ! آیا کسى از شما با پیغمبر جاختلاف مى‌نماید به نحوى که تا شب از او دورى کند؟ گفت: بلى، گفتم: بدبخت و خسارتمند مى‌شوى، چطور نمى‌ترسى که خداوند به خاطر ناراحتى پیغمبر جاز شما، شما را مورد غضب قرار دهد و بدبخت نماید؟ توقع زیادى از پیغمبر جنداشته باش، و هیچگاه در برابر او ایستادگى مکن، نباید با او قهر کنى، اگر مسئله‌اى برایت پیش آمد از من سؤال کن، فریب همسایه‌ات را که از شما زیباتر و پیش پیغمبر جاز شما محبوب‌تر است (منظورش عایشه است) نباید بخورى.

عمر گوید: به ما گفته بودند، که قبیله غسان دارند بر سُم اسب‌هایشان نعل مى‌بندند و خود را براى حمله به ما آماده مى‌سازند، در این اثنا دوست انصارى من در روزى که نوبت او بود و به حضور پیغمبر جرفته بود، به هنگام عشاء به سوى ما برگشت و به شدت در منزل را زد، گفت: آیا او در خانه است؟ من هم ترسیدم، فورى بیرون رفتم، گفت: امروز اتفاق مهمّى واقع شده است، گفتم: چه اتفاقى آیا قبیله غسان حمله کرده‌اند؟ گفت: خیر، بلکه از این مهم‌تر و خطرناکتر است، پیغمبر جزن‌هایش را طلاق داده است، گفتم: حفصه بدبخت شد، من قبلاً مى‌دانستم که چنین واقعه‌اى پیش مى‌آید، لباس‌هایم را پوشیدم، و نماز صبح را با پیغمبر جخواندم، پیغمبر جبه اطاق خود رفت و در آنجا به تنهایى گوشه گیرى کرد، من هم پیش حفصه رفتم، دیدم که گریه مى‌کند، گفتم: چرا گریه مى‌کنى؟ مگر من شما را از چنین روزى برحذر نداشتم؟ مگر پیغمبر جشما را طلاق داده است؟ گفت: نمى‌دانم ولى الآن در اطاق گوشه گیرى کرده است، از منزل حفصه بیرون آمدم و به سوى منبر پیغمبر جرفتم، دیدم که چند نفرى در کنار منبر هستند، و بعضى از آنان گریه مى‌کردند، کمى با ایشان نشستم، سپس ناراحتى بر من غلبه کرد و به طرف اطاقى که پیغمبر جدر آن نشسته بود رفتم، و به غلام سیاه پیغمبر جگفتم: براى عمر از پیغمبر جاجازه بگیر، آن غلام پیش پیغمبر جرفت، و جریان را به پیغمبر جگفت: سپس برگشت، گفت: با پیغمبر جصحبت کردم ولى سکوت کرد، من هم از نزد غلام برگشتم، در کنار منبر با آن جماعت نشستم مجدداً ناراحتى بر من فشار آورد، به سوى همان غلام برگشتم، به او گفتم: براى عمر اجازه بگیر، اجازه خواست و برگشت، گفت: برایت اجازه خواستم ولى جوابى نداد، عمر گوید: مجدداً به سوى منبر رفتم، مدتى با جماعتى که در آنجا بودند نشستم، باز ناراحتى بر من فشار آورد و به نزد آن غلام رفتم، گفتم: براى عمر اجازه بگیر، آن غلام پیش پیغمبر جرفت و برگشت، و گفت: اجازه خواستم ولى پیغمبر جسکوت کرد و چیزى نگفت، این بار هم برگشتم ولى دیدم که آن غلام مرا صدا مى‌کند، و مى‌گوید: پیغمبر به شما اجازه ورود داد.

پیش پیغمبر جرفتم دیدم بر تختى که از حصیر ساخته شده است، دراز کشیده است، فرش دیگرى بر روى این حصیر قرار نداشت، و گره‌هاى حصیر بر بدن او اثر گذاشته بود و بر بالشى از چرم تکیه کرده بود، که محتوایش از الیاف درخت خرما بود، بر پیغمبر جسلام کردم، در حالى که ایستاده بودم گفتم: اى رسول خدا! زن‌هایت را طلاق داده‌اى؟ چشمش را به روى من باز نمود، گفت: «خیر»، من هم گفتم الله اکبر، سپس در حالى که ایستاده بودم گفتم: اى رسول خدا! مگر نمى‌دانى که ما جماعت قریش قبلاً بر زنان تسلط داشتیم ولى وقتى که به مدینه آمدیم با جماعتى روبرو شدیم که زن‌ها بر مردانشان تسلط دارند، پیغمبر جتبسم کرد، سپس گفتم: اى رسول خدا! باور بفرما که من پیش حفصه رفتم و به او گفتم: فریب رفیق و همسایه‌ات را که از شما زیباتر و در نزد پیغمبر جمحبوب‌تر است (منظورش عایشه بود)، نباید بخورى، پیغمبرجباز تبسم کرد، وقتى دیدم تبسم مى‌کند نشستم، و نگاهى به منزل او انداختم قسم به خدا چیزى را در آن ندیدم به جز سه عدد پوست دباغى نشده، گفتم: اى رسول ! دعا کن که خداوند روزیى امّتت را افزایش دهد، ما فارس و روم را مى‌بیننم در حالى که خدا را پرستش نمى‌کنند در رفاه و ثروت بسرمى‌برند.

پیغمبر جدر حالى که بر چیزى تکیه کرده بود به حالت نشسته درآمد، و گفت: «اى ابن خطاب! مگر شما در فکر دنیا هستى؟! فارس و روم خوشى و شادى را در دنیا به دست آوردند». گفتم: اى رسول خدا! معذرت مى‌خواهم، برایم طلب بخشش کن.

به خاطر اینکه حفصه سرّ پیغمبر جرا به نزد عایشه فاش کرده بود، (و به عایشه گفته بود که پیغمبر جپیش زینب بنت جحش عسل خورده است) پیغمبر جناراحت گردید و تصمیم گرفت بیست و نه روز از زنانش دورى نماید، و گفت: مدت یکماه به منزل آنان نمى‌روم، چون پس از اینکه پیغمبر جدر آیه اوّل سوره تحریم مورد عقاب قرار داده شد: (اى رسول خدا، چرا چیزى را که خدا براى شما حلال نموده بر خود حرام مى‌نمایى)؟! بسیار عصبانى شد چنین تصمیمى را اتخاذ کرد. بعد از گذشت بیست و نه شب، ابتدا به منزل عایشه رفت، عایشه گفت: اى رسول خدا! شما قسم خورده‌اى که یک ماه به منزل ما نیایى؟ من به دقت حساب کرده‌ام که الآن بیست و نه شب است که از ما دورى کرده‌اى. پیغمبر جفرمود: «بعضى از ماه‌ها بیست و نه روز است». و آن ماه بیست و نه روز بود. عایشه گوید: آن وقت آیه ۲۸ سوره احزاب نازل شد که خداوند زنان پیغمبر را در بین اختیار نمودن زینت دنیا و انتخاب خدا و پیغمبر و روز قیامت، مخیر مى‌سازد تا یکى از این دو را برگزینند، عایشه گوید: ابتدا پیغمبر جمرا مخیر ساخت، من هم پیغمبر جرا اختیار کردم، سپس سایر زن‌هایش را مخیر ساخت، ایشان هم مانند من پیغمبر جرا انتخاب کردند».

[۳۲۱] أخرجه البخاري في: ۶۵ كتاب التفسير: ۶۶ سورة التحريم: ۲ باب ﴿تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ. [۳۲۲] أخرجه البخاري في: ۶٧ كتاب النكاح: ۸۳ باب موعظة الرجل ابنته لحال زوجها.