باب ۴۲: کشته شدن کعب بن اشرف شیطان یهود
۱۱٧٩- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ ج: مَنْ لِكَعْبِ بْنِ الأَشْرَفِ فَإِنَّهُ قَدْ آذَى اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَامَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ، فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ أَتُحِبُّ أَنْ أَقْتُلَهُ قَالَ: نَعَمْ قَالَ: فَأْذَنْ لِي أَنْ أَقُولَ شَيْئًا قَالَ: قُلْ فَأَتَاهُ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ، فَقَالَ: إِنَّ هذَا الرَّجُلَ قَد سَأَلَنَا صَدَقَةً، وَإِنَّهُ قَدْ عَنَّانَا، وَإِنِّي قَدْ أَتَيْتُكَ أَسْتَسْلِفُكَ قَالَ: وَأَيْضًا، وَاللهِ لَتَمَلُّنَّهُ قَالَ إِنَّا قَدِ اتَّبَعْنَاهُ فَلاَ نُحِبُّ أَنْ نَدَعَهُ حَتَّى نَنْظرَ إِلَى أَيِّ شَيْءٍ يَصِيرُ شَأْنُهُ وَقَدَ أَرَدْنَا أَنْ تُسْلِفَنَا وَسْقًا أَوْ وَسْقَيْنِ فَقَالَ: نَعَمْ، ارْهَنُونِي قَالُوا: أيَّ شَيْءٍ تُرِيدُ قَالَ: ارْهَنُونِي نِسَاءَكُمْ قَالُوا: كَيْفَ نَرْهَنُكَ نِسَاءَنَا، وَأَنْتَ أَجْمَلُ الْعَرَبِ قَالَ: فَارْهَنُونِي أَبْنَاءَكمْ قَالُوا: كَيْفَ نَرْهَنُكَ أَبْنَاءَنَا، فَيُسَبُّ أَحَدُهُمْ فَيُقَالُ رُهِنَ بِوَسْقٍ أَوْ وَسْقَيْنِ، هذَا عَارٌ عَلَيْنَا، وَلكِنَّا نَرْهَنُكَ الَّلأْمَةَ (يَعْنِي السِّلاَحَ) فَوَاعَدَهُ أَنْ يَأْتِيَهُ، فَجَاءَهُ لَيْلاً وَمَعَهُ أَبُو نَائِلَةَ، وَهُوَ أَخو كَعْبٍ مِنَ الرَّضَاعَةِ فَدَعَاهُمْ إِلَى الْحِصْنِ، فَنَزَلَ إِلَيْهِمْ؛ فَقَالَتْ لَهُ امْرَأَتُهُ: أَيْنَ تَخْرُجُ هذِهِ السَّاعَةَ فَقَالَ: إِنَّمَا هُوَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ وَأَخِي أَبُو نَائِلَةَ قَالَتْ: أَسْمَعُ صَوْتًا كَأَنَّهُ يَقْطُرُ مِنْهُ الدَّمُ قَالَ: إِنَّمَا هُوَ أَخِي مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ وَرَضِيعِي أَبُو نَائِلَةَ، إِنَّ الْكَرِيمَ لَوْ دُعِيَ إِلَى طَعْنَةٍ بِلَيْلٍ لأَجَابَ قَالَ: وَيُدْخِلُ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ مَعَهُ رَجُلَيْنِ.
فَقَالَ: إِذَا مَا جَاءَ فَإِنِّي قَائِلٌ بَشَعَرِهِ فَأَشَمُّهُ، فَإِذَا رَأَيْتُمُونِي اسْتَمْكَنْتُ مِنْ رَأْسِهِ فَدُونَكُمْ فَاضْرِبُوهُ وَقَالَ مَرَّةً: ثُمَّ أُشِمُّكُمْ فَنَزَلَ إِلَيْهِمْ مَتَوَشِّحًا، وَهُوَ يَنْفَحُ مِنْهُ رِيحُ الطِّيبِ فَقَالَ: مَا رَأَيْتُ كَالْيَوْمِ رِيحًا، أَيْ أَطْيَبَ قَالَ: عِنْدِي أَعْطَرُ نِسَاءِ الْعَرَبِ وَأَكْمَلُ الْعَرَبِ؛ فَقَالَ: أَتَأْذَنُ لِي أَنْ أَشَمَّ رَأْسَكَ قَالَ: نَعَمْ فَشَمَّهُ ثُمَّ أَشَمَّ أَصْحَابَهُ ثُمَّ قَالَ: أَتأْذَنُ لِي قَالَ: نَعَمْ فَلَمَّا اسْتَمْكَنَ مِنْهُ، قَالَ: دُونَكُمْ فَقَتَلُوهُ، ثُمَّ أَتَوُا النَبِيَّ ج فَأَخْبَرُوهُ» [۵۶۸].
یعنی: «جابر بن عبداللهسگوید: پیغمبر جگفت: چه کسى مىتواند کعب بن اشرف را به هلاکت برساند، چون او خدا و پیغمبر جخدا را آزار مىدهد»، محمّد بن مسلمه بلند شد، گفت: اى رسول خدا! دوست دارى که او را بکشم؟ پیغمبر گفت: بلى، محمّد بن مسلمه گفت: پس اجازه بدهید که نسبت به شما در نزد او چیزهایى که او را شاد مىکند بگویم، پیغمبر جگفت: بگو، محمّد بن مسلمه به نزد کعب بن اشرف آمد، گفت: این مرد (منظورش پیغمبر جبود) از ما زکات و صدقه مىخواهد، ما را در مضیقه و ناراحتى قرار داده است، پیش تو آمدهام تا چیزى را به عنوان قرض به من بدهى کعب گفت: این مرد شما را بیشتر از این هم ناراحت مىکند و در مضیقه قرار مىکند، محمّد گفت: ما از او پیروى کردهایم و تا وضعش روشن نشود که عاقبت کارش به کجا خواهد رسید، دوست نداریم که از او برگردیم، مىخواهیم فعلاً یک یا دو وسق (هر وسق ۱۳۰ کیلو است) گندم به ما قرض بدهى، کعب گفت: بلى، مىدهم به شرط اینکه چیزى در گرو من بگذارى، محمّد گفت: چه چیزى؟ گفت: زنهایتان، محمّد گفت: چطور زنهایمان را در گرو شما که زیباترین مرد عرب هستى بگذاریم؟ کعب گفت: پس پسران خودتان را در رهن من قرار دهید، محمّد گفت: اگر پسران خود را در گرو شما بگذاریم به ما دشنام مىدهند که به خاطر یک یا دو وسق گندم بچهها را در گرو گذاشتهایم و این ننگ و عار بزرگى است براى ما، ولى ما سلاح و زره خود را در گرو شما مىگذاریم وقتى که توافق کردند محمّد به او وعده داد که زره خود را براى کعب بیاورد، هنگام شب با ابو نائله که برادر رضاعى کعب بود به نزد او آمدند، کعب آنان را به داخل منزل دعوت کرد، و خودش به طرف ایشان پایین رفت، زنش به او گفت: در این هنگام شب کجا مىروى؟ کعب گفت: ایشان محمّد بن مسلمه و برادرم ابو نائله مىباشند، زنش گفت: صدایى را مىشنوم که خون از آن مىچکد، کعب گفت: نگران مباش، این صداى برادرم محمّدبن مسلمه و برادر شیریم ابو نائله است، مرد اگر در شب براى کشتن هم او را بخواهند آن را مىپذیرد، محمّد بن مسلمه با دو مردى که همراه او بودند وارد شدند، محمّد گفت: وقتى که کعب آمد من موى سرش را مىگیرم و آن را بو مىکنم همین که دیدید که سرش کاملاً در اختیار من است لازم است فوراً او را با شمشیر بزنید، و یکبار گفت: من که سرش را بو کردم به شما مىگویم شما هم آن را بو کنید، سرانجام کعب با حالت آراسته به نزد آنان آمد بوى عطر از او پخش مىشد، محمّد گفت: تا به امروز بوى ازاین خوشتر ندیدهام، کعب گفت: من معطرترین و بهترین زن عرب را دارم، محمّد گفت: اجازه مىدهى سرت را بو کنم؟ کعب گفت: بلى، محمّد سر کعب را بو کرد و به رفقایش گفت که آن را بو کنند، باز محمّد گفت: اجازه بده آن را مجدّداً بو کنم، کعب اجازه داد وقتى که محمّد بر سر کعب مسلّط شد، به رفقایش گفت او را با شمشیر بزنید، بالآخره کعب را کشتند و به سوى پیغمبر جبرگشتند و جریان را به پیغمبر جخبر دادند».
[۵۶۸] أخرجه البخاري في: ۶۴ كتاب المغازي: ۱۵ باب قتل كعب بن الأشرف.