باب ۱۶: مستحب است با دوشیزه ازدواج کرد
٩۲٩- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: تَزَوَّجْتُ، فَقَالَ لِي رَسُولُ اللهِ ج: مَا تَزَوَّجْتَ فَقُلْتُ: تَزَوَّجْتُ ثَيبًا فَقَالَ: «مَا لَكَ وَلِلْعَذَارَى وَلِعَابِهَا».
قَالَ مُحَارِبٌ (أَحَدُ رِجَالِ السَّنَدِ): فَذَكَرْتُ ذلِكَ لِعَمْرِو بْنِ دِينَارٍ، فَقَالَ عَمْرٌو: سَمِعْتُ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اللهِ يَقُولُ: قَالَ لِي رَسُولُ اللهِ ج: هَلاَّ جَارِيَةً تُلاَعِبُهَا وَتُلاَعِبُكَ» [۳۰۶].
یعنی: «جابر بن عبداللهسگوید: وقتى که ازدواج کردم، پیغمبر جگفت: «با چه زنى ازدواج کردهاى؟» گفتم: با یک زن بیوه ازدواج کردهام، پیغمبر جگفت: «چرا با دوشیزهاى که با او بازى کنى ازدواج نکردى؟» محارب یک از راویان این حدیث گوید: این حدیث را براى عمرو بن دینار ذکر کردم عمرو گفت: من شنیدم که جابر بن عبدالله گفت: پیغمبر جگفت: «چرا با دوشیزهاى ازدواج نکردى که شما با او بازى کنى و او هم با شما بازى کند».
٩۳۰- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: هَلَكَ أَبِي وَتَرَكَ سَبْعَ بَنَاتٍ أَوْ تِسْعَ بَنَاتٍ، فَتَزَوَّجْتُ امْرَأَةً ثَيِّبًا، فَقَالَ لِي رَسُولُ اللهِ ج: تَزَوَّجْتَ يَا جَابِرُ فَقُلْتُ: نَعَمْ فَقَالَ: بِكْرًا أَمْ ثَيِّبًا قُلْتُ: بَلْ ثَيِّبًا قَالَ: فَهَلاَّ جَارِيَةً تُلاَعِبُهَا وَتُلاَعِبُكَ وَتُضَاحِكُهَا وَتُضَاحِكُكَ قَالَ، فَقُلْتُ لَهُ: إِنَّ عَبْدَ اللهِ هَلَكَ وَتَرَكَ بَنَاتٍ، وَإِنِّي كَرِهْتُ أَنْ أَجِيئَهُنَّ بِمِثْلِهِنَّ، فَتَزَوَّجْتُ امْرَأَةً تَقُومُ عَلَيْهِنَّ وَتُصْلِحُهُنَّ، فَقَالَ: بَارَكَ اللهُ أَوْ خَيْرًا» [۳۰٧].
یعنی: «جابر بن عبداللهسگوید: پدرم فوت کرد، هفت یا نُه دختر را از خود به جا گذاشت، من هم با زن بیوهاى ازدواج کردم، پیغمبر جبه من گفت: «اى جابر! ازدواج کردهاى؟» گفتم: بلى، گفت: «با دوشیزه یا با بیوه؟» گفتم: با بیوه، گفت: «چرا بادوشیزهاى ازدواج نکردى تاباهم بازى کنید وبه روى همدیگر بخندید؟» گفتم: اى رسول خدا! عبدالله (پدر جابر) فوت کرده و چند دختر را از خود به جاى گذاشته است، دوست نداشتم زنى بگیرم که مانند ایشان کم سن و بىتجربه باشد، زنى گرفتهام که آنان را سرپرستى کند وتربیتشان بدهد، پیغمبر جگفت: «مبارک باشد». یا گفت: خیر باشد».
٩۳۱- حدیث: «جَابِرٍ، قَالَ: كُنْتُ مَعَ رَسُولِ اللهِ ج فِي غَزْوَةٍ، فَلَمَّا قَفَلْنَا تَعَجَّلْتُ عَلَى بَعِيرٍ قَطُوفٍ، فَلَحِقَنِي رَاكِبٌ مِنْ خَلْفِي، فَالْتَفَتُّ فَإِذَا أَنَا بِرَسُولِ اللهِ ج؛ قَالَ: مَا يُعْجِلُكَ قُلْتُ: إِنِّي حَدِيثُ عَهْدٍ بِعُرْسٍ قَالَ: فَبِكْرًا تَزَوَّجْتَ أَمْ ثَيِّبًا قُلْتُ: بَلْ ثَيِّبًا قَالَ: فَهَلاَّ جَارِيَةً تُلاَعِبُهَا وَتُلاَعِبُكَ.
قَالَ: فَلَمَّا قَدِمْنَا ذَهَبْنَا لِنَدْخُلَ، فَقَالَ: أَمْهِلُوا حَتَّى تَدْخُلُوا لَيْلاً أَيْ عِشَاءً لِكَيْ تَمْتَشِطَ الشَّعِثَةُ وَتَسْتَحِدَّ الْمُغِيبَةُ.
وَفِي هذَا الْحَدِيثِ أَنَّهُ قَالَ: الْكَيْسَ الْكَيْسَ يَا جَابِرُ يَعْنِي الْوَلَدَ» [۳۰۸].
یعنی: «جابر گوید: با پیغمبر جدر غزوه (تبوک) بودیم، وقتى که برگشتیم، عجله مىکردم و بر شتر سست و کندى سوار بودم، دیدم سوارى از پشت سر به من رسید، وقتى که به سویش نگاه کردم دیدم که با پیغمبر جروبهرو شدم، گفت: «براى چه عجله مىکنى؟» گفتم که تازه عروسى در منزل دارم، گفت: «با دوشیزه ازدواج کردهاى یا با بیوه؟» گفتم: با بیوه، گفت: «چرا با دوشیزهاى ازدواج نکردى که با او بازى و شوخى کنى و او هم با شما بازى کند».
جابر گوید: وقتى که به منزل رسیدیم، خواستیم که پیش زنهایمان برویم، ولى پیغمبر جگفت: «عجله نکنید تا هنگام شب و به هنگام عشاء به نزد ایشان بروید، تا زنها فرصت داشته باشند خودشان را تمیز کنند و سرشان را شانه نمایند و موهاى زائد را از خود جدا سازند». و در این حدیث هم آمده است که پیغمبر جگفت: «اى جابر! به فکر اولاد باش، به فکر اولاد باش».
«قفلنا: برگشتیم. قطوف: سست، کند. شعثه: موهاى پراکنده و ژولیده. تستحد المغيبة: با چاقو موهاى زائد پنهانى را پاک کند».
٩۳۲- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: كُنْتُ مَعَ النَّبِيِّ ج فِي غَزَاةٍ فَأَبْطَأَ بِي جَمَلِي وَأَعْيَا، فَأَتَى علَيَّ النَّبِيُّ ج، فَقَالَ: جَابِرٌ فَقُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: مَا شَأْنُكَ قُلْتُ: أَبْطَأَ عَلَيَّ جَمَلِي وَأَعْيَا فَتَخَلَّفْتُ؛ فَنَزَلَ يَحْجُنُهُ بِمِحْجَنِهِ ثُمَّ قَالَ: ارْكَبْ فَرَكِبْتُ فَلَقَدْ رَأَيْتُهُ أَكُفُّهُ عَنْ رَسُولِ اللهِ ج قَالَ: تَزَوَّجْتَ قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: بِكْرًا أَمْ ثَيِّبًا قُلْتُ: بَلْ ثَيِّبًا قَالَ: أَفَلاَ جَارِيَةً تُلاَعِبُهَا وَتُلاَعِبُكَ قُلْتُ: إِنَّ لِي أَخَوَاتٍ، فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَتَزَوَّجَ امْرَأَةً تَجْمَعُهُنَّ وَتَمْشُطُهُنَّ وَتَقُومُ عَلَيْهِنَّ؛ قَالَ: أَمَّا إِنَّكَ قَادِمٌ، فَإِذَا قَدِمْتَ فَالْكَيْسَ الْكَيْسَ ثُمَّ قَالَ: أَتَبِيعُ جَمَلَكَ قُلْتُ: نَعَمْ فَاشْتَرَاهُ مِنِّي بِأُوقِيَّةٍ، ثُمَّ قَدِمَ رَسُولُ اللهِ ج قَبْلِي، وَقَدِمْتُ بِالْغَدَاةِ، فَجِئْنَا إِلَى الْمَسْجِدِ فَوَجَدْتُهُ عَلَى بَابِ الْمَسْجِدِ قَالَ: آلانَ قَدِمْتَ قُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: فَدَعْ جَمَلَكَ فَادْخُلْ فَصَلِّ رَكْعَتَيْنِ فَدَخَلْتُ فَصَلَّيْتُ؛ فَأَمَرَ بِلاَلاً أَنْ يَزِنَ لَهُ أُوقِيَّةً، فَوَزَنَ لِي بِلاَلٌ فَأَرْجَحَ فِي الْمِيزَانِ فَانْطَلَقْتُ حَتَّى وَلَّيْتُ، فَقَالَ: ادْعُ لِي جَابِرًا قُلْتُ الآنَ يَرُدُّ عَلَيَّ الْجَمَلَ، وَلَمْ يَكُنْ شَيْءٌ أَبْغَضَ إِلَيَّ مِنْهُ قَالَ: خُذْ جَمَلَكَ، وَلَكَ ثَمَنُهُ» [۳۰٩].
یعنی: «جابر بن عبداللهسگوید: با پیغمبر جدر غزوهاى بودیم، (وقتى برگشتیم) به علت تنبلى و خستگى شترم عقب افتاده بودم، پیغمبر جبه من رسید، پرسید: شما جابر هستى، گفتم: بلى، گفت: «چرا عقب افتادهاى؟» گفتم: شترم خسته شده و نمىتواند خوب حرکت کند، به همین علت عقب ماندهام، پیغمبر جپیاده شد، و با عصا و چوگانش آن را به دنبال خود کشید، و آن را زد سپس پیغمبر جگفت: «سوار شو». من هم سوار شدم، دیدم سرعت شترم به اندازهاى زیاد شده است چنانچه آن را منع نکنم از شتر پیغمبر جپیشى مىگیرد، پیغمبر جپرسید: «ازدواج کردهاى؟» گفتم: بلى، گفت: «دوشیزه است یا بیوه؟» گفتم: بیوه است، گفت: «چرا با دوشیزهاى ازدواج نکردى که با همدیگر بازى نمایید؟» گفتم: من چند خواهر دارم، دوست داشتم با زنى ازدواج نمایم، که آنان را دور هم جمع کند، و سرشان را شانه نماید، و آنها را سرپرستى کند، پیغمبر جگفت: «شما که به خانه برمىگردى، به فکر اولاد باش و به فکر اولاد باش». بعداً پیغمبر جگفت: «شترت را مىفروشى؟» گفتم: بلى. آن را به وزن یک اوقیه طلا از من خریدارى کرد، پیغمبر جزودتر از من به منزل رسید، من هم به هنگام صبح به منزل رسیدم، و با عدهاى از اصحاب به مسجد رفتیم، پیغمبر جرا بر در مسجد دیدیم گفت: الآن رسیدى؟ گفتم: بلى، گفت: «شترت را رها کن، برو در مسجد دو رکعت نماز بخوان». به بلال دستور داد تا یک اوقیه طلا را براى من وزن کند، بلال هم آن را برایم وزن کرد و مقدارى هم کفه ترازو را به نفع من سنگین نمود، سپس رفتم تا مقدارى دور شدم، پیغمبر جگفت: «جابر را برایم صدا کنید». (ترسیدم) گفتم الآن شترم را به من پس مىدهد، چون هیچ چیزى به اندازه این شتر در نظرم زشت و مبغوضنبود، پیغمبر جگفت: شترت را پسبگیر،وقیمتآنهم مال شما باشد».
«يحجنه: مىکشید. محجن: عصایى است که سرش خمیدگى مانند چوگان دارد. أوقيه: با ضم همزه واحد وزنى قدیم است که مساوى با وزن چهل درهم مىباشد».
[۳۰۶] أخرجه البخاري في: ۶٧ كتاب النكاح: ۱۰ باب تزويج الثيبات. [۳۰٧] أخرجه البخاري في: ۶٩ كتاب النفقات: ۱۲ باب عون المرأة زوجها في ولده. [۳۰۸] أخرجه البخاري في: ۶٧ كتاب النكاح: ۱۲۱ باب طلب الولد. [۳۰٩] أخرجه البخاري في: ۳۴ كتاب البيوع: ۳۴ باب شراء الدواب والحمير.