باب ۱۲: درباره صداق و مهر و اینکه تعلیم قرآن و حتّى یک انگشتر آهن و غیره چه زیاد و چه کم باشد جایز است مهر قرار داده شود و مستحب است کسانى که برایشان مشکل و دشوار نیست ۵۰۰ درهم را مهر همسرانشان قرار دهند
۸٩۸- حدیث: «سَهْلِ بْنِ سَعْدٍ السَّاعِدِيِّ أَنَّ امْرَأَةً جَاءَتْ رَسُولَ اللهِ ج، فَقَالَتْ: يَا رَسُولَ اللهِ جِئْتُ لأَهَبَ لَكَ نَفْسِي، فَنَظَرَ إِلَيْهَا رَسُولُ اللهِ ج، فَصَعَّدَ النَّظَرَ إِلَيْهَا وَصَوَّبَهُ، ثُمَّ طَأْطَأَ رَأْسَهُ؛ فَلَمَّا رَأَتِ الْمَرْأَةُ أَنَّهُ لَمْ يَقْضِ فِيهَا شَيْئًا جَلَسَتْ فَقَامَ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ؛ فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكَ بِهَا حَاجَةٌ فَزَوِّجْنِيهَا فَقَالَ: هَلْ عِنْدَكَ مِنْ شَيْءٍ فَقَالَ: لاَ، وَاللهِ يَا رَسُولَ اللهِ قَالَ: اذْهَبْ إِلَى أَهْلِكَ فَانْظُرْ هَلْ تَجِدُ شَيْئًا فَذَهَبَ ثُمَّ رَجَعَ؛ فَقَالَ؛ لاَ، وَاللهِ يَا رَسُولَ اللهِ، مَا وَجَدْتُ شَيْئًا قَالَ: انْظُرْ وَلَوْ خَاتَمًا مِنْ حَدِيدٍ فَذَهَبَ ثُمَّ رَجَعَ فَقَالَ: لاَ، وَاللهِ يَا رَسُولَ اللهِ، وَلاَ خَاتَمًا مِنْ حَدِيدٍ، وَلكِنْ هذَا إِزَارِي (قَالَ سَهْلٌ مَالَهُ رِدَاءٌ) فَلَهَا نِصْفُهُ فَقَالَ رَسُولُ اللهِ ج: مَا تَصْنَعُ بِإِزَارِكَ إِنْ لَبِسْتَهُ لَمْ يَكُنْ عَلَيْهَا مِنْهُ شَيْءٌ، وَإِنْ لَبِسَتْهُ لَمْ يَكُنْ عَلَيْكَ شَيْءٌ فَجَلَسَ الرَّجُلُ حَتَّى طَالَ مَجْلِسُهُ ثُمَّ قَامَ، فَرَآهُ رَسُولُ اللهِ ج مُوَلِّيًا فَأَمَرَ بِهِ فَدُعِيَ، فَلَمَّا جَاءَ، قَالَ: مَاذَا مَعَكَ مِنَ الْقُرْآنِ قَالَ: مَعِي سُورَةُ كَذَا وَسُورَةُ كَذَا وَسُورَة كَذَا؛ عَدَّهَا، قَالَ: أَتَقْرَؤُهُنَّ عَنْ ظَهْرِ قَلْبِكَ قَالَ: نَعَمْ قَالَ: اذْهَبْ فَقَدْ مَلَّكْتُكَهَا بِمَا مَعَكَ مِنَ الْقُرْآنِ» [۲٧۳].
یعنی: «سهل بن سعد ساعدى گوید: زنى به نزد پیغمبر جآمد، گفت: اى رسول خدا! آمدهام تا خود را به شما ببخشم و با شما ازدواج کنم، پیغمبر جسرش را بلند نمود و او را تماشا کرد، سپس سرش را پایین انداخت. آن زن وقتى که دید پیغمبرجچیزى درباره او نمىگوید: به انتظار نشست، تا اینکه یک نفر از اصحاب بلند شد و گفت: اى رسول خدا! اگر شما به او نیازى ندارى او را به نکاح من درآور، پیغمبرجگفت: «آیا چیزى دارى؟» گفت: اى رسول خدا! قسم به خدا چیزى ندارم، پیغمبرجگفت: «پیش خانوادهات برو ببین چیزى مىتوانى پیدا کنى؟» آن مرد رفت و برگشت، گفت: اى رسول خدا! نتوانستم چیزى را پیدا کنم، پیغمبر جگفت: «برو چیزى پیدا کن، هر چند یک انگشتر آهن هم باشد.» آن مرد رفت وبرگشت، گفت: اى رسول خدا! قسم به خدا نتوانستم حتّى یک انگشتر آهن هم پیدا کنم، ولى این دامن را دارم، (سهل گوید پیراهن نداشت) و نصف این دامن را به او مىدهم، پیغمبر جگفت: «این دامن چه فایدهاى براى او دارد؟ اگر شما آن را بپوشى چیزى به این زن نمىرسد و اگر او آن را بپوشد شما چیزى نخواهى داشت». آن مرد مدت فراوانى نشست و سپس بلند شد و رفت، وقتى پیغمبر جدید این مرد مىخواهد برود، دستور داد او را صدا کردند و آن مرد برگشت. پیغمبر جاز او پرسید: «چه مقدارى از قرآن مىدانى؟» گفت: فلان سوره و فلان سوره و فلان سوره، آنچه که از قرآن مىدانست حساب کرد، پیغمبر پرسید: «آیا مىتوانى آنها را از حفظ بخوانى؟» گفت: بلى، پیغمبر جگفت: برو این زن را به نکاح تو درآوردم، صداق و مهرش مقدار قرآنى است که در حفظ دارى و باید به او یاد بدهى».
۸٩٩- حدیث: «أَنَسٍس، أَنَّ النَّبِيَّ ج، رَأَى عَلَى عَبْدِ الرَّحْمنِ بْنِ عَوْفٍ أَثَرَ صُفْرَةٍ قَالَ: مَا هذَا قَالَ: إِنِّي تَزَوَّجْتُ امْرَأَةً عَلَى وَزْنِ نَوَاةٍ مِنْ ذَهَبٍ، قَالَ: بَارَكَ اللهُ لَكَ، أَوْلِمْ وَلَوْ بِشَاةٍ» [۲٧۴].
یعنی: «انسسگوید: پیغمبر جاثر زردى زعفران را (که معمولاً عروسها خود را با آن خوشبو مىکردند) بر عبدالرحمن بن عوف دید، گفت: «اى عبدالرحمن این چیست؟» عبدالرحمن گفت: زنى را نکاح کردهام و مهرش وزن یک نوات از طلا مىباشد، پیغمبر جگفت: مبارک باد، به عنوان عروسى طعام تهیه کن و مردم را دعوت بنما هر چند با گوشت یک گوسفند باشد».
«نواة: مبلغى است که به نزد اعراب معلوم بود، آن را به پنج درهم از طلا تفسیر کردهاند».
[۲٧۳] أخرجه البخاري في: ۶۶ كتاب فضائل القرآن: ۲۲ باب القراءة عن ظهر قلب. [۲٧۴] أخرجه البخاري في: ۶٧ كتاب النكاح: ۵۶ باب كيف يدعى للمتزوج.