ترجمه فارسی اللؤلؤ والمرجان فیما اتفق علیه الشیخان - جلد دوم

فهرست کتاب

باب ۲۱: فروختن شتر با داشتن حق استفاده فروشنده از سوار شدن بر آن

باب ۲۱: فروختن شتر با داشتن حق استفاده فروشنده از سوار شدن بر آن

۱۰۲٩- حدیث: «جَابِرٍس، أَنَّهُ كَانَ يَسِيرُ عَلَى جَمَلٍ لَهُ قَدْ أَعْيَا، فَمَرَّ النَّبِيُّ ج فَضَرَبَهُ، فَدَعَالَهُ، فَسَارَ بِسَيْرٍ لَيْسَ يَسِيرُ مِثْلَهُ، ثُمَّ قَالَ: بِعْنِيهِ بِوَقِيَّةٍ قُلْتُ: لاَ ثُمَّ قَالَ: بِعْنِيهِ بِوَقِيَّةٍ فَبِعْتُهُ، فَاسْتَثْنَيْتُ حُمْلاَنَهُ إِلَى أَهْلِي، فَلَمَّا قَدِمْنَا أَتَيْتُهُ بِالْجَمَلِ، وَنَقَدَنِي ثَمَنَهُ، ثُمَّ انْصَرَفْتُ، فَأَرْسَلَ عَلَى إِثْرِى، قَالَ: مَا كُنْتُ لآخُذَ جَمَلَكَ، فَخُذْ جَمَلَكَ ذلِكَ فَهُوَ مَالُكَ» [۴۱۳].

یعنی: «جابرسگوید: بر شترى سوار بودم و مى‌رفتم، شترم خسته شده بود، پیغمبر جبه من رسید، (وقتى دید شترم خسته است) عصایى به او زد و برایش دعا کرد، پس از دعاى پیغمبر جطورى به سرعت مى‌رفت که هیچ شترى به او نمى‌رسید، آنگاه گفت: «این شتر را به یک (اوقیه) چهل درهم به من بفروش»، گفتم: آن را نمى‌فروشم، بار دیگر پیغمبر جگفت: «آن را به یک اوقیه به من بفروش»، شترم را به او فروختم، و گفتم: تا به منزل مى‌رسم حق سوارى بر آن را دارم، همین که به منزل رسیدیم شترم را به حضور پیغمبر جبردم، پیغمبر جقیمت آن را نقداً به من داد وقتى از حضورش خارج شدم فوراً کسى را به دنبال من فرستاد، (برگشتم) گفت: منظورم این نبود که شترت را از شما بگیرم، پس آن را با خود ببر و قیمت آن هم مال شما باشد».

۱۰۳۰- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: غَزَوْتُ مَعَ رَسُولِ اللهِ ج، قَالَ: فَتَلاَحَقَ بِيَ النَّبِيُّ ج وَأَنَا عَلَى نَاضِحِ لَنَا قَدْ أَعْيَا فَلاَ يَكَادُ يَسِيرُ، فَقَالَ لِي: مَا لِبَعِيرِكَ قَالَ: قُلْتُ: عَيِيَ قَالَ: فَتَخَلَّفَ رَسُولُ اللهِ ج فَزَجَرَهُ وَدَعَا لَهُ، فَمَا زَالَ بَيْنَ يَدَيِ الإِبِلِ قُدَّامَهَا يَسِير، فَقَالَ لِي: كَيْفَ تَرَى بَعِيرَكَ قَالَ قُلْتُ: بِخَيْرٍ، قَدْ أَصَابَتْهُ بَرَكَتُكَ قَالَ: أَفَتَبِيعُنِيهِ قَالَ: فَاسْتَحْيَيْتُ، وَلَمْ يَكُنْ لَنَا نَاضِحٌ غَيْرُهُ، قَالَ فَقُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: فَبِعْنِيهِ فَبِعْتُهُ إِيَّاهُ عَلَى أَنَّ لِي فَقَارَ ظَهْرِهِ حَتَّى أَبْلُغَ الْمَدِينَةَ، قَالَ، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ إِنِّي عَرُوسٌ فَاسْتَأْذَنْتُهُ فَأَذِنَ لِي فَتَقَدَّمْتُ النَّاسَ إِلَى الْمَدِينَةِ، حَتَّى أَتَيْتُ الْمَدِينَةَ، فَلَقِيَنِي خَالِي فَسَأَلَنِي عَنِ الْبَعِيرِ، فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا صَنَعْتُ فِيهِ فَلاَمَنِي قَالَ: وَقَدْ كَانَ رَسُولُ اللهِ ج قَالَ لِي حِينَ اسْتَأْذَنْتُهُ: هَلْ تَزَوَّجْتَ بِكْرًا أَمْ ثَيِّبًا فَقُلْتُ: تَزَوَّجْتُ ثَيِّبًا فَقَالَ: هَلاَّ تَزَوَّجْتَ بِكْرًا تُلاَعِبُهَا وَتُلاَعِبُكَ قلْتُ يَا رَسُولَ اللهِ تُوُفِّيَ وَالِدِي، أَوِ اسْتُشْهِدَ وَلِي أَخَوَاتٌ صِغَارٌ، فَكَرِهْتُ أَنْ أَتَزَوَّجَ مِثْلَهُنَّ فَلاَ تُؤَدِّبُهُنَّ وَلاَ تَقُومُ عَلَيْهِنَّ، فَتَزَوَّجْتُ ثَيِّبًا لِتَقُومَ عَلَيْهِنَّ وَتُؤَدِّبُهُنَّ قَالَ: فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللهِ ج الْمَدِينَةَ، غَدَوْتُ عَلَيْهِ بِالْبَعِيرِ، فَأَعْطَانِي ثَمَنَهُ وَرَدَّهُ عَلَيَّ» [۴۱۴].

یعنی: «جابر بن عبداللهسگوید: با پیغمبر جبه غزوه‌اى رفتیم، برگشتیم، در راه پیغمبر به من رسید، و من بر شتر آبکشى سوار بودم که خسته بود، و نزدیک بود به کلى از حرکت باز بماند، پیغمبر جبه من گفت: «چرا شترت نمى‌تواند برود؟» گفتم: خسته شده است، پیغمبر جخود را به تأخیر انداخت و عصایى به آن زد و برایش دعا نمود، سپس آن شتر از تمام شترهایى که جلو افتاده بودند پیشى گرفت، پیغمبر جگفت: «شترت چطور است؟» گفتم: خیلى خوب است، برکت شما او را فرا گرفته است، گفت: «آن را به من مى‌فروشى؟» از پیغمبر جشرم مى‌کردم، و شتر دیگرى هم براى آبکشى نداشتم، امّا با وجود این گفتم: بلى، مى‌فروشم، گفت: «آن را به من بفروش». شترم را به او فروختم بشرط اینکه تا وقتى که به مدینه مى‌رسم بر آن سوار شوم، جابر گوید: گفتم: اى رسول خدا! من تازه دامادم اجازه بفرما که زودتر از مردم به مدینه بروم، اجازه داده و از مردم جلو افتادم تا به مدینه رسیدم، داییم به من رسید و درباره شترم از من سؤال کرد، جریان معامله شترم را به او گفتم، مرا سرزنش کرد، جابر گوید: وقتى که از پیغمبر جاجازه خواستم که زود به مدینه برگردم، از من پرسید: «آیا با دوشیزه ازدواج کرده‌اى یا با بیوه؟» گفتم: با بیوه، گفت: «چرا با دوشیزه‌اى ازدواج نکردى که با هم شوخى کنید؟!» گفتم: اى رسول خدا! پدرم فوت کرده است (یا به شهادت رسیده است) و چندتا خواهر کوچک دارم، دوست نداشتم زنى بیاورم که مانند خواهرانم کم سن باشد و نتواند آنان را تربیت کند و به کارهایشان رسیدگى نماید، به خاطر این با این بیوه‌اى ازدواج کردم که آنان را تربیت کند و به کارهایشان برسد. وقتى پیغمبر جبه مدینه بازگشت، صبح شترم را به نزد او بردم و ایشان قیمت شتر را به من داد و خود شتر را هم به من مسترد گردانید».

۱۰۳۱- حدیث: «جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ، قَالَ: اشْتَرَى مِنِّي النَّبِيُّ ج بَعِيرًا بِوَقِيَّتَيْنِ وَدِرْهَمٍ أَوْ دِرْهَمَيْنِ، فَلَمَّا قَدِمَ صِرَارًا أَمَرَ بِبَقَرَةٍ فَذُبِحَتْ، فَأَكَلُوا مِنْهَا، فَلَمَّا قَدِمَ الْمَدِينَةَ أَمَرَنِي أَنْ آتِيَ الْمَسْجِدَ فَأُصَلِّيَ رَكْعَتَيْنِ، وَوَزَنَ لِي ثَمَنَ الْبَعِيرِ» [۴۱۵].

یعنی: «جابر بن عبدالله گوید: پیغمبر جشترى از من خرید به دو (اوقیه) و یک درهم یا دو درهم، وقتى که به محله‌اى به نام صرار (در نزدیکى مدینه) رسید، دستور داد گاوى را سر ببرند، و مردم از گوشت آن خوردند، وقتى که به مدینه آمد به من دستور داد که به مسجد بروم و دو رکعت نماز را بخوانم، بعداً قیمت شتر را برایم وزن نمودند و به من دادند».

[۴۱۳] أخرجه البخاري في: ۵۴ كتاب الشروط: ۴ باب إذا اشترط البائع ظهر الدابة إلى مكان مسمى جاز. [۴۱۴] أخرجه البخاري في: ۵۶ كتاب الجهاد: ۱۱۳ باب استئذان الرجل الإمام. [۴۱۵] أخرجه البخاري في: ۵۶ كتاب الجهاد: ۱٩٩ باب الطعام عند القدوم.