حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

جن و آوردن خبر نبوت پیامبر صبرای سوادبن قارب

جن و آوردن خبر نبوت پیامبر صبرای سوادبن قارب

بخاری از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: هرگاه از عمر می‏شنیدم که برای چیزی می‏گوید من این را اینطور می‏پندارم، آن چیز همانطور می‏بود که وی می‏پنداشت. در حالی که عمربن الخطاب نشسته بود، مرد زیبایی از پهلویش عبور نمود. گفت: یا گمان من خطا نموده است، یا این بر دینش در جاهلیت قرار دارد، و یا کاهن آنان بوده است. این مرد را نزد من حاضر سازید. وی طلب گردید، و آن سخن را برایش بازگو نمود، گفت: چون امروز، روزی را ندیدم که مرد مسلمانی به این صورت استقبال گردد، عمر گفت: من تو را سوگند می‏دهم، که برایم خبر بدهی، گفت: من کاهن ایشان در جاهلیت بودم، عمر گفت: شگفت انگیزترین خبری را که جنت برایت آورد چه بود؟ گفت: روزی در حالی که در بازار قرار داشتم، نزدم آمد و من ترس و هراس را در وی می‏دانستم، و گفت:

ألـم ترالـجن وإبلاسها
ويأسها من بعد إنكاسها
ولـحوقها بالقلاص وأحلاسها

ترجمه: «آیا به‌سوی جن و حیرت زدگی و ناامیدی اش بعد از سرافکندگی اش و پیوستنش به شترهای چاق و پالان‏های آنان نمی‏بینی».

عمر گفت: راست می‏گوید: در حالی که من نزد خدایان آنان خوابیده بودم، مردی از آنان گوساله‏ای را آورد و ذبحش نمود، آن گاه صدا کننده‏ای بر وی فریاد کشید، و هیچ صدا کننده‏ای را بلند آوازتر از وی نشنیده بودم. می‏گفت: ای بی‌شرم، نجات فرا رسیده است، مرد فصیحی می‏گوید: «لا إله إلاَّ الله»، آن گاه قوم برخاستند، گفتم: تا این که ندانم در عقب این چیست از جایم نمی‏روم. باز صدا نمود: ای بی‌شرم، نجات فرا رسیده است، مرد فصیحی می‏گوید: «لا إله إلاَّ الله»، آن گاه برخاستم، و جز اندک درنگ ننموده بودیم، که گفته شد: این نبی است. این را بخاری به تنهایی روایت نموده، و این مرد سوادبن قارب می‏باشد.

حدیث وی از طرق دیگر هم طویل‏تر و مشرح‏تر از روایت بخاری روایت گردیده است، حافظ ابویعلای موصلی از محمدبن کعب قرظی روایت نموده، که گفت: روزی در حالی که عمربن الخطاب سنشسته بود، ناگهان مردی از پهلویش عبور نمود، گفته شد: ای امیرالمؤمنین، آیا این عبور کننده را می‏شناسی؟ گفت: این کیست؟ گفتند: این سوادبن قارب است، کسی که جن تابعش خبر ظهور رسول خدا صرا برایش آورد. می‏گوید: عمر کسی را نزدش روان نمود، و برایش گفت: تو سوادبن قارب هستی؟ گفت: آری، افزود: تو حالا هم بر همان کهانت خود قرار داری؟ می‏گوید: وی غضب شد و گفت: ای امیرالمومنین، از وقتی که مسلمان شده‏ام هیچ کسی چنین چیزی را در مقابلم نگفته است!! عمر گفت: سبحان‏اللَّه!! بر شرکی که ما قرار داشتیم، بزرگتر از کهانتی است که تو بر آن قرار داشتی. این را برایم خبر بده که تابع جنی‏ات چگونه تو را از ظهور رسول خدا صآگاهانید؟ گفت: آری، ای امیرالمؤمنین، در حالی که من شب در میان خواب و بیداری قرار داشتم، تابع جنی‏ام نزدم آمد، و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب برخیز، و گفته‏ام را بشنو و بدان اگر دانایی، که رسولی از لؤی بن غالب مبعوث گردیده، و به‌سوی خداوند و عبادت وی دعوت می‏کند، بعد شروع نموده گفت:

عجبت للجن وتطلابـها
وشدها العيس بأقتابـها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
ما صادق الـجن ككذابـها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
ليس قداماها كأذنابـها

می‏گوید: گفتم: بگذارید که بخوابم، چون خوابم گرفته است. می‏گوید: در شب دوم باز آمد و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب برخیز، و گفته‏ام را بشنو، و بدان اگر دانایی، که از لؤی بن غالب رسولی مبعوث گردیده، و به‌سوی خداوند و عبادت وی دعوت می‏کند، بعد شروع نموده گفت:

عجبت للجن وتحيارها
وشدها العيس بأكوارها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
مامؤمنو الجن ككفارها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
بين روابيها وأحجارها

می‏گوید: گفتم: بگذارید که بخوابم، چون خوابم گرفته است. در شب سوم نیز آمد، و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب، گفته‏ام را بشنو، و بدان، اگر دانایی، که رسولی از لؤی بن غالب مبعوث گردیده، و به‌سوی خداوند و عبادت دعوت می‏کند [۲۷۳]، باز شروع نموده سرود:

عجبت للجن وتجساسها
وشدها العيس بأحلاسها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
ما خيرالـجن كأنجاسها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
واسم بعينك إلى راسها

می‏گوید: پس برخاستم و گفتم: خداوند قلبم را امتحان نمود، بعد شترم را پالان نمودم بعد از آن به شهر آمدم - یعنی مکه - و دیدم که رسول خدا صدر میان یارانش قرار دارد، برایش نزدیک گردیدم و گفتم: ای رسول خدا ص، مقاله‏ام را بشنو، گفت: بگویش، بعد من چنین سرودم:

أتاني نجَّيي بعد هَدْء ورقدة
ولـم يك فيمـا قد بلوت بكاذب
ثلآث ليال قوله كل ليلة
أتاك رسول من لؤي بن غالب
فشمرت من ذيل الإزار ووسطت
بي الذعلب الوجناء غبرالسباسب
فاشهد ان الله لا شى‏ء غيره
وأنك مأمون على كل غائب
وأنك أدنی الـمرسلين وسيلة
إلى الله يا ابن الأكرمين الأطايب
فمرنا بمـا يأتيك يا خير من مشى
وان كان فيمـا جاء شيب الذوائب
وكن لي شفيعاً يوم لا ذو شفاعة
سواك بمغن عن سوادبن قارب

ترجمه: «تابع جنی ام، بعد از آرامش و خواب نزدم آمد، و در آنچه من وی را آزموده‏ام، دروغگو هم نبوده، سه شب متوالی نزدم آمد، و در هر شب این قول را می‏گفت: پیامبری از لؤی بن غالب برایت آمده است، بنابر آن من تصمیم گرفتم و سوار بر شترم به‌سوی تو آمدم، و شهادت می‏دهم که فقط خداست، و چیزی غیر وی [به عنوان معبود] وجود ندارد، و تو بر هر غائب امین هستی، و تو نزدیک‏ترین رسول‏ها در توسل به خداوندی. ای فرزند نیکوها و عزتمندان، ما را به آنچه برایت می‏آید، ای بهترین انسان‏های روی زمین، دستور بده. اگر چه آن سفید شدن گیسوها را در پی داشته باشد، و برایم در روزی شفیع باش، که هیچ شفاعت کننده‏ای غیر از تو از سوادبن قارب چیزی را دور کرده نمی‏تواند».

گفت: و رسول خدا صو یارانش به مقاله من خیلی‏ها خوشحال گردیدند، حتی که خوشی در روهای‏شان دیده شد، می‏گوید: آن گاه عمربن الخطاب سبه سویش برخاست و او را در آغوش کشیده گفت: تمنی داشتم که این حدیث را از تو بشنوم. آیا تابع جنی‏ات امروز هم نزدت می‏آید؟ گفت: از وقتی که قرآن خواندم نمی‏آید، و کتاب خدا عوض بهتر و خوبی است از جن. بعد از آن عمر سگفت: ما روزی در قریه‏ای از قریش، که برای‌شان آل ذریح گفته می‏شد بودیم، آنان گوساله‏ای را ذبح نموده بودند، و قصاب آماده‏اش می‏ساخت. ناگهان از داخل گوساله صدایی را شنیدیم - و چیزی را نمی‏دیدیم - که می‏گفت: ای آل ذریح، نجات فرا رسیده است، فریاد کننده‏ای به زبان فصیح فریاد می‏کند و گواهی می‏دهد که: «لا إله إلا الله». این حدیث از این طریق منقطع است، و روایت بخاری آن را تأیید می‏کند [۲۷۴]و خرائطی این را در هواتف الجان از ابوجعفر محمدبن علی روایت نموده، و ابن عساکر آن را از سوادبن قارب و براء بروایت کرده است، و در روایت براء آمده: می‏گوید: سوادبن قارب گفت: در هند بودم، که شبی تابع جنی ام نزدم آمد، و قصه را ذکر نموده، و بعد از سرودن شعر اخیر گفته: آن گاه رسول خدا صخندید حتی که دندان‏های پسینش آشکار گردید، و گفت: «ای سواد کامیاب شدی» [۲۷۵]. اختتام پذیرفت، به نقل از البدایه (۳۳۲/۲) به اختصار.

و حاکم (۶۰۸/۳) این را از محمدبن کعب قرظی سبه مثل روایت ابویعلی به طول آن روایت نموده است، مگر اینکه در روایت وی آمده: گفت: در نفسم دوستی اسلام واقع گردید، و به سویش علاقمند شدم. هنگامی که صبح نمودم، پالان شترم را بستم، و به‌سوی مکه حرکت کردم. وقتی به قسمتی از راه رسیدم، برایم خبر داده شد، که پیامبر صبه‌سوی مدینه هجرت نموده است. آن گاه به مدینه آمدم و از پیامبر صپرسیدم، برایم گفته شد: در مسجد است. به مسجد رسیدم، پای شترم را بستم و داخل گردیدم. متوجه شدم که رسول خدا صموجود است، و مردم در اطرافش قرار دارند، گفتم: ای رسول خدا مقاله‏ام را بشنو، ابوبکر سگفت: نزدیک شو، و همینطور برایم می‏گفت: حتی که در پیش رویش قرار گرفتم، گفت: «بیاور و مرا از آمدن تابع جنی‏ات خبر بده». این را هم چنان طبرانی از محمدبن کعب به سیاق حاکم، چنانکه در المجمع (۲۴۸/۸) آمده، روایت نموده است. و حدیث را هم چنان حسن بن سفیان، بیهقی از محمدبن کعب، بخاری در التاریخ، بغوی، طبرانی از سوادبن قارب، بیهقی از براء ابن ابی خیثمه و رویانی از جعفر باقر و ابن شاهین از انس بن مالک، چنانکه طرق این‏ها در الإصابه (۹۶/۲) شرح داده شده، روایت کرده‏اند.

[۲۷۳] بخاری (۳۸۶۶). [۲۷۴] برایش «شاهد» است، درباره شاهد می‏توانید به مصطلح الحدیث در آخر کتاب مراجعه کنید. م. [۲۷۵] ضعیف. به روایت حاکم و سند آن منقطع است چنانکه ذهبی می گوید.