جن و آوردن خبر نبوت پیامبر صبرای سوادبن قارب
بخاری از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: هرگاه از عمر میشنیدم که برای چیزی میگوید من این را اینطور میپندارم، آن چیز همانطور میبود که وی میپنداشت. در حالی که عمربن الخطاب نشسته بود، مرد زیبایی از پهلویش عبور نمود. گفت: یا گمان من خطا نموده است، یا این بر دینش در جاهلیت قرار دارد، و یا کاهن آنان بوده است. این مرد را نزد من حاضر سازید. وی طلب گردید، و آن سخن را برایش بازگو نمود، گفت: چون امروز، روزی را ندیدم که مرد مسلمانی به این صورت استقبال گردد، عمر گفت: من تو را سوگند میدهم، که برایم خبر بدهی، گفت: من کاهن ایشان در جاهلیت بودم، عمر گفت: شگفت انگیزترین خبری را که جنت برایت آورد چه بود؟ گفت: روزی در حالی که در بازار قرار داشتم، نزدم آمد و من ترس و هراس را در وی میدانستم، و گفت:
ألـم ترالـجن وإبلاسها
ويأسها من بعد إنكاسها
ولـحوقها بالقلاص وأحلاسها
ترجمه: «آیا بهسوی جن و حیرت زدگی و ناامیدی اش بعد از سرافکندگی اش و پیوستنش به شترهای چاق و پالانهای آنان نمیبینی».
عمر گفت: راست میگوید: در حالی که من نزد خدایان آنان خوابیده بودم، مردی از آنان گوسالهای را آورد و ذبحش نمود، آن گاه صدا کنندهای بر وی فریاد کشید، و هیچ صدا کنندهای را بلند آوازتر از وی نشنیده بودم. میگفت: ای بیشرم، نجات فرا رسیده است، مرد فصیحی میگوید: «لا إله إلاَّ الله»، آن گاه قوم برخاستند، گفتم: تا این که ندانم در عقب این چیست از جایم نمیروم. باز صدا نمود: ای بیشرم، نجات فرا رسیده است، مرد فصیحی میگوید: «لا إله إلاَّ الله»، آن گاه برخاستم، و جز اندک درنگ ننموده بودیم، که گفته شد: این نبی است. این را بخاری به تنهایی روایت نموده، و این مرد سوادبن قارب میباشد.
حدیث وی از طرق دیگر هم طویلتر و مشرحتر از روایت بخاری روایت گردیده است، حافظ ابویعلای موصلی از محمدبن کعب قرظی روایت نموده، که گفت: روزی در حالی که عمربن الخطاب سنشسته بود، ناگهان مردی از پهلویش عبور نمود، گفته شد: ای امیرالمؤمنین، آیا این عبور کننده را میشناسی؟ گفت: این کیست؟ گفتند: این سوادبن قارب است، کسی که جن تابعش خبر ظهور رسول خدا صرا برایش آورد. میگوید: عمر کسی را نزدش روان نمود، و برایش گفت: تو سوادبن قارب هستی؟ گفت: آری، افزود: تو حالا هم بر همان کهانت خود قرار داری؟ میگوید: وی غضب شد و گفت: ای امیرالمومنین، از وقتی که مسلمان شدهام هیچ کسی چنین چیزی را در مقابلم نگفته است!! عمر گفت: سبحاناللَّه!! بر شرکی که ما قرار داشتیم، بزرگتر از کهانتی است که تو بر آن قرار داشتی. این را برایم خبر بده که تابع جنیات چگونه تو را از ظهور رسول خدا صآگاهانید؟ گفت: آری، ای امیرالمؤمنین، در حالی که من شب در میان خواب و بیداری قرار داشتم، تابع جنیام نزدم آمد، و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب برخیز، و گفتهام را بشنو و بدان اگر دانایی، که رسولی از لؤی بن غالب مبعوث گردیده، و بهسوی خداوند و عبادت وی دعوت میکند، بعد شروع نموده گفت:
عجبت للجن وتطلابـها
وشدها العيس بأقتابـها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
ما صادق الـجن ككذابـها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
ليس قداماها كأذنابـها
میگوید: گفتم: بگذارید که بخوابم، چون خوابم گرفته است. میگوید: در شب دوم باز آمد و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب برخیز، و گفتهام را بشنو، و بدان اگر دانایی، که از لؤی بن غالب رسولی مبعوث گردیده، و بهسوی خداوند و عبادت وی دعوت میکند، بعد شروع نموده گفت:
عجبت للجن وتحيارها
وشدها العيس بأكوارها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
مامؤمنو الجن ككفارها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
بين روابيها وأحجارها
میگوید: گفتم: بگذارید که بخوابم، چون خوابم گرفته است. در شب سوم نیز آمد، و مرا با پایش زد و گفت: ای سوادبن قارب، گفتهام را بشنو، و بدان، اگر دانایی، که رسولی از لؤی بن غالب مبعوث گردیده، و بهسوی خداوند و عبادت دعوت میکند [۲۷۳]، باز شروع نموده سرود:
عجبت للجن وتجساسها
وشدها العيس بأحلاسها
تـهوى إلى مكة تبغى الـهدى
ما خيرالـجن كأنجاسها
فارحل إلى الصفوة من هاشم
واسم بعينك إلى راسها
میگوید: پس برخاستم و گفتم: خداوند قلبم را امتحان نمود، بعد شترم را پالان نمودم بعد از آن به شهر آمدم - یعنی مکه - و دیدم که رسول خدا صدر میان یارانش قرار دارد، برایش نزدیک گردیدم و گفتم: ای رسول خدا ص، مقالهام را بشنو، گفت: بگویش، بعد من چنین سرودم:
أتاني نجَّيي بعد هَدْء ورقدة
ولـم يك فيمـا قد بلوت بكاذب
ثلآث ليال قوله كل ليلة
أتاك رسول من لؤي بن غالب
فشمرت من ذيل الإزار ووسطت
بي الذعلب الوجناء غبرالسباسب
فاشهد ان الله لا شىء غيره
وأنك مأمون على كل غائب
وأنك أدنی الـمرسلين وسيلة
إلى الله يا ابن الأكرمين الأطايب
فمرنا بمـا يأتيك يا خير من مشى
وان كان فيمـا جاء شيب الذوائب
وكن لي شفيعاً يوم لا ذو شفاعة
سواك بمغن عن سوادبن قارب
ترجمه: «تابع جنی ام، بعد از آرامش و خواب نزدم آمد، و در آنچه من وی را آزمودهام، دروغگو هم نبوده، سه شب متوالی نزدم آمد، و در هر شب این قول را میگفت: پیامبری از لؤی بن غالب برایت آمده است، بنابر آن من تصمیم گرفتم و سوار بر شترم بهسوی تو آمدم، و شهادت میدهم که فقط خداست، و چیزی غیر وی [به عنوان معبود] وجود ندارد، و تو بر هر غائب امین هستی، و تو نزدیکترین رسولها در توسل به خداوندی. ای فرزند نیکوها و عزتمندان، ما را به آنچه برایت میآید، ای بهترین انسانهای روی زمین، دستور بده. اگر چه آن سفید شدن گیسوها را در پی داشته باشد، و برایم در روزی شفیع باش، که هیچ شفاعت کنندهای غیر از تو از سوادبن قارب چیزی را دور کرده نمیتواند».
گفت: و رسول خدا صو یارانش به مقاله من خیلیها خوشحال گردیدند، حتی که خوشی در روهایشان دیده شد، میگوید: آن گاه عمربن الخطاب سبه سویش برخاست و او را در آغوش کشیده گفت: تمنی داشتم که این حدیث را از تو بشنوم. آیا تابع جنیات امروز هم نزدت میآید؟ گفت: از وقتی که قرآن خواندم نمیآید، و کتاب خدا عوض بهتر و خوبی است از جن. بعد از آن عمر سگفت: ما روزی در قریهای از قریش، که برایشان آل ذریح گفته میشد بودیم، آنان گوسالهای را ذبح نموده بودند، و قصاب آمادهاش میساخت. ناگهان از داخل گوساله صدایی را شنیدیم - و چیزی را نمیدیدیم - که میگفت: ای آل ذریح، نجات فرا رسیده است، فریاد کنندهای به زبان فصیح فریاد میکند و گواهی میدهد که: «لا إله إلا الله». این حدیث از این طریق منقطع است، و روایت بخاری آن را تأیید میکند [۲۷۴]و خرائطی این را در هواتف الجان از ابوجعفر محمدبن علی روایت نموده، و ابن عساکر آن را از سوادبن قارب و براء بروایت کرده است، و در روایت براء آمده: میگوید: سوادبن قارب گفت: در هند بودم، که شبی تابع جنی ام نزدم آمد، و قصه را ذکر نموده، و بعد از سرودن شعر اخیر گفته: آن گاه رسول خدا صخندید حتی که دندانهای پسینش آشکار گردید، و گفت: «ای سواد کامیاب شدی» [۲۷۵]. اختتام پذیرفت، به نقل از البدایه (۳۳۲/۲) به اختصار.
و حاکم (۶۰۸/۳) این را از محمدبن کعب قرظی سبه مثل روایت ابویعلی به طول آن روایت نموده است، مگر اینکه در روایت وی آمده: گفت: در نفسم دوستی اسلام واقع گردید، و به سویش علاقمند شدم. هنگامی که صبح نمودم، پالان شترم را بستم، و بهسوی مکه حرکت کردم. وقتی به قسمتی از راه رسیدم، برایم خبر داده شد، که پیامبر صبهسوی مدینه هجرت نموده است. آن گاه به مدینه آمدم و از پیامبر صپرسیدم، برایم گفته شد: در مسجد است. به مسجد رسیدم، پای شترم را بستم و داخل گردیدم. متوجه شدم که رسول خدا صموجود است، و مردم در اطرافش قرار دارند، گفتم: ای رسول خدا مقالهام را بشنو، ابوبکر سگفت: نزدیک شو، و همینطور برایم میگفت: حتی که در پیش رویش قرار گرفتم، گفت: «بیاور و مرا از آمدن تابع جنیات خبر بده». این را هم چنان طبرانی از محمدبن کعب به سیاق حاکم، چنانکه در المجمع (۲۴۸/۸) آمده، روایت نموده است. و حدیث را هم چنان حسن بن سفیان، بیهقی از محمدبن کعب، بخاری در التاریخ، بغوی، طبرانی از سوادبن قارب، بیهقی از براء ابن ابی خیثمه و رویانی از جعفر باقر و ابن شاهین از انس بن مالک، چنانکه طرق اینها در الإصابه (۹۶/۲) شرح داده شده، روایت کردهاند.
[۲۷۳] بخاری (۳۸۶۶). [۲۷۴] برایش «شاهد» است، درباره شاهد میتوانید به مصطلح الحدیث در آخر کتاب مراجعه کنید. م. [۲۷۵] ضعیف. به روایت حاکم و سند آن منقطع است چنانکه ذهبی می گوید.