قصه ربعی، حذیفه و مغیره سبا رستم در این باره در قادسیه
ابن جریر در تاریخش (۳۳/۳) از طریق سیف از محمد و طلحه و عمرو و زیاد با اسناد آنان روایت نموده، که گفتند: سعد به مغیره بن شعبه و تعداد دیگری پیام فرستاد و گفت: من شما را بهسوی این قوم روان میکنم، نزدتان چیست؟ آنان همهشان گفتند، به آنچه دستورمان میدهی از آن متابعت میکنیم، و صرف همان را انجام میدهیم، و وقتی امری پیش آمد، که از طرف تو در آن چیزی نبود، به آنچه توسل میجوییم که شایسته است و به نفع مسلمانان است، و به آن همراهشان حرف میزنیم. سعد گفت: این عمل هوشمندان است، بروید و آمادگی بگیرید، آن گاه ربعی بن عامر گفت: عجمها آراء و آدابی دارند، که اگر ما همه یکجای نزدشان برویم، میپندارند که به آنان احترام گذاشتهایم، فقط یک مرد نزدشان روان کن و همه همراهش موافقت کردند. گفت: پس مرا روان کنید، وی را روان نمودند، ربعی خارج شد تا نزد رستم در اردوگاهش داخل شود، اما کسانی که در پل قرار داشتند نگاهش داشتند، و کسی نزد رستم درباره آمدن وی فرستاده شد، و او با بزرگان اهل فارس مشوره نمود و گفت: چه نظر دارید؟ هیبت و بزرگ منشی از خود نشان بدهیم، یا تواضع کنیم؟ بزرگانشان به تواضع و نرمش اتفاق کردند، و لباسها و اشیای مزین و زراندود را بیرون آوردند، و فرشها و بالشتها را فرش کردند، و چیزی را نگذاشتند، و برای رستم تخت طلایی گذاشته شد، و لباسهای مزینش را بر تن نمود، و فرشها و بالشتهای زربافتش برایش فرش گردید، و ربعی بر اسب پر موی و کوتاه قدش در حالی پیش میرفت، که شمشیر جلادارش با داشتن نیامی از پارچه کهنه همراهش بود، و در قبضه نیزهاش تسمهای از چرم بسته بود، و سپری از پوست گاو، که بر رویش چرم سرخی چون قرص نان گرفته شده بود، با خود همراه داشت، و کمان و تیرش نیز با وی بود. هنگامی که به پادشاه نزدیک شد و نزد وی و فرشهای نزدیکش فرا رسید، برایش گفته شد: پایین شو، ولی وی اسبش را بر فرشها راند، و هنگامی که بالای فرشها ایستاد، از آن پایین گردید، و بر دو بالشت آن را بست. البته به صورتی که آن بالشتها را شق نمود، و طناب را در میان آنها داخل نمود، و آنان نتوانستند وی را بازدارند، و برایش نرمی و تواضع نشان دادند، و او هدف ایشان را درک نمود. ولی برغم آن خواست جگر خونشان سازد. وی زرهی بر تن داشت مانند حوض، و قبایش چادر شترش بود، که برای آن گریبان ساخته پوشیده بودش، و کمرش را با رسنی از پوست درخت و سرش را با دستارش بسته بود، - و از همه عرب موی زیادتر داشت - و دستارش طناب و تسمه چرمی شترش بود، و سرش چهار گیسو داشت که چون شاخهای قوچ کوهی ایستاده بودند. برایش گفتند: سلاحت را بگذار، گفت: من نزدتان نیامدهام، که سلاحم را به امرتان بگذارم. شما مرا دعوت نمودهاید، اگر از آمدنم نزدتان طبق دلخواه خودم ابا ورزید، من دوباره بر میگردم. این موضوع را برای رستم خبر دادند، گفت: برایش اجازه بدهید، او فقط یک مرد است؟! وی در حالی به پیش آمد، که بر نیزهاش تکیه مینمود، و نوک نیزهاش پیکان بود، وی نزدیک نزدیک قدم میگذاشت، و بالشتها و فرشها را پاره مینمود. به این صورت وی همه بالشتها و فرشهای آنان را خراب نمود، و پاره شده پشت سر گذاشت، و هنگامیکه به رستم نزدیک گردید، پهرهداران (نگهبانان) اطرافش را گرفتند، وی بر زمین نشست، و نیزهاش را بر فرشها فرود برد. گفتند: چه تو را به این عمل واداشت؟ گفت: ما نشستن بر زر و زیور شما را خوب نمیبینیم. بعد همراهش صحبت نمود و گفت: چه شما را اینجا آورده است؟ ربعی پاسخ داد: «الله ابتعثنا، والله جاء بنا لنخرج من شاء من عبادة العباد إلى عبادة الله، ومن ضيق الدنيا إلى سعتها، ومن جور الأديان إلى عدل إلاسلام»، ترجمه: «خداوند ما را برانگیخته است، و خداوند ما را آورده است، تا کسی را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خدا، و از تنگی دنیا به پهنایی و وسعت آن و از جور ادیان به عدل اسلام بیرون کنیم»... و حدیث را چنانکه در بخش اصحاب و دعوت بهسوی خدا در زمان عمر [۴۴۴]، گذشت متذکر شده، تا اینکه گفته: رستم گفت: وای بر شما، به لباس نبینید، به رأی و کلام و سیرت نگاه کنید. چون عربها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته، و حسب را نگه میدارند. آنان در لباس مثل شما نیستند، و در آن چیزی را که شما میبینید، نمیبینند. بعد بهسوی ربعی روی آوردند، که سلاحش را بگیرند و به ترک آن تشویقش کردند. ربعی برایشان گفت: آیا میخواهید برایم نشان بدهید و برایتان نشان بدهم؟ [۴۴۵]آن گاه شمشیرش را از پوشش کشید، انگار که شعله آتش باشد. قوم گفتند: دوباره داخل نیامش کن، و او آن را داخل نیام نمود. بعد از آن، سپری را به تیر زد، و آنان نیز سپر پوستی وی را به تیر زدند. وی سپر ایشان را پاره نمود، و سپر پوستی خودش سالم ماند. آن گاه گفت: ای اهل فارس، شما طعام، و لباس و نوشیدنی را بزرگ ساختهاید، و ما آنها را ناچیز انگاشتهایم. بعد از آن برگشت، تا آنان درباره مدت مهلت فکر نمایند.
وقتی که فردا فرا رسید، آنان کسی را روان نمودند، که همان مرد را نزد ما روان کن، این بار سعد، حذیفه بن محصن را بهسویشان روان نمود. وی نیز در همان لباس و شکل به راه افتاد، تا این که به فرش رسید. برایش گفته شد، پایین شو، گفت: این در صورتی ممکن بود، که به کاری و ضرورتی نزدتان میآمدم، برای پادشاهتان بگویید: تو به وی ضرورت داری، یا او به تو؟ اگر گفت: او به من ضرورت دارد، دروغ گفته، و بر میگردم و شما را ترک میکنم، و اگر گفت: من به او ضرورت دارم، نزدتان جز به همان صورتی که دوست دارم نمیآیم. رستم گفت: بگذارید وی را، وی آمد و بر بساط ایستاد، و رستم بر تخت خود قرار داشت، رستم گفت: پایین شو، پاسخ داد: پایین نمیشوم. هنگامی که پایین نشد، رستم پرسیدش: چرا تو آمدی، و دوست دیروزیمان نیامد؟ گفت: امیر ما دوست میدارد، که در سختی و آرامی در میان ما برابری و عدالت کند، بنابراین این بار نوبت من است. گفت: چه شما را آورده است؟ پاسخ داد: خداوند ﻷبر ما به دین خود منت گذاشت، و آیتهایش را برای ما نشان داد، حتی که شناختیمش، در حالی که منکر وی بودیم. بعد از آن ما را به دعوت مردم به یکی از این سه چیز امر نمود، و هر کدامش را که قبول کنند ما میپذیرمش؛ اسلام، که در آن صورت از شما بر میگردیم، یا جزیه، که در صورت ضرورتتان از شما دفاع مینماییم، یا جنگ. رستم گفت: یا صلح و متارکه تا روزی؟ گفت: آری، سه روز، از ابتدای دیروز. هنگامی که رستم نزد وی غیر از این را نیافت، بر گردانیدش، و به یاران خود روی گردانید و گفت: وای بر شما!! آنچه را من میبینم شما نمیبینید؟ شخص اول اینها دیروز نزد ما آمد، و در زمین ما بر ما غالب گردید، و آنچه را بزرگ میشمریم تحقیر نمود، و اسبش را بر فرشهای مزین ما ایستاده نمود، و بر آن بستهاش کرد. بنابراین وی بر پرنده نیک بخت قرار دارد، وی زمین ما را و آنچه را در آن هست، در ضمن فضیلت و برتری عقلش بهسوی مسلمانان برد!!. و این امروز آمد، و نزد ما ایستاد، وی نیز بر پرنده نیک بخت قرار دارد، وی بر زمین ما در مقابل ما میایستد. رستم با این سخنانش هم مجلسانش را خشمگین ساخت، و ایشان وی را خشمگین ساختند. وقتی که فردا، فرا رسید، کسی را روان نمود که: مردی را نزد ما روان نمایید، و آنان مغیره ابن شعبه را نزد ایشان روان کردند.
بعد از آن ابن جریر (۳۶/۳) از طریق سیف از ابوعثمان نهدی روایت نموده، که گفت: هنگامی که مغیره به پل رسید، و بهسوی اهل فارس از آن عبور نمود، وی را متوقف ساختند، و از رستم در مورد ورود وی اجازه خواستند، و چیزی از لباسهایشان را به خاطر تقویه نرمی و تواضع تغییر ندادند، و مغیره بن شعبه در حالی آمد، که قوم در همان لباسهای خویش که عبارت از تاجها و جامههای زربافت بود قرار داشتند و انسان باید به اندازه یک تیرانداز بالای فرش راه میرفت تا نزد رستم میرسید و مغیره که چهار گیسو داشت، آمد تا این که با رستم بر تخت و فرش وی نشست. آن گاه بهسوی وی هجوم آوردند، و حرکتش داده، از آنجا پایینش کردند و زدندش. گفت: از شما برای ما خبر عقلمندی میرسید، ولی قومی را بیعقلتر و بیخردتر از شما نمیبینم. ما گروه عرب، همه برابر هستیم، یکدیگرمان را غلام نمیگیریم، مگر اینکه دشمنش باشد. گمان نمودم، شما هم با قومتان همدردی میکنید، چنانکه ما همدردی میکنیم، و بهتر از عملی که انجام دادید، این بود که برایم خبر میدادید، بعضی شما ارباب برخی دیگرتان هستید، و این عمل در میان شما درست نیست، و من آن را انجام نمیدادم، و نزدتان نمیآمد، ولی شما مرا دعوت کردید، و امروز دانستم که امر شما از هم پاشیده است، و شما مغلوب هستید، و پادشاهی به این سیرت و این عقلها باقی نمیماند. عامه مردم گفتند: به خدا سوگند، عربی راست گفت، و بزرگان گفتند: به خدا سوگند، حرفی گفت، که غلامانمان بهسوی آن علاقمنداند!! خداوند اشخاص اول و سابق ما را به قتل برساند، وقتی که امر این امت را حقیر میشمردند، چقدر در این مورد احمق بوهاند. و حدیث را در صحبت رستم و پاسخ مغیره برای وی ذکر نموده است.
[۴۴۴] به (۳۱۰/۱) نگاه کنید. [۴۴۵] یعنی شما سلاحتان را به من نشان دهید و من نیز سلاح خود را به شما به نمایش میگذارم. م.