حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

قصه ربعی، حذیفه و مغیره سبا رستم در این باره در قادسیه

قصه ربعی، حذیفه و مغیره سبا رستم در این باره در قادسیه

ابن جریر در تاریخش (۳۳/۳) از طریق سیف از محمد و طلحه و عمرو و زیاد با اسناد آنان روایت نموده، که گفتند: سعد به مغیره بن شعبه و تعداد دیگری پیام فرستاد و گفت: من شما را به‌سوی این قوم روان می‏کنم، نزدتان چیست؟ آنان همه‌شان گفتند، به آنچه دستورمان می‏دهی از آن متابعت می‏کنیم، و صرف همان را انجام می‏دهیم، و وقتی امری پیش آمد، که از طرف تو در آن چیزی نبود، به آنچه توسل می‏جوییم که شایسته است و به نفع مسلمانان است، و به آن همراه‏شان حرف می‏زنیم. سعد گفت: این عمل هوشمندان است، بروید و آمادگی بگیرید، آن گاه ربعی بن عامر گفت: عجم‏ها آراء و آدابی دارند، که اگر ما همه یکجای نزدشان برویم، می‏پندارند که به آنان احترام گذاشته‏ایم، فقط یک مرد نزدشان روان کن و همه همراهش موافقت کردند. گفت: پس مرا روان کنید، وی را روان نمودند، ربعی خارج شد تا نزد رستم در اردوگاهش داخل شود، اما کسانی که در پل قرار داشتند نگاهش داشتند، و کسی نزد رستم درباره آمدن وی فرستاده شد، و او با بزرگان اهل فارس مشوره نمود و گفت: چه نظر دارید؟ هیبت و بزرگ منشی از خود نشان بدهیم، یا تواضع کنیم؟ بزرگان‌شان به تواضع و نرمش اتفاق کردند، و لباس‏ها و اشیای مزین و زراندود را بیرون آوردند، و فرش‏ها و بالشت‏ها را فرش کردند، و چیزی را نگذاشتند، و برای رستم تخت طلایی گذاشته شد، و لباس‏های مزینش را بر تن نمود، و فرش‏ها و بالشت‏های زربافتش برایش فرش گردید، و ربعی بر اسب پر موی و کوتاه قدش در حالی پیش می‏رفت، که شمشیر جلادارش با داشتن نیامی از پارچه کهنه همراهش بود، و در قبضه نیزه‏اش تسمه‏ای از چرم بسته بود، و سپری از پوست گاو، که بر رویش چرم سرخی چون قرص نان گرفته شده بود، با خود همراه داشت، و کمان و تیرش نیز با وی بود. هنگامی که به پادشاه نزدیک شد و نزد وی و فرش‏های نزدیکش فرا رسید، برایش گفته شد: پایین شو، ولی وی اسبش را بر فرش‏ها راند، و هنگامی که بالای فرش‏ها ایستاد، از آن پایین گردید، و بر دو بالشت آن را بست. البته به صورتی که آن بالشت‏ها را شق نمود، و طناب را در میان آن‏ها داخل نمود، و آنان نتوانستند وی را بازدارند، و برایش نرمی و تواضع نشان دادند، و او هدف ایشان را درک نمود. ولی برغم آن خواست جگر خون‌شان سازد. وی زرهی بر تن داشت مانند حوض، و قبایش چادر شترش بود، که برای آن گریبان ساخته پوشیده بودش، و کمرش را با رسنی از پوست درخت و سرش را با دستارش بسته بود، - و از همه عرب موی زیادتر داشت - و دستارش طناب و تسمه چرمی شترش بود، و سرش چهار گیسو داشت که چون شاخ‏های قوچ کوهی ایستاده بودند. برایش گفتند: سلاحت را بگذار، گفت: من نزدتان نیامده‏ام، که سلاحم را به امرتان بگذارم. شما مرا دعوت نموده‏اید، اگر از آمدنم نزدتان طبق دلخواه خودم ابا ورزید، من دوباره بر می‏گردم. این موضوع را برای رستم خبر دادند، گفت: برایش اجازه بدهید، او فقط یک مرد است؟! وی در حالی به پیش آمد، که بر نیزه‏اش تکیه می‏نمود، و نوک نیزه‏اش پیکان بود، وی نزدیک نزدیک قدم می‏گذاشت، و بالشت‏ها و فرش‏ها را پاره می‏نمود. به این صورت وی همه بالشت‏ها و فرش‏های آنان را خراب نمود، و پاره شده پشت سر گذاشت، و هنگامیکه به رستم نزدیک گردید، پهره‏داران (نگهبانان) اطرافش را گرفتند، وی بر زمین نشست، و نیزه‏اش را بر فرش‏ها فرود برد. گفتند: چه تو را به این عمل واداشت؟ گفت: ما نشستن بر زر و زیور شما را خوب نمی‏بینیم. بعد همراهش صحبت نمود و گفت: چه شما را اینجا آورده است؟ ربعی پاسخ داد: «الله ابتعثنا، والله جاء بنا لنخرج من شاء من عبادة العباد إلى عبادة الله، ومن ضيق الدنيا إلى سعتها، ومن جور الأديان إلى عدل إلاسلام»، ترجمه: «خداوند ما را برانگیخته است، و خداوند ما را آورده است، تا کسی را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خدا، و از تنگی دنیا به پهنایی و وسعت آن و از جور ادیان به عدل اسلام بیرون کنیم»... و حدیث را چنانکه در بخش اصحاب و دعوت به‌سوی خدا در زمان عمر [۴۴۴]، گذشت متذکر شده، تا اینکه گفته: رستم گفت: وای بر شما، به لباس نبینید، به رأی و کلام و سیرت نگاه کنید. چون عرب‏ها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته، و حسب را نگه می‏دارند. آنان در لباس مثل شما نیستند، و در آن چیزی را که شما می‏بینید، نمی‏بینند. بعد به‌سوی ربعی روی آوردند، که سلاحش را بگیرند و به ترک آن تشویقش کردند. ربعی برای‏شان گفت: آیا می‏خواهید برایم نشان بدهید و برای‏تان نشان بدهم؟ [۴۴۵]آن گاه شمشیرش را از پوشش کشید، انگار که شعله آتش باشد. قوم گفتند: دوباره داخل نیامش کن، و او آن را داخل نیام نمود. بعد از آن، سپری را به تیر زد، و آنان نیز سپر پوستی وی را به تیر زدند. وی سپر ایشان را پاره نمود، و سپر پوستی خودش سالم ماند. آن گاه گفت: ای اهل فارس، شما طعام، و لباس و نوشیدنی را بزرگ ساخته‏اید، و ما آن‏ها را ناچیز انگاشته‏ایم. بعد از آن برگشت، تا آنان درباره مدت مهلت فکر نمایند.

وقتی که فردا فرا رسید، آنان کسی را روان نمودند، که همان مرد را نزد ما روان کن، این بار سعد، حذیفه بن محصن را به‌سوی‌شان روان نمود. وی نیز در همان لباس و شکل به راه افتاد، تا این که به فرش رسید. برایش گفته شد، پایین شو، گفت: این در صورتی ممکن بود، که به کاری و ضرورتی نزدتان می‏آمدم، برای پادشاه‌تان بگویید: تو به وی ضرورت داری، یا او به تو؟ اگر گفت: او به من ضرورت دارد، دروغ گفته، و بر می‏گردم و شما را ترک می‏کنم، و اگر گفت: من به او ضرورت دارم، نزدتان جز به همان صورتی که دوست دارم نمی‏آیم. رستم گفت: بگذارید وی را، وی آمد و بر بساط ایستاد، و رستم بر تخت خود قرار داشت، رستم گفت: پایین شو، پاسخ داد: پایین نمی‏شوم. هنگامی که پایین نشد، رستم پرسیدش: چرا تو آمدی، و دوست دیروزی‌مان نیامد؟ گفت: امیر ما دوست می‏دارد، که در سختی و آرامی در میان ما برابری و عدالت کند، بنابراین این بار نوبت من است. گفت: چه شما را آورده است؟ پاسخ داد: خداوند بر ما به دین خود منت گذاشت، و آیت‏هایش را برای ما نشان داد، حتی که شناختیمش، در حالی که منکر وی بودیم. بعد از آن ما را به دعوت مردم به یکی از این سه چیز امر نمود، و هر کدامش را که قبول کنند ما می‏پذیرمش؛ اسلام، که در آن صورت از شما بر می‏گردیم، یا جزیه، که در صورت ضرورت‌تان از شما دفاع می‏نماییم، یا جنگ. رستم گفت: یا صلح و متارکه تا روزی؟ گفت: آری، سه روز، از ابتدای دیروز. هنگامی که رستم نزد وی غیر از این را نیافت، بر گردانیدش، و به یاران خود روی گردانید و گفت: وای بر شما!! آنچه را من می‏بینم شما نمی‏بینید؟ شخص اول اینها دیروز نزد ما آمد، و در زمین ما بر ما غالب گردید، و آنچه را بزرگ می‏شمریم تحقیر نمود، و اسبش را بر فرش‏های مزین ما ایستاده نمود، و بر آن بسته‏اش کرد. بنابراین وی بر پرنده نیک بخت قرار دارد، وی زمین ما را و آنچه را در آن هست، در ضمن فضیلت و برتری عقلش به‌سوی مسلمانان برد!!. و این امروز آمد، و نزد ما ایستاد، وی نیز بر پرنده نیک بخت قرار دارد، وی بر زمین ما در مقابل ما می‏ایستد. رستم با این سخنانش هم مجلسانش را خشمگین ساخت، و ایشان وی را خشمگین ساختند. وقتی که فردا، فرا رسید، کسی را روان نمود که: مردی را نزد ما روان نمایید، و آنان مغیره ابن شعبه را نزد ایشان روان کردند.

بعد از آن ابن جریر (۳۶/۳) از طریق سیف از ابوعثمان نهدی روایت نموده، که گفت: هنگامی که مغیره به پل رسید، و به‌سوی اهل فارس از آن عبور نمود، وی را متوقف ساختند، و از رستم در مورد ورود وی اجازه خواستند، و چیزی از لباس‏هایشان را به خاطر تقویه نرمی و تواضع تغییر ندادند، و مغیره بن شعبه در حالی آمد، که قوم در همان لباس‏های خویش که عبارت از تاج‏ها و جامه‏های زربافت بود قرار داشتند و انسان باید به اندازه یک تیرانداز بالای فرش راه می‏رفت تا نزد رستم می‏رسید و مغیره که چهار گیسو داشت، آمد تا این که با رستم بر تخت و فرش وی نشست. آن گاه به‌سوی وی هجوم آوردند، و حرکتش داده، از آنجا پایینش کردند و زدندش. گفت: از شما برای ما خبر عقلمندی می‏رسید، ولی قومی را بی‌عقل‏تر و بی‌خردتر از شما نمی‏بینم. ما گروه عرب، همه برابر هستیم، یکدیگرمان را غلام نمی‏گیریم، مگر اینکه دشمنش باشد. گمان نمودم، شما هم با قوم‌تان همدردی می‏کنید، چنانکه ما همدردی می‏کنیم، و بهتر از عملی که انجام دادید، این بود که برایم خبر می‏دادید، بعضی شما ارباب برخی دیگرتان هستید، و این عمل در میان شما درست نیست، و من آن را انجام نمی‏دادم، و نزدتان نمی‏آمد، ولی شما مرا دعوت کردید، و امروز دانستم که امر شما از هم پاشیده است، و شما مغلوب هستید، و پادشاهی به این سیرت و این عقل‏ها باقی نمی‏ماند. عامه مردم گفتند: به خدا سوگند، عربی راست گفت، و بزرگان گفتند: به خدا سوگند، حرفی گفت، که غلامان‌مان به‌سوی آن علاقمنداند!! خداوند اشخاص اول و سابق ما را به قتل برساند، وقتی که امر این امت را حقیر می‏شمردند، چقدر در این مورد احمق بوه‏اند. و حدیث را در صحبت رستم و پاسخ مغیره برای وی ذکر نموده است.

[۴۴۴] به (۳۱۰/۱) نگاه کنید. [۴۴۵] یعنی شما سلاح‌تان را به من نشان دهید و من نیز سلاح خود را به شما به نمایش می‏گذارم. م.