حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

ابن زبیر و راندن مردی از جن

ابن زبیر و راندن مردی از جن

ابن المبارک از عامربن عبداللَّه بن زبیر روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن زبیر باز عمره در قافله از قریش برگشت. هنگامی که به یناصب رسیدند، مردی را نزد درختی دیدند. ابن زبیر از ایشان پیشی گرفت، هنگامی که نزد آن مرد رسید برایش سلام داد، ولی آن مرد برایش اعتنایی ننمود و جواب ضعیفی داد. ابن زبیر پایین شد، ولی آن مرد برایش نجنبید. ابن زبیر برایش گفت: از سایه یک طرف شو، و او به کراهت از سایه یکطرف گردید. ابن زبیر می‏گوید: نشستم و از دستش گرفتم و گفتم: تو کیستی؟ پاسخ داد: مردی از جن هستم، به مجردی که این حرف را زد، همه موهای بدنم برخاست. آن گاه وی را کشاندم و گفتم: تو مردی از جن هستی، و به من همینطور ظاهر می‏شوی، ناگهان متوجه شدم که چون حیوانات پای دارد، وی شکسته شد، و من وی را راندم و گفتم: در حالی که تو از اهل زمین هستی خود را به من اینطور ظاهر می‏سازی!! و وی فرارکنان رفت. همراهانم آمدند و گفتند: مردی که نزدت بود چه شد؟ گفتم: وی از جن بود و فرار کرد، می‏گوید: آن گاه همه‌شان از سواری‏های خویش بر زمین افتادند، و من هر یکی از آنان را برداشتم و بر سواری‏هایشان برابر نمودم، تا این که آنان را به حج آوردم و آنان نمی‏دانستند.

و احمد بن ابی الحواری می‏گوید: از ابوسلیمان دارانی شنیدم که می‏گوید: ابن زبیربدر یک شب مهتابی بر یکی از سواری‌هایش بیرون گردید، و در تبوک پایین شد، متوجه شد که بر سواری‏اش شیخ سفید سر و سفید ریش سوار گردیده است. آن‏گاه ابن زبیر بر وی حمله نمود، و او از سواری پایین گردید، و ابن زبیر خود سواری اش را سوار شد و رفت. می‏گوید: همان جن صدایش نمود: به خدا سوگند، ای ابن زبیر، اگر در قلبت از من امشب ترس به اندازه یک موی داخل می‏شد می‏دریدمت. گفت: از تو ای لعین در قلب من چیزی داخل می‏شود؟ برای این حکایت شواهدی ازوجوه دیگری که جید‌اند روایت شده است. این چنین در البدایه (۳۳۵/۸) آمده است.