ابن زبیر و راندن مردی از جن
ابن المبارک از عامربن عبداللَّه بن زبیر روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن زبیر باز عمره در قافله از قریش برگشت. هنگامی که به یناصب رسیدند، مردی را نزد درختی دیدند. ابن زبیر از ایشان پیشی گرفت، هنگامی که نزد آن مرد رسید برایش سلام داد، ولی آن مرد برایش اعتنایی ننمود و جواب ضعیفی داد. ابن زبیر پایین شد، ولی آن مرد برایش نجنبید. ابن زبیر برایش گفت: از سایه یک طرف شو، و او به کراهت از سایه یکطرف گردید. ابن زبیر میگوید: نشستم و از دستش گرفتم و گفتم: تو کیستی؟ پاسخ داد: مردی از جن هستم، به مجردی که این حرف را زد، همه موهای بدنم برخاست. آن گاه وی را کشاندم و گفتم: تو مردی از جن هستی، و به من همینطور ظاهر میشوی، ناگهان متوجه شدم که چون حیوانات پای دارد، وی شکسته شد، و من وی را راندم و گفتم: در حالی که تو از اهل زمین هستی خود را به من اینطور ظاهر میسازی!! و وی فرارکنان رفت. همراهانم آمدند و گفتند: مردی که نزدت بود چه شد؟ گفتم: وی از جن بود و فرار کرد، میگوید: آن گاه همهشان از سواریهای خویش بر زمین افتادند، و من هر یکی از آنان را برداشتم و بر سواریهایشان برابر نمودم، تا این که آنان را به حج آوردم و آنان نمیدانستند.
و احمد بن ابی الحواری میگوید: از ابوسلیمان دارانی شنیدم که میگوید: ابن زبیربدر یک شب مهتابی بر یکی از سواریهایش بیرون گردید، و در تبوک پایین شد، متوجه شد که بر سواریاش شیخ سفید سر و سفید ریش سوار گردیده است. آنگاه ابن زبیر بر وی حمله نمود، و او از سواری پایین گردید، و ابن زبیر خود سواری اش را سوار شد و رفت. میگوید: همان جن صدایش نمود: به خدا سوگند، ای ابن زبیر، اگر در قلبت از من امشب ترس به اندازه یک موی داخل میشد میدریدمت. گفت: از تو ای لعین در قلب من چیزی داخل میشود؟ برای این حکایت شواهدی ازوجوه دیگری که جیداند روایت شده است. این چنین در البدایه (۳۳۵/۸) آمده است.