حرف زدن ملائک به زبان ابو مفزّر در محاصره بهرسیر
ابن جریر در تاریخش (۱۱۸/۳) از انس به حلیس روایت نموده، که گفت: در حالی که ما بهرسیر را بعد از تجمع آنان و شکستشان محاصره نموده بودیم، فرستادهای برای ما ظاهر گردید و گفت: پادشاه برایتان میگوید: آیا میخواهید که صلح نمایید، و مناطقی که از دجله به ما نزدیک است و کوه ما برای ما باشد، و مناطقی که از دجله به شما نزدیک است، تا به کوهتان برای شما باشد؟ آیا سیر نشدهاید - خداوند شکمهایتان را سیر نکند -؟ از میان مردم، ابومفزر اسود بن قطبه سبقت جست، و خداوند سخنی را به زبانش آورد، که نه خودش آن را میدانست، و نه ما، آن گاه آن مرد برگشت، و آنان را دیدیم که بهسوی مدائن میرفتند، گفتیم: ای ابومفزر برای وی چه گفتی؟ گفت: سوگند به ذاتی که محمد را به حق مبعوث نموده است، همینقدر احساس نمودم که آرامشی فرایم گرفت، و امیدوارم، چیزی به زبانم آورده شده باشد، که خیر باشد، و مردم پی هم آمدند و از وی میپرسیدند، حتی که این را سعد شنید و نزد ما آمد و گفت: ای ابومفزر چه گفتی؟ به خدا سوگند، آنان در حال گریزاند!! و وی مانند همان حرفش را که برای ما گفته بود، به او نیز یادآور گردید، بعد از آن سعد در میان مردم ندا در داد، و برای جنگ در مقابل دشمن همراه به مسلمانان شتافت، این در حالی بود که منجنیقهای ما بر آنان پرتاب میگردید، در شهر هیچ کسی آشکار نگردید، و کسی هم جز یک مرد بهسوی ما بیرون نشد، آن مرد هم امان خواست، و برایش امان دادیم، همان مرد گفت: احدی در شهر باقی نمانده است، شما را چه از ورود به آن باز میدارد. آن گاه مردان از دیوارهای آن داخل شدند، و فتحش نمودیم، ولی در آن چیزی و کسی را نیافتیم، مگر عدهای از اسیران، که از خارج شهر به اسارت در آوردیم. آن گاه آنان را و آن شخص را پرسیدیم که: چرا اینان فرار نمودند؟ گفتند: پادشاه کسی را بهسوی شما فرستاد، و صلح را برایتان پیشکش نمود، ولی برایش پاسخ دادید، که ابداً در میان ما و شما، تا این که عسل افریذین را با ترنج کوثی نخورم، صلح برقرار نمیشود، پادشاه گفت: وای بر وی!! ملائک بر زبان آنان صحبت میکنند، از طرف عربها با ما گفتگو میکنند برای ما پاسخ میگویند، به خدا سوگند، اگر اینطور نباشد، این چیزی است که به دهن این مرد انداخته شده تا ما از جنگ دست برداریم، بنابراین آنان به شهر دور دستی عقب رفتند.