حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

مدد ملائک امداد اصحاب با ملائک در روز بدر

مدد ملائک امداد اصحاب با ملائک در روز بدر

بیهقی از سهل بن سعد روایت نموده، که گفت: ابواسید سبعد از این که بینایی اش را از دست داده بود، گفت: ای برادر زاده‏ام، به خدا سوگند، اگر من و تو در بدر می‏بودیم، و خداوند بینایی ام را دوباره بر می‏گردانید، من همان دره‏ای را برایت نشان می‏دادم، که ملائک از آن جا بدون شک و تردید به‌سوی‌مان بیرون گردیدند. این چنین نزد ابن اسحاق [۲۱۴]و در البدایه (۲۸۰/۳) آمده. و طبرانی این را از سهل بن سعد به مثل آن روایت کرده است. هیثمی (۸۴/۶) می‏گوید: در این سلامه بن روح آمده، ابن حبان وی را ثقه دانسته، و غیر وی او را به سبب غفلتی که در اوست ضعیف دانسته‏اند.

و طبرانی از عروه روایت نموده، که گفت: جبریل ÷روز بدر به شکل زبیربن عوام در حالیکه دستار زرد بر سر داشت و یک گوشه‏اش را بر رویش بسته بود پایین گردید [۲۱۵]. هیثمی (۸۴/۶) می‏گوید: این مرسل و صحیح الاسناد است.

و حاکم (۳۶۱/۳) از عباد بن عبداللَّه بن زبیر بروایت نموده، که گفت: زبیر بن عوام روز بدر دستار زردی بر سر داشت، و یک گوشه‏اش را بر رویش بسته بود، و ملائک هم که نازل شدند دستارهای زرد بر سر داشتند. طبرانی این را از اسامه بن عمیر به معنای آن روایت کرده است، و ابن عساکر از عبداللَّه بن زبیر مانند آن را، چنانکه در الکنز (۲۶۸/۵) آمده، روایت نموده است.

و ابونعیم در الدلائل (ص۱۷۰) از ابن عباس بروایت نموده، که گفت: علامه ملائک در روز بدر، دستارهای سفید بود، که [اطراف] آن‏ها را بر پشت‏هایشان آویخته بودند، و در روز حنین دستارهای سبز بود. ملائک فقط در روز بدر جنگیدند، در دیگر وقت‏ها عدد را اضافه می‏نمودند و مدد می‏کردند، ولی نمی‏زدند.

و ابن اسحاق از عکرمه روایت نموده، که گفت: ابورافع مولای رسول خدا صگفت: من غلام عباس بن عبدالمطلب بودم، و اسلام در خانواده ما داخل گردیده بود، عباس اسلام آورده بود، ام الفضل اسلام آورده بود و من هم اسلام آورده بودم، و عباس از قومش می‏ترسید، و مخالفت‌شان را بد می‏دید، و به همین علت اسلامش را کتمان می‏نمود، وی مال زیادی داشت و در میان قومش پراکنده بود. ابولهب از بدر تخلف نموده بود، و به عوض خود عاص بن هشام بن مغیره را فرستاده بود، و آنان همینطور کرده بودند، هر کسی تخلف ورزیده بود، به عوض خود مرد دیگری را فرستاده بود. هنگامی که خبر در هم شکستن و مردن قریش در بدر برایش رسید، خداوند ذلیل و رسوایش ساخت، و ما در نفس‏های خویش احساس قوت و عزت نمودیم. می‏گوید: من مرد ضعیفی بودم، کاسه‏های چوبی می‏ساختم، و آن‏ها را در اطاق چاه زمزم می‏تراشیدم. به خدا سوگند، من در آن نشسته بودم و کاسه هایم را می‏تراشیدم و ام الفضل هم نزدم نشسته بود، و خبری که برای ما رسیده بود، خوشحال‌مان گردانیده بود. ناگهان ابولهب آمد، و گام‏هایش متکبرانه برمی‏داشت، تا این که بر سر طناب‏های پرده اطاق نشست، و پشتش به‌سوی من بود، در حالی که وی نشسته بود، ناگهان مردم گفتند: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب - ابن هشام می‏گوید: و نام ابوسفیان مغیره است - آمد. می‏افزاید: آن گاه ابولهب گفت: به شتاب نزد من بیا، چون سوگند به جانم خبر نزد توست. می‏گوید: وی نزد ابولهب نشست، و مردم بالای سرش ایستاده بودند، گفت: ای برادر زاده‏ام، برایم خبر بده که وضع مردم چگونه بود؟ گفت: به خدا سوگند، به مجردی که ما با قوم روبرو شدیم، شانه‏های خود را برای‏شان بخشیدیم، هرگونه که خواستند ما را به قتل رسانیدند، و هرگونه که خواستند اسیرمان کردند؟ به خدا سوگند، علی رغم آن مردم را ملامت نمی‏کنم. با مردان سفیدی در میان آسمان و زمین روبرو شدیم، که بر اسبان ابلق سوار بودند، به خدا سوگند، چیزی را باقی نمی‏گذاشتند و چیزی در مقابل‌شان ایستاده نمی‏توانست. ابورافع می‏گوید: من پرده اطاق را با دست خود بلند نمودم و گفتم: به خدا سوگند، آنان ملائک بوده‏اند. می‏گوید: آن گاه ابولهب دستش را بلند نمود، و به آن خیلی محکم بر رویم زد. می‏افزاید: من در مقابلش برخاستم، وی مرا بلند نمود و بر زمین زد، بعد از آن بر من نشست و می‏زد، و من مرد ضعیف و ناتوانی بودم. در این موقع ام الفضل به‌سوی پایه‏ای از پایه‏های اطاق بلند شد، و آن را گرفته ضربه محکمی بر وی وارد آورد، و سرش را شدیداً زخمی ساخت و گفت: این که آقایش از وی دور شده، ضعیفش دانستی؟ و او ذلیلانه برخاست و روی گردانید، به خدا سوگند، فقط هفت شب دیگر زنده بود، و خداوند وی را در عدسه [۲۱۶]دچار نمود، و به قتلش رسانید.

یونس از ابن اسحاق افزوده است: بعد پسرانش او را بعد از مردنش سه روز دفن نکردند، تا این که بوی گرفت، و قریش از آن عدسه چنان می‏ترسیدند، که از طاعون می‏ترسیدند، و تا آن وقت بدون دفن ماند که مردی از قریش برای آنان گفت: وای بر شما! آیا حیا نمی‏کنید، پدرتان در خانه‌تان بوی گرفته است، و دفنش نمی‏کنید؟ پسرانش گفتند: ما از سرایت این زخم می‏ترسیم، گفت: حرکت کنید، من همراه‌تان در دفن وی کمک می‏کنم. به خدا سوگند، او را فقط با پاشیدن و انداختن آب از دورغسل دادند، و برایش نزدیک نمی‏گردیدند، بعد وی را به طرف بالای مکه بردند، و بر دیواری تکیه دادند، و بعد از آن بالایش سنگ انداختند. این چنین در البدایه (۳۰۸/۳) آمده است. و ابن سعد این را در طبقات خود (۷۳/۴) و حاکم در مستدرکش (۳۲۱/۳) از طریق ابن اسحاق به مانند آن و به طولش روایت کرده‏اند. و این را هم چنان طبرانی و بزار از ابورافع به طول آن روایت نموده‏اند. هیثمی (۸۹/۶) می‏گوید: در اسناد آن حسین بن عبداللَّه بن عبیداللَّه آمده، ابوحاتم و غیر وی او را ثقه دانسته‏اند، و یک جماعتی ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال آن ثقه‏اند.

و حاکم (۳۲۲/۳) همچنان از طریق یونس از ابن اسحاق از حسین بن عبداللَّه از عکرمه از ابن عباس از ابورافع مانند آن را روایت کرده است. و ابونعیم این را در الدلائل (ص۱۷۰) از عکرمه از ابورافع به اختصار روایت نموده است.

[۲۱۴] ضعیف. بیهقی و طبرانی. در سند آن سلامة بن روح است که ابن حبان وی را ثقه دانسته و دیگران او را ضعیف دانسته‌اند. نگا: المجمع (۶/ ۸۴). [۲۱۵] ضعیف. طبرانی (۱/ ۱۲۰) که مرسل است. نگا: المجمع (۶/ ۸۴). [۲۱۶] دانه‌هایی همانند عدس که بر روی بدن می‏براید، و غالباً شخص را می‏کشد. م.