مدد ملائک امداد اصحاب با ملائک در روز بدر
بیهقی از سهل بن سعد روایت نموده، که گفت: ابواسید سبعد از این که بینایی اش را از دست داده بود، گفت: ای برادر زادهام، به خدا سوگند، اگر من و تو در بدر میبودیم، و خداوند بینایی ام را دوباره بر میگردانید، من همان درهای را برایت نشان میدادم، که ملائک از آن جا بدون شک و تردید بهسویمان بیرون گردیدند. این چنین نزد ابن اسحاق [۲۱۴]و در البدایه (۲۸۰/۳) آمده. و طبرانی این را از سهل بن سعد به مثل آن روایت کرده است. هیثمی (۸۴/۶) میگوید: در این سلامه بن روح آمده، ابن حبان وی را ثقه دانسته، و غیر وی او را به سبب غفلتی که در اوست ضعیف دانستهاند.
و طبرانی از عروه روایت نموده، که گفت: جبریل ÷روز بدر به شکل زبیربن عوام در حالیکه دستار زرد بر سر داشت و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود پایین گردید [۲۱۵]. هیثمی (۸۴/۶) میگوید: این مرسل و صحیح الاسناد است.
و حاکم (۳۶۱/۳) از عباد بن عبداللَّه بن زبیر بروایت نموده، که گفت: زبیر بن عوام روز بدر دستار زردی بر سر داشت، و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود، و ملائک هم که نازل شدند دستارهای زرد بر سر داشتند. طبرانی این را از اسامه بن عمیر به معنای آن روایت کرده است، و ابن عساکر از عبداللَّه بن زبیر مانند آن را، چنانکه در الکنز (۲۶۸/۵) آمده، روایت نموده است.
و ابونعیم در الدلائل (ص۱۷۰) از ابن عباس بروایت نموده، که گفت: علامه ملائک در روز بدر، دستارهای سفید بود، که [اطراف] آنها را بر پشتهایشان آویخته بودند، و در روز حنین دستارهای سبز بود. ملائک فقط در روز بدر جنگیدند، در دیگر وقتها عدد را اضافه مینمودند و مدد میکردند، ولی نمیزدند.
و ابن اسحاق از عکرمه روایت نموده، که گفت: ابورافع مولای رسول خدا صگفت: من غلام عباس بن عبدالمطلب بودم، و اسلام در خانواده ما داخل گردیده بود، عباس اسلام آورده بود، ام الفضل اسلام آورده بود و من هم اسلام آورده بودم، و عباس از قومش میترسید، و مخالفتشان را بد میدید، و به همین علت اسلامش را کتمان مینمود، وی مال زیادی داشت و در میان قومش پراکنده بود. ابولهب از بدر تخلف نموده بود، و به عوض خود عاص بن هشام بن مغیره را فرستاده بود، و آنان همینطور کرده بودند، هر کسی تخلف ورزیده بود، به عوض خود مرد دیگری را فرستاده بود. هنگامی که خبر در هم شکستن و مردن قریش در بدر برایش رسید، خداوند ذلیل و رسوایش ساخت، و ما در نفسهای خویش احساس قوت و عزت نمودیم. میگوید: من مرد ضعیفی بودم، کاسههای چوبی میساختم، و آنها را در اطاق چاه زمزم میتراشیدم. به خدا سوگند، من در آن نشسته بودم و کاسه هایم را میتراشیدم و ام الفضل هم نزدم نشسته بود، و خبری که برای ما رسیده بود، خوشحالمان گردانیده بود. ناگهان ابولهب آمد، و گامهایش متکبرانه برمیداشت، تا این که بر سر طنابهای پرده اطاق نشست، و پشتش بهسوی من بود، در حالی که وی نشسته بود، ناگهان مردم گفتند: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب - ابن هشام میگوید: و نام ابوسفیان مغیره است - آمد. میافزاید: آن گاه ابولهب گفت: به شتاب نزد من بیا، چون سوگند به جانم خبر نزد توست. میگوید: وی نزد ابولهب نشست، و مردم بالای سرش ایستاده بودند، گفت: ای برادر زادهام، برایم خبر بده که وضع مردم چگونه بود؟ گفت: به خدا سوگند، به مجردی که ما با قوم روبرو شدیم، شانههای خود را برایشان بخشیدیم، هرگونه که خواستند ما را به قتل رسانیدند، و هرگونه که خواستند اسیرمان کردند؟ به خدا سوگند، علی رغم آن مردم را ملامت نمیکنم. با مردان سفیدی در میان آسمان و زمین روبرو شدیم، که بر اسبان ابلق سوار بودند، به خدا سوگند، چیزی را باقی نمیگذاشتند و چیزی در مقابلشان ایستاده نمیتوانست. ابورافع میگوید: من پرده اطاق را با دست خود بلند نمودم و گفتم: به خدا سوگند، آنان ملائک بودهاند. میگوید: آن گاه ابولهب دستش را بلند نمود، و به آن خیلی محکم بر رویم زد. میافزاید: من در مقابلش برخاستم، وی مرا بلند نمود و بر زمین زد، بعد از آن بر من نشست و میزد، و من مرد ضعیف و ناتوانی بودم. در این موقع ام الفضل بهسوی پایهای از پایههای اطاق بلند شد، و آن را گرفته ضربه محکمی بر وی وارد آورد، و سرش را شدیداً زخمی ساخت و گفت: این که آقایش از وی دور شده، ضعیفش دانستی؟ و او ذلیلانه برخاست و روی گردانید، به خدا سوگند، فقط هفت شب دیگر زنده بود، و خداوند وی را در عدسه [۲۱۶]دچار نمود، و به قتلش رسانید.
یونس از ابن اسحاق افزوده است: بعد پسرانش او را بعد از مردنش سه روز دفن نکردند، تا این که بوی گرفت، و قریش از آن عدسه چنان میترسیدند، که از طاعون میترسیدند، و تا آن وقت بدون دفن ماند که مردی از قریش برای آنان گفت: وای بر شما! آیا حیا نمیکنید، پدرتان در خانهتان بوی گرفته است، و دفنش نمیکنید؟ پسرانش گفتند: ما از سرایت این زخم میترسیم، گفت: حرکت کنید، من همراهتان در دفن وی کمک میکنم. به خدا سوگند، او را فقط با پاشیدن و انداختن آب از دورغسل دادند، و برایش نزدیک نمیگردیدند، بعد وی را به طرف بالای مکه بردند، و بر دیواری تکیه دادند، و بعد از آن بالایش سنگ انداختند. این چنین در البدایه (۳۰۸/۳) آمده است. و ابن سعد این را در طبقات خود (۷۳/۴) و حاکم در مستدرکش (۳۲۱/۳) از طریق ابن اسحاق به مانند آن و به طولش روایت کردهاند. و این را هم چنان طبرانی و بزار از ابورافع به طول آن روایت نمودهاند. هیثمی (۸۹/۶) میگوید: در اسناد آن حسین بن عبداللَّه بن عبیداللَّه آمده، ابوحاتم و غیر وی او را ثقه دانستهاند، و یک جماعتی ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال آن ثقهاند.
و حاکم (۳۲۲/۳) همچنان از طریق یونس از ابن اسحاق از حسین بن عبداللَّه از عکرمه از ابن عباس از ابورافع مانند آن را روایت کرده است. و ابونعیم این را در الدلائل (ص۱۷۰) از عکرمه از ابورافع به اختصار روایت نموده است.
[۲۱۴] ضعیف. بیهقی و طبرانی. در سند آن سلامة بن روح است که ابن حبان وی را ثقه دانسته و دیگران او را ضعیف دانستهاند. نگا: المجمع (۶/ ۸۴). [۲۱۵] ضعیف. طبرانی (۱/ ۱۲۰) که مرسل است. نگا: المجمع (۶/ ۸۴). [۲۱۶] دانههایی همانند عدس که بر روی بدن میبراید، و غالباً شخص را میکشد. م.