حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

قصه عامربن عبدالقیس در این باره

قصه عامربن عبدالقیس در این باره

ابن جریر در تاریخش (۱۲۸/۳) از ابوعبده عنبری روایت نموده، که گفت: هنگامی که مسلمانان به مدائن پایین گردیدند، و غنیمت‏ها را جمع کردند، مردی با ظرفی که با خود همراه داشت آمد، و آن را برای مسؤول غنایم سپرد، کسانی که با وی بودند گفتند: هرگز مثل این را ندیدیم!! آنچه نزد ماست به آنچه وی آورده مساوی شده نمی‏تواند، و به آن نزدیک هم نمی‏باشد. برایش گفتند: آیا از آن چیزی گرفتی؟ گفت: به خدا سوگند، اگر ترس خدا نمی‏بود آن را برای‌تان نمی‏آوردم، آن گاه دانستند که این مرد‌شان و حیثیتی دارد. گفتند: تو کیستی؟ گفت: نخیر، به خدا سوگند، برای‌تان خبر نمی‏دهم، تا مرا بستایید و نه این را برای غیرتان یاد می‏کنم، تا مرا تمجید کند، ولی خداوند را می‏ستایم، و به ثوابش راضی می‏شوم، آن گاه مردی را از دنبالش روان کردند، تا این که وی نزد یارانش رسید، آن مرد از وی پرسید، و متوجه شد که وی عامربن عبدالقیس است.