جن و آوردن خبر نبوت پیامبر صبرای عباس بن مرداس
ابونعیم در الدلائل (ص۳۴) از عباس بن مرداس سلمی سروایت نموده، که گفت: ابتدای اسلام آوردنم چنین بود، که وقتی مرگ پدرم مرداس فرا رسید، مرا به نگهداشت بتی توصیه نمود، که برایش ضماد گفته میشد. من آن را در خانهای گذاشتم، و هر روز یکبار نزدش میآمدم، هنگامی که پیامبر صظاهر گردید، ناگهان در دل شب صدایی را شنیدم که ترسیدم، آن گاه کمک خواهان بهسوی ضماد رفتم، متوجه شدم که صدا از داخل خود وی است و میگوید:
قل للقبيلة من سليم كلها
هلك الأنيس و عاش أهل الـمسجد
أودى ضمـاد وكان يعبد مدة
قبل الكتاب إلى النبي محمد
إن الذي ورث النبوة والـهدى
بعد ابن مريم من قريش مهتدي
میگوید: من آن را از مردم پنهان نمودم، هنگامی که مردم از غزوه احزاب برگشتند، در حالی که من در چرانیدن شترهایم در یک گوشه عقیق در ذات عرق قرار داشتم و خوابیده بودم، صدایی را شنیدم. ناگهان مردی را بر بال شتر مرغی دیدم که میگوید: نوری که شب سه شنبه فرود آمد، همراه صاحب شتر عضباء در سرزمین قبیله بنی عنقاء، هاتفی از طرف چپش وی را پاسخ داده میگفت:
بشر الـجن وإبلاسها
أن وضعت الـمطى أحلاسها
وكلأت السمـاءَ أحراسُها
میگوید: هراسان از جایم برخاستم، دانستم که محمد صرسول خدا است، آنگاه اسبم را سوار شدم، و به شتاب حرکت نمودم تا این که در مدینه نزدش فرا رسیدم و همراهش بیعت کردم. بعد از آن بهسوی ضماد برگشتم و با آتش حریقش نمودم، باز به طرف رسول خدا صعودت نمودم، و شعری برایش سرودم، که در آن چنین گفته بودم:
لعمرك إني يوم أجعل جاهلاً
ضمـاداًلرب العالـمين مشاركا
وتركي رسول الله والأوس حوله
اولئك أنصار له ما أولئكا
كتارك سهل الأرض والحزن تبتغي
ليسلك في وعث الأمور الـمسالك
فآمنت بالله الذي أنا عبده
وخالفت من أمسى يريد الـمهالكا
ووجهت وجهي نحو مكة قاصداً
أبايْع نبی الأكرمين الـمباركا
نبي أتانا بعد عيسى بناطق
من الحق فيه الفصل فيه كذلكا
امين على الفرقان أول شافع
وأول مبعوث يجيب الـملائكا
تلافي عرى الاسلام بعد انتقاضها
فاحكمها حتى أقام الـمناسكا
عنيتك يا خير البرية كلَّها
توسطتَ في الفرعين والـمجد مالكا
وأنت الـمصفى من قريش إذا سمت
على ضمرها تبقى القرون الـمباركا
إذا انتسب الحيان كعب ومالك
وجدناك محضاً والنساء العواركا
و خرائطی این را از عباس بن مرداس به اختصار، چنانکه در البدایه (۳۴۱/۲) آمده، روایت نموده است، و در روایت وی بعد از شعرهای سه گانه اولش آمده، که گفت: آن گاه هراسان بیرون شدم، تا این که نزد قومم آمدم، و قصه را برایشان بازگو نمودم، و خبر را برایشان رسانیدم، و با سه صد تن از قومم بنی حارثه بهسوی رسول خدا صکه در مدینه تشریف داشت بیرون گردیدم. داخل مسجد شدیم، وقتی رسول خدا صمرا دید، گفت: «ای عباس، اسلام آوردنت چگونه بود؟» و من قصه را برایش بازگو نمودم، میگوید: آن گاه او به آن مسرور گردید، و من با قومم اسلام آوردیم [۲۷۶]. این را ابونعیم در الدلائل، چنانکه در البدایه (۳۴۲/۲) آمده، روایت کرده است. و طبرانی نیز این را به همین اسناد به مانند آن روایت کرده است. هیثمی (۲۴۷/۸) میگوید: در این عبداللَّه بن عبدالعزیز لیثی آمده، جمهور وی را ضعیف دانسته، و سعیدبن منصور وی را ثقه دانسته، و گفته است: مالک از وی رضایت داشت، و بقیه رجال آن ثقه دانسته شدهاند.
[۲۷۶] ضعیف. طبرانی آن را روایت کرده. در سند آن عبدالله بن عبدالعزیز لیثی است که جمهور وی را ضعیف دانسته و سعید بن منصور او را ثقه دانسته است. هیثمی (۸/ ۲۴۷) چنین گفته است.