حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

قصه ام‏اسحاق لدر این باره

قصه ام‏اسحاق لدر این باره

ابونعیم در الدلائل (ص۱۶۸) از ام اسحاق لروایت نموده، که گفت: با برادرم به‌سوی رسول خدا صطرف مدینه روان شدم، وقتی در حصه‏ای از راه رسیدم، برایم گفت: ای ام اسحاق بنشین، چون من نفقه‏ام را در مکه فراموش نموده‏ام. ام اسحاق گفت: من از آن فاسق بر تو می‏ترسم - هدفش شوهرش است - گفت: نه، اینطور نخواهد شد، إن شاء اللَّه. می‏گوید: بنابراین من روزهایی توقف نمودم، آن گاه مردی از نزدم عبور نمود، که شناختمش و نامش را متذکر نمی‏شوم. گفت: ای ام اسحاق، چه تو را این جا در انتظار نگه داشته است؟ گفتم: انتظار برادرم را می‏کشم، گفت: بعد از امروز تو برادری نداری، او را شوهرت به قتل رسانیده است. آن گاه من حرکت نمودم و به مدینه آمدم، و در حالی نزد پیامبر صآمدم که وضو می‏نمود، و در پیش رویش ایستادم و گفتم: ای رسول خدا، برادرم اسحاق کشته شده است، و هرگاه به سویش نگاه می‏کردم، در وضو سرش را پایین می‏نمود، بعد مشتی از آب را گرفت و بر روی من پاشید. می‏گوید [۴۰۷]: جده‏ام گفت: وقتی برای وی مصیبت پیش می‏آمد، اشک‏ها را در چشمانش می‏دیدی ولی در رخساره‌هایش جاری نمی‏شد. بخاری این را در تاریخش و سمویه و ابویعلی و غیر ایشان از طریق بشاربن عبدالملک مزنی از جده‏اش حکیم دختر دینار مزنی از آزاد کرده‏اش ام اسحاق غنوی به معنای آن، چنانکه در الإصابه (۳۲/۱) آمده، روایت کرده‏اند. و در روایتی، چنانکه در الإصابه (۴۳۰/۴) ذکر شده آمده است: گفتم: ای رسول خدا، من بر کشته شدن اسحاق گریه می‏کنم - هدفش برادرش است -، آن گاه مشتی از آب را گرفت و بر رویم پاشید. ام حکیم می‏گوید: وقتی برای وی مصیبت بزرگی پیش می‏آمد، اشک‏ها را در چشمانش می‏دیدی، ولی بر رخساره‌هایش جاری نمی‏شد [۴۰۸]. بشار را ابن معین، چنانکه در الإصابه (۳۲/۱) آمده، ضعیف دانسته است.

[۴۰۷] یعنی بشاربن عبدالملک، وی از راویان حدیث است. [۴۰۸] طبرانی در الاوسط (۷/ ۶۲) نگا: المجمع (۳/ ۱۹).