قصه اماسحاق لدر این باره
ابونعیم در الدلائل (ص۱۶۸) از ام اسحاق لروایت نموده، که گفت: با برادرم بهسوی رسول خدا صطرف مدینه روان شدم، وقتی در حصهای از راه رسیدم، برایم گفت: ای ام اسحاق بنشین، چون من نفقهام را در مکه فراموش نمودهام. ام اسحاق گفت: من از آن فاسق بر تو میترسم - هدفش شوهرش است - گفت: نه، اینطور نخواهد شد، إن شاء اللَّه. میگوید: بنابراین من روزهایی توقف نمودم، آن گاه مردی از نزدم عبور نمود، که شناختمش و نامش را متذکر نمیشوم. گفت: ای ام اسحاق، چه تو را این جا در انتظار نگه داشته است؟ گفتم: انتظار برادرم را میکشم، گفت: بعد از امروز تو برادری نداری، او را شوهرت به قتل رسانیده است. آن گاه من حرکت نمودم و به مدینه آمدم، و در حالی نزد پیامبر صآمدم که وضو مینمود، و در پیش رویش ایستادم و گفتم: ای رسول خدا، برادرم اسحاق کشته شده است، و هرگاه به سویش نگاه میکردم، در وضو سرش را پایین مینمود، بعد مشتی از آب را گرفت و بر روی من پاشید. میگوید [۴۰۷]: جدهام گفت: وقتی برای وی مصیبت پیش میآمد، اشکها را در چشمانش میدیدی ولی در رخسارههایش جاری نمیشد. بخاری این را در تاریخش و سمویه و ابویعلی و غیر ایشان از طریق بشاربن عبدالملک مزنی از جدهاش حکیم دختر دینار مزنی از آزاد کردهاش ام اسحاق غنوی به معنای آن، چنانکه در الإصابه (۳۲/۱) آمده، روایت کردهاند. و در روایتی، چنانکه در الإصابه (۴۳۰/۴) ذکر شده آمده است: گفتم: ای رسول خدا، من بر کشته شدن اسحاق گریه میکنم - هدفش برادرش است -، آن گاه مشتی از آب را گرفت و بر رویم پاشید. ام حکیم میگوید: وقتی برای وی مصیبت بزرگی پیش میآمد، اشکها را در چشمانش میدیدی، ولی بر رخسارههایش جاری نمیشد [۴۰۸]. بشار را ابن معین، چنانکه در الإصابه (۳۲/۱) آمده، ضعیف دانسته است.
[۴۰۷] یعنی بشاربن عبدالملک، وی از راویان حدیث است. [۴۰۸] طبرانی در الاوسط (۷/ ۶۲) نگا: المجمع (۳/ ۱۹).