حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

قصه ابوامامه باهلی در این باره

قصه ابوامامه باهلی در این باره

ابونعیم در الحلیه (۱۲۹/۱۰) از عبدالرحمن بن یزید بن جابر روایت نموده، که گفت: کنیز آزاد کرده ابوامامه سبرایم حدیث بیان نموده، که گفت: ابوامامه صدقه را دوست می‏داشت، و برای آن جمع می‏کرد، و هیچ سئوال کننده‏ای را بدون چیزی رد نمی‏نمود، ولو که آن چیز پیازی می‏بود، و یا خرمایی، و یا چیزی که خورده می‏شود. روزی سائلی نزدش در حالی آمد، که هیچ چیزی از آن‏ها نزدش نمانده بود، و سه دینار داشت و بس. وی از او سئوال نمود، و او برایش یک دینار داد. باز سائلی دیگر نزدش آمد، و برای وی هم یک دینار داد. باز سائلی آمد، و برایش یک دینار داد. می‏گوید: من به خشم آمدم و گفتم: برای ما هیچ چیزی نگذاشتی!! می‏گوید: وی سرش را برای خواب چاشت گذاشت. می‏افزاید: هنگامی که برای نماز ظهر اذان داده شد، بیدارش کردم، وی وضو نمود، و به‌سوی مسجدش رفت. می‏گوید: من بر وی ترحم نمودم، چون روزه دار بود، و قرض نمودم و برایش نان شب را آماده ساختم، و چراغی را برایش روشن نمودم، و به‌سوی بسترش آمدم، تا آن را برایش هموار سازم، ناگهان به طلا برخوردم و شماره‏اش کردم و آن را سه صد دینار یافتم. می‏گوید: گفتم: عملی را که انجام داد، به اعتماد بالای آنچه داشته انجام داده است، وی بعد از نماز خفتن آمد. می‏گوید: وقتی دستر خوان (سفره) و چراغ را دید، تبسم نمود و گفت: این خبری است از طرف خدا، می‏افزاید: من بر سرش ایستادم، تا این که نانش را صرف نمود. آن گاه گفتم: خداوند تو را رحم کند، این پول را در جای ضایع شدنی گذاشتی، و مرا هم خبر ندادی که بردارمش، گفت: کدام پول را؟ من چیزی از خود به جای نگذاشته‏ام. می‏گوید: آن گاه بستر را برداشتم، هنگامی که وی آن را دید خوش شد، و به شدت متعجب گردید. می‏گوید: آن گاه برخاستم و زنارم [۳۸۲]را قطع نمودم و اسلام آوردم، ابن جابر می‏گوید: من وی را در مسجد حمص دریافتم، که برای زنان قرآن، سنت و فرایض را تعلیم می‏داد، و مسایل دین را برای‌شان میاموزانید.

[۳۸۲] زنار کمربند خاصی است که اهل ذمه به حکم مسلمانان به کمر می‏بندند تا از مسلمانان تمیز شوند. م.