قصه ابوامامه باهلی در این باره
ابونعیم در الحلیه (۱۲۹/۱۰) از عبدالرحمن بن یزید بن جابر روایت نموده، که گفت: کنیز آزاد کرده ابوامامه سبرایم حدیث بیان نموده، که گفت: ابوامامه صدقه را دوست میداشت، و برای آن جمع میکرد، و هیچ سئوال کنندهای را بدون چیزی رد نمینمود، ولو که آن چیز پیازی میبود، و یا خرمایی، و یا چیزی که خورده میشود. روزی سائلی نزدش در حالی آمد، که هیچ چیزی از آنها نزدش نمانده بود، و سه دینار داشت و بس. وی از او سئوال نمود، و او برایش یک دینار داد. باز سائلی دیگر نزدش آمد، و برای وی هم یک دینار داد. باز سائلی آمد، و برایش یک دینار داد. میگوید: من به خشم آمدم و گفتم: برای ما هیچ چیزی نگذاشتی!! میگوید: وی سرش را برای خواب چاشت گذاشت. میافزاید: هنگامی که برای نماز ظهر اذان داده شد، بیدارش کردم، وی وضو نمود، و بهسوی مسجدش رفت. میگوید: من بر وی ترحم نمودم، چون روزه دار بود، و قرض نمودم و برایش نان شب را آماده ساختم، و چراغی را برایش روشن نمودم، و بهسوی بسترش آمدم، تا آن را برایش هموار سازم، ناگهان به طلا برخوردم و شمارهاش کردم و آن را سه صد دینار یافتم. میگوید: گفتم: عملی را که انجام داد، به اعتماد بالای آنچه داشته انجام داده است، وی بعد از نماز خفتن آمد. میگوید: وقتی دستر خوان (سفره) و چراغ را دید، تبسم نمود و گفت: این خبری است از طرف خدا، میافزاید: من بر سرش ایستادم، تا این که نانش را صرف نمود. آن گاه گفتم: خداوند تو را رحم کند، این پول را در جای ضایع شدنی گذاشتی، و مرا هم خبر ندادی که بردارمش، گفت: کدام پول را؟ من چیزی از خود به جای نگذاشتهام. میگوید: آن گاه بستر را برداشتم، هنگامی که وی آن را دید خوش شد، و به شدت متعجب گردید. میگوید: آن گاه برخاستم و زنارم [۳۸۲]را قطع نمودم و اسلام آوردم، ابن جابر میگوید: من وی را در مسجد حمص دریافتم، که برای زنان قرآن، سنت و فرایض را تعلیم میداد، و مسایل دین را برایشان میاموزانید.
[۳۸۲] زنار کمربند خاصی است که اهل ذمه به حکم مسلمانان به کمر میبندند تا از مسلمانان تمیز شوند. م.