حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

قصه‏های امیرالمؤمنین عمربن الخطاب در این باره

قصه‏های امیرالمؤمنین عمربن الخطاب در این باره

حاکم (۶۱/۱) از طارق بن شهاب روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سبه‌سوی شام بیرون گردید، ابوعبیده بن جراح سهم همراه‌مان بود، در مسیر راه به آبی رسیدند، که به آن داخل می‏گردیدند، و عمر سبر شتر خود سوار بود. وی از آن پایین گردید، و کفش‌هایش را کشید، و بر شانه‏اش نهاد، و از زمام شترش گرفت و به آن داخل همان آب گردید. ابوعبیده گفت: ای امیرالمؤمنین، آیا تو این کار را می‏کنی؟! کفش‏هایت را می‏کشی و بر شانه‏ات می‏گذاری، و از زمام شترت می‏گیری و به آن داخل آب می‏شوی؟! این خوشم نمی‏سازد که اهل این سرزمین تو را به این حالت ببینند. عمر گفت: اُوه، ابوعبیده، اگر این را غیر تو بگوید، وی را عبرتی برای امت محمد صمی‏گردانم. ما ذلیل‏ترین قوم بودیم، ولی خداوند ما را به اسلام عزت بخشید، و هرگاه عزت را در غیر آنچه، که خداوند ما را به آن عزت بخشیده است، طلب نماییم خداوند ذلیل‌مان می‏سازد. حاکم می‏گوید: این حدیث به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آن دو این را روایت نکرده‏اند، و ذهبی هم با وی موافقه نموده، و گفته است: به شرط آن دو می‏باشد.

و نزد وی (۶۲/۱) از او هم چنان روایت است که گفت: هنگامی که عمر سبه شام تشریف آورد، عساکر (سربازان) در حالی از وی استقبال نمودند، که ازار، موزه و عمامه بر تن داشت، و از سر شترش گرفته و داخل آب گردیده بود، آن گاه گوینده‏ای برایش گفت: ای امیرالمؤمنین، عساکر و فرماندهان جنگی شام از تو استقبال می‏کنند، و تو بر این حالت قرار داری؟! عمر سگفت: ما قومی هستیم، که خداوند ما را به اسلام عزت داده است، بنابراین هرگز عزت را در غیر آن طلب نمی‏کنیم.

و نزد وی هم چنان (۸۲/۳) از او روایت است که: ابوعبیده بن جراح سبرایش گفت: ای امیرالمؤمنین، تو عمل بزرگی نزد اهل این سرزمین انجام داده‏ای!! موزه هایت را کشیدی، سواریت را جلوکش نمودی و در آب داخل گردیدی!! می‏گوید: آن گاه عمر با دستش بر سینه ابوعبیده زد و گفت: آه، کاش این را غیر تو می‏گفت، شما اندک‏ترین مردم و ذلیل‏ترین مردم بودید، و خداوند شما را به اسلام عزت داد، و هر گاهی عزت را در غیر آن طلب کنید، خداوند تعالی ذلیل‌تان می‏سازد. و ابونعیم این را در الحلیه (۴۷/۱) از طارق به مانند آن، و ابن المبارک و هناد و بیهقی در شعب الایمان، از وی به مثل آن روایت کرده‏اند، چنان که در منتخب الکنز (۴۰۰/۴) آمده است.

و نزد ابونعیم همچنان در الحلیه (۴۷/۱) از قیس روایت است که گفت: هنگامی که عمر سبه شام تشریف آورد، مردم از وی در حالی استقبال نمودند، که بر شترش سوار بود، گفتند: ای امیرالمؤمنین، اگر اسب تاتاری را سوار شوی بهتر می‏شود، چون بزرگان مردم و سرشناسان آنان از تو استقبال می‏کنند، گفت: شما را اینجا نبینم، امر از آنجاست [۴۳۷]، و به دستش به‌سوی آسمان اشاره نمود، راه شترم را باز کنید.

و ابن ابی الدنیا از ابوالغالیه شامی روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب به سجابیه از طریق ایلیاء بر یک شتر خاکستری رنگ آمد، که پیشانی‏اش در تابش آفتاب می‏درخشید، و کلاه و دستاری بر سر نداشت، و پاهایش در دو طرف شتر آویزان بود و رکابی نداشت. فرشش چادر انبجانی پشمی بود، همین چادر وقتی سوار می‏شد، زیر پایش می‏بود، و وقتی پایین می‏گردید، بسترش می‏بود. خرجینش چادر خط دار یا دستمالی بود، که از پوست خرما پر شده بود. همین چادر وقتی سوار می‏شد، خرجینش بود، و وقتی پایین می‏گردید، بالشتش بود. و پیراهنی از کرباس خط دار بر تن داشت، که پهلویش پاره شده بود، گفت: بزرگ قوم را برایم فرا خوانید، آن گاه برایش جلومس را خواستند، گفت: پیراهنم را بشویید، و بدوزید، و جامه‏ای یا پیراهنی به عاریت بدهید، آن گاه برایش پیراهن کتانی آورده شد، پرسید: این چیست؟ گفتند: کتان است، گفت: کتان چیست؟ برایش بیان کردند، وی پیراهنش را کشید، و شسته شد و پیوند گردید و برایش دوباره آورده شد. آن گاه پیراهن آنان را کشید، و پیراهن خودش را بر تن نمود. جلومس برایش گفت: تو پادشاه عرب هستی، و این سرزمینی هست که شتر در آن قابل پسند نیست، اگر چیزی را غیر از این بر تن کنی، و اسب تاتاری را سوار شوی، این عمل در چشم‏های رومیان بزرگتر خواهد بود. گفت: ما قومی هستیم، که خداوند به اسلام عزت‌مان داده است، و بدیلی را غیر خدا طلب نمی‏کنیم. آن گاه اسب تاتاری برایش آورده شد، و قطیفه‏ای بر آن بدون زین و پالان انداخته شد و به همان صورت سوارش گردید. بعد گفت: ایستاده شوید، ایستاده شوید، من قبل از این می‏پنداشتم که مردم شیطان را سوار شوند، آن گاه شترش برایش آورده شد، و او آن را سوار گردید. این چنین در البدایه (۶۰/۷) آمده است.

[۴۳۷] یعنی عزت و شرف از جانب خداوند است. م.