حیات صحابه – جلد ششم

فهرست کتاب

لرزش اطاق‏های دشمنان به تهلیل و تکبیر لرزش اطاق هرقل روم

لرزش اطاق‏های دشمنان به تهلیل و تکبیر لرزش اطاق هرقل روم

حاکم از هشام بن عاص اموی سروایت نموده، که گفت: من و مرد دیگری به نزد هرقل - صاحب روم - به خاطر دعوت وی به‌سوی اسلام فرستاده شدیم، حرکت کردیم تا این که به غوطه دمشق رسیدیم، و در آنجا نزد جبله بن ایهم غسانی پایین گردیدیم، هنگامی که نزدش وارد شدیم او بر تختی نشسته بود. مردی را نزد ما فرستاد تا از طریق او همراهش صحبت کنیم، ولی ما گفتیم: به خدا ما با فرستاده‏ای صحبت نخواهیم کرد، چون به نزد پادشاه فرستاده شده‏ایم، اگر او اجازه بدهد، همراهش صحبت می‏کنیم، وگرنه با فرستاده‏ای صحبت نمی‏نماییم، فرستاده او دوباره به طرفش برگشت و او را از این قضیه خبر داد. می‏گوید: پادشاه برای‌مان اجازه داد، و گفت: حرفهایتان را بگویید، هشام بن عاص همراهش صحبت نمود، و او را به اسلام دعوت نمود، وی در این حالت لباس سیاه بر تن داشت. هشام پرسید: این چیزی که بر دوش شماست چیست؟ جواب داد: این را پوشیده و سوگند یاد کرده‏ام، که تا شما را از سرزمین شام اخراج نکنم، آن را از تنم بیرون نخواهم کرد. برایش گفتیم: به خدا سوگند، ما همین جایی را که نشسته‏ای از تو خواهیم گرفت، و إن شاءاللَّه پادشاهی پادشاه بزرگ را نیز خواهیم گرفت، و این را محمد صپیامبرمان به ما خبر داده است. گفت: شما اهل این نیستید، بلکه آنها قومی هستند که در روز روزه می‏گیرند، و در شب قیام می‏نمایند، روزه شما چگونه است؟ ما آن را برایش بیان کردیم، و رویش از سیاهی پر گردید و گفت: برخیزید، و کسی را با ما به‌سوی پادشاه [۲۶۶]فرستاد.

بعد ما بیرون گردیدیم [و به طرف هرقل رفتیم]، وقتی به نزدیک شهر رسیدیم، همان کسی که با ما بود برای‌مان گفت: این چهارپایان شما اجازه ورود به شهر پادشاه را ندارند، اگر خواسته باشید شما را بر اسب‏های تاتاری و قاطرها سوار نموده داخل شهر می‏سازیم، گفتیم: به خدا سوگند، جز بر اینها وارد شهر نمی‏شویم، آن گاه نزد پادشاه روان نمودند، که اینان از قبول این امر سرباز می‏زنند، و او برای‌شان دستور داد، که ما بر سواری‏های خودمان داخل شویم، و ما بر آن‏ها در حالی که شمشیرهایمان را بر گردن آویخته بودیم وارد گردیدیم، تا این که به اطاق پادشاه رسیدیم، در آنجا شترهایمان را در حالی در پای دیوار اطاق خوابانیدیم که وی به‌سوی ما نگاه می‏نمود، گفتیم: «لا إله إلاَّ الله والله اکبر»، خدا می‏داند که اطاق لرزید، حتی چنان گردید که انگار درخت خرمایی باشد که باد می‏لرزاندش، می‏گوید: وی کسی را نزد ما روان نمود، که این حق شما نیست، که دین‌تان را بر ما آشکار سازید، و نزد ما روان نمود، که داخل شوید، و ما در حالی نزدش داخل گردیدیم، که بر فرشی نشسته بود و فرماندهان روم نزدش حضور داشتند، و همه چیز در مجلس وی سرخ بود، ما حولش هم سرخ بود، و جامه سرخ بر تن داشت، ما برایش نزدیک شدیم و او خندید و گفت: چه باکی بر شما می‏بود، اگر برای من همان تحیه‏ای را پیش می‏نمودید، که در مابین خودتان معمول است؟ و ناگهان متوجه شدیم، که نزدش مردی است که عربی را با فصاحت می‏داند و زیاد حرف می‏زند، گفتیم: تحیه ما در میان خودمان برای تو حلال نیست، و تحیه تو که به آن تحیه داده می‏شوی، برای ما حلال نیست که به آن تحیه ات بدهیم، گفت: تحیه‌تان در میان خودتان چطور است؟ گفتیم: السلام‏علیک، گفت: به پادشاه‌تان چگونه تحیه می‏دهید؟ گفتیم: به همین، گفت: چگونه برای شما جواب می‏دهد، گفتیم: به همین، پرسید: بزرگترین سخن‌تان کدام است؟ گفتم: «لا إله إلا الله والله أكبر»، هنگامی آن را به زبان آوردیم، خدا می‏داند که اطاق لرزید، حتی که سرش را به‌سوی آن بلند نموده گفت: آیا این کمله‏ای را که گفتید و اطاق از آن لرزید، هرگاهی که در خانه‏هایتان بگویید، اطاق‏هایتان بر شما می‏لرزد؟ گفتیم: نخیر، این را فقط نزد تو دیدیم که چنین می‏کند، گفت: دوست دارم، که هر گاهی شما این را به زبان آرید، هر چیزی بر شماست بلرزد، و من از نصف پادشاهیم بیرون شوم، گفتیم: چرا؟ گفت: چون این کاهش دهنده عظمت و‌شان آن است، و به این طور می‏سزد که آن از امر نبوت نباشد، و از حیله‏های مردم باشد، بعد از آن ما را از آنچه خواسته بود پرسید: و برایش بیان نمودیم، بعد از آن گفت: نماز و روزه‌تان چگونه است؟ آن را نیز برایش بیان کردیم، بعد به جای بود و باش خوب و مهمانی زیاد برای ما امر داد.

سه روز در آنجا اقامت گزیدیم، بعد از آن شب کسی را نزد ما روان نمود و ما نزدش داخل گردیدیم، وی از ما تکرار گفته‌مان را طلب نمود، و آن را برایش تکرار نمودیم، بعد از آن چیزی را چون صندوق بزرگی طلاکاری شده طلب نمود، و در آن خانه‏های خرد، خرد وجود داشت، و برای خود دروازه‌هایی داشت، آن گاه وی خانه و قفلی را باز نمود، و ابریشم سیاهی را بیرون کشید، ما آن را گشودیم و متوجه شدیم که در آن عکسی است سرخرنگ و مردی است دارای چشمان بزرگ، سرین‏های بزرگ، که مثل درازی گردنش را ندیده‏ام، ریش ندارد و دو گیسو دارد، و حسین‏ترین خلق خداوند است، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این آدم ÷است، وی پر موی‏ترین مردم بود.

بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون آورد، در این ابریشم عکس سفیدی بود، موهای پیچیده داشت، چشمانش سرخ بود، سر بزرگ داشت و ریشش نیکو و خوب بود، گفت: این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این نوح ÷است.

باز دروازه دیگری را باز نمود، و ابریشم سیاهی را بیرون آورد، در آن مرد خیلی سفیدی بود، چشمان زیبا داشت، جبینش گشاده بود، رخسار دراز داشت، ریشش سفید بود، گویی تبسم می‏کند، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این ابراهیم ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را باز نمود، و در آن عکس سفیدی بود، ناگهان متوجه شدیم، که وی، به خدا سوگند، رسول خداست، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: آری، این محمد رسول خدا صاست، می‏افزاید: و ما گریستیم، می‏گوید: خدا می‏داند، که وی از جایش برخاست و بعد از آن نشست، و گفت: به خدا سوگند، وی همان است، گفتیم: آری، این همان است، گویی که تو به سویش نگاه می‏کنی، وی ساعتی درنگ نمود و به‌سوی آن عکس نگاه می‏نمود، بعد از آن گفت: این آخرین خانه‏ها بود، ولی من آن را برای‌تان عجله نمودم، تا آنچه را نزدتان هست ببینم.

باز دروازه دیگری را گشود، و ابریشم سیاهی را از آن کشید، در آن عکسی بود گندمگون و سیاه، مردی بود دارای موی‏های بسیار پیچیده، چشمان فرو رفته، تیزبین، ترش روی، دارای دندان‏های بالای هم، لبش اندک بالا رفته و گویی که غضبناک باشد، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این موسی ÷است، و در پهلویش عکسی بود مشابه به وی، مگر این که سرش روغن مالیده شده بود، پیشانی فراخ و عریض داشت و چشمانش اندکی مایل بود، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: هارون بن عمران ÷است. بعد از آن دروازه دیگری را گشود و از آن ابریشم سفیدی را برآورد متوجه شدیم که در آن تصویر مرد گندمگون و میانه قامتی است که موهایش نرم و فروهشته است، گویی که غضب است، گفت: این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: وی لوط ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون کشید، در آن عکس مرد سفیدی بود، که اندک مایل به سرخی بود، استخوان بینیش دراز و نوک آن باریک بود، رخسارهایش سبک بودند و روی زیبا داشت، پرسید: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این اسحاق ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را باز کرد و پارچه ابریشم سفیدی را برآورد و در آن عکسی بود مشابه به اسحاق ÷مگر این که بر لب وی خالی بود، گفت: این را می‏شناسید؟ گفتیم: نه، گفت: این یعقوب ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سیاهی را کشید، در آن عکس مرد سفیدی بود، روی زیبا داشت، استخوان بینیش رسا و نوک آن باریک بود، قامت نیکو داشت، رویش پر نور و درخشان بود، از رویش خشوع دانسته می‏شد و به سرخی مایل بود، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این اسماعیل ÷، جد نبی‌تان صاست.

باز دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سفیدی را بیرون آورد، در آن عکسی بود، چون عکس آدم، انگار رویش خورشید باشد، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این یوسف ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سفیدی را کشید، در آن عکس مردی بود، سرخ رنگ، ساق‏های باریک داشت، چشم‌هایش خرد و کوچک بود، شکم بزرگ داشت، میانه قامت و شمشیری بر گردن آویخته بود، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این داود ÷است.

بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سفیدی را کشید، در آن عکس مردی بود سرین کلان، پاهای رسا داشت، و بر اسبی سوار بود، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این سلیمان بن داود علیهماالسلام است.

باز دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون نمود، در آن عکسی بود سفید و او جوانی بود دارای ریش سیاه، موی زیاد، چشمان نیکو و روی زیبا، گفت: آیا این را می‏شناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این عیسی بن مریم علیهماالسلام است.

گفتیم: این عکس‏ها را تو از کجا نمودی؟ چون ما می‏دانیم، که این‏ها مطابق به شکل و صورت انبیاء تصویر شده‏اند، به خاطری که ما عکس نبی‌مان ÷را به مثل وی دیدیم، گفت: آدم ÷از پروردگارش خواست، انبیایی را که از فرزندانش می‏باشند، به وی نشان بدهد، بنابراین خداوند عکس‏های ایشان را برای وی نازل گردانید، و آنان در خزانه آدم ÷در جای غروب آفتاب بودند، و ذوالقرنین آنان را از جای غروب آفتاب کشید و برای دانیال داد. بعد از آن گفت: به خدا سوگند، نفسم به این راضی است که از پادشاهی ام بیرون شوم و تا مردنم غلام بداخلاق‏ترین شما باشم، بعد از آن برای ما تحفه‏های خوب و نیکویی داد، و رخصت‌مان ساخت.

هنگامی که نزد ابوبکر صدیق سآمدیم، برایش آنچه را به ما نشان داده بود حکایت کردیم، و آنچه را به ما گفته بود بازگو نمودیم و تحایفی را که برای ما داده بود نیز به وی بیان داشتیم. می‏گوید: ابوبکر سگریه نمود و گفت: مسکین بوده است، اگر خداوند به وی اراده خیر می‏نمود، این عمل را انجام می‏داد، بعد از آن گفت: رسول خدا صبرای ما خبر داد، که آنان و یهود صفت محمد صرا نزد خویش می‏یابند. این چنین این را حافظ ابوبکر بیهقی در کتاب دلائل النبوه از حاکم به طریق اجازه روایت نموده... و آن را ذکر نموده، و در اسنادش باکی نیست. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۵۱/۲) آمده است. و در الکنز (۳۲۲/۵) این را از بیهقی به صورت کامل روایت نموده، و گفته است: ابن کثیر می‏گوید: این حدیث از اسناد جید برخوردار است، و رجالش ثقه‏اند. و ابونعیم این را در دلائل النبوه (ص۹) از موسی بن عقبه روایت نموده... و قصه را به مثل آن تذکر داده، و ذکر ابوبکر در آن عکس‏ها در حدیث هشام بن عاص نیامده، و ذکر وی در حدیثی آمده، که بیهقی آن را از جبیربن مطعم سچنانکه در البدایه (۶۳/۶) آمده، روایت کرده است، و در آن آمده: برایم گفتند: ببین آیا عکسش را می‏بینی؟ من نگاه نمودم، و ناگهان صفت و عکس رسول خدا صرا دیدم، و هم چنان صفت و عکس ابوبکر سرا دیدم، که از دامن رسول خدا صگرفته است، برایم گفتند: آیا صفت وی را می‏بینی؟ گفتم: آری، گفتند: وی همین است، و به صفت رسول خدا صاشاره نمودند، گفتم: بار خدایا، بلی، شهادت می‏دهم که این پیامبر صاست، گفتند: آیا این شخص را که از دامن وی گرفته می‏شناسی؟ گفتم: اری، گفتند: گواهی می‏دهیم که این رفیق شما است، و این خلیفه بعد از وی است. بخاری این را در التاریخ به اختصار روایت نموده است. و طبرانی این را در الکبیر والأوسط روایت نموده، و در روایت وی آمده: گفتم: این شخص که در عقب وی ایستاده است کیست؟ گفت: هر نبیی که آمده، بعد از وی نبیی دیگری وجود داشته، جز این مرد که بعد از وی نبی نیست، و این مرد خلیفه بعد از وی است، ناگهان صفت ابوبکر سرا دیدم [۲۶۷]. هیثمی (۲۳۴/۸) می‏گوید: در این کسانی است، که من نشناختم‏شان. و ابونعیم این را در دلائل النبوه (ص ۹) به مانند روایت بیهقی روایت کرده است.

[۲۶۶] به‌سوی هرقل. [۲۶۷] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۲/ ۱۲۵) و الاوسط (۸/ ۱۴۹). هیثمی (۸/ ۲۳۳) می گوید: در آن کسانی هستند که نشناختم‌شان.