لرزش اطاقهای دشمنان به تهلیل و تکبیر لرزش اطاق هرقل روم
حاکم از هشام بن عاص اموی سروایت نموده، که گفت: من و مرد دیگری به نزد هرقل - صاحب روم - به خاطر دعوت وی بهسوی اسلام فرستاده شدیم، حرکت کردیم تا این که به غوطه دمشق رسیدیم، و در آنجا نزد جبله بن ایهم غسانی پایین گردیدیم، هنگامی که نزدش وارد شدیم او بر تختی نشسته بود. مردی را نزد ما فرستاد تا از طریق او همراهش صحبت کنیم، ولی ما گفتیم: به خدا ما با فرستادهای صحبت نخواهیم کرد، چون به نزد پادشاه فرستاده شدهایم، اگر او اجازه بدهد، همراهش صحبت میکنیم، وگرنه با فرستادهای صحبت نمینماییم، فرستاده او دوباره به طرفش برگشت و او را از این قضیه خبر داد. میگوید: پادشاه برایمان اجازه داد، و گفت: حرفهایتان را بگویید، هشام بن عاص همراهش صحبت نمود، و او را به اسلام دعوت نمود، وی در این حالت لباس سیاه بر تن داشت. هشام پرسید: این چیزی که بر دوش شماست چیست؟ جواب داد: این را پوشیده و سوگند یاد کردهام، که تا شما را از سرزمین شام اخراج نکنم، آن را از تنم بیرون نخواهم کرد. برایش گفتیم: به خدا سوگند، ما همین جایی را که نشستهای از تو خواهیم گرفت، و إن شاءاللَّه پادشاهی پادشاه بزرگ را نیز خواهیم گرفت، و این را محمد صپیامبرمان به ما خبر داده است. گفت: شما اهل این نیستید، بلکه آنها قومی هستند که در روز روزه میگیرند، و در شب قیام مینمایند، روزه شما چگونه است؟ ما آن را برایش بیان کردیم، و رویش از سیاهی پر گردید و گفت: برخیزید، و کسی را با ما بهسوی پادشاه [۲۶۶]فرستاد.
بعد ما بیرون گردیدیم [و به طرف هرقل رفتیم]، وقتی به نزدیک شهر رسیدیم، همان کسی که با ما بود برایمان گفت: این چهارپایان شما اجازه ورود به شهر پادشاه را ندارند، اگر خواسته باشید شما را بر اسبهای تاتاری و قاطرها سوار نموده داخل شهر میسازیم، گفتیم: به خدا سوگند، جز بر اینها وارد شهر نمیشویم، آن گاه نزد پادشاه روان نمودند، که اینان از قبول این امر سرباز میزنند، و او برایشان دستور داد، که ما بر سواریهای خودمان داخل شویم، و ما بر آنها در حالی که شمشیرهایمان را بر گردن آویخته بودیم وارد گردیدیم، تا این که به اطاق پادشاه رسیدیم، در آنجا شترهایمان را در حالی در پای دیوار اطاق خوابانیدیم که وی بهسوی ما نگاه مینمود، گفتیم: «لا إله إلاَّ الله والله اکبر»، خدا میداند که اطاق لرزید، حتی چنان گردید که انگار درخت خرمایی باشد که باد میلرزاندش، میگوید: وی کسی را نزد ما روان نمود، که این حق شما نیست، که دینتان را بر ما آشکار سازید، و نزد ما روان نمود، که داخل شوید، و ما در حالی نزدش داخل گردیدیم، که بر فرشی نشسته بود و فرماندهان روم نزدش حضور داشتند، و همه چیز در مجلس وی سرخ بود، ما حولش هم سرخ بود، و جامه سرخ بر تن داشت، ما برایش نزدیک شدیم و او خندید و گفت: چه باکی بر شما میبود، اگر برای من همان تحیهای را پیش مینمودید، که در مابین خودتان معمول است؟ و ناگهان متوجه شدیم، که نزدش مردی است که عربی را با فصاحت میداند و زیاد حرف میزند، گفتیم: تحیه ما در میان خودمان برای تو حلال نیست، و تحیه تو که به آن تحیه داده میشوی، برای ما حلال نیست که به آن تحیه ات بدهیم، گفت: تحیهتان در میان خودتان چطور است؟ گفتیم: السلامعلیک، گفت: به پادشاهتان چگونه تحیه میدهید؟ گفتیم: به همین، گفت: چگونه برای شما جواب میدهد، گفتیم: به همین، پرسید: بزرگترین سخنتان کدام است؟ گفتم: «لا إله إلا الله والله أكبر»، هنگامی آن را به زبان آوردیم، خدا میداند که اطاق لرزید، حتی که سرش را بهسوی آن بلند نموده گفت: آیا این کملهای را که گفتید و اطاق از آن لرزید، هرگاهی که در خانههایتان بگویید، اطاقهایتان بر شما میلرزد؟ گفتیم: نخیر، این را فقط نزد تو دیدیم که چنین میکند، گفت: دوست دارم، که هر گاهی شما این را به زبان آرید، هر چیزی بر شماست بلرزد، و من از نصف پادشاهیم بیرون شوم، گفتیم: چرا؟ گفت: چون این کاهش دهنده عظمت وشان آن است، و به این طور میسزد که آن از امر نبوت نباشد، و از حیلههای مردم باشد، بعد از آن ما را از آنچه خواسته بود پرسید: و برایش بیان نمودیم، بعد از آن گفت: نماز و روزهتان چگونه است؟ آن را نیز برایش بیان کردیم، بعد به جای بود و باش خوب و مهمانی زیاد برای ما امر داد.
سه روز در آنجا اقامت گزیدیم، بعد از آن شب کسی را نزد ما روان نمود و ما نزدش داخل گردیدیم، وی از ما تکرار گفتهمان را طلب نمود، و آن را برایش تکرار نمودیم، بعد از آن چیزی را چون صندوق بزرگی طلاکاری شده طلب نمود، و در آن خانههای خرد، خرد وجود داشت، و برای خود دروازههایی داشت، آن گاه وی خانه و قفلی را باز نمود، و ابریشم سیاهی را بیرون کشید، ما آن را گشودیم و متوجه شدیم که در آن عکسی است سرخرنگ و مردی است دارای چشمان بزرگ، سرینهای بزرگ، که مثل درازی گردنش را ندیدهام، ریش ندارد و دو گیسو دارد، و حسینترین خلق خداوند است، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این آدم ÷است، وی پر مویترین مردم بود.
بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون آورد، در این ابریشم عکس سفیدی بود، موهای پیچیده داشت، چشمانش سرخ بود، سر بزرگ داشت و ریشش نیکو و خوب بود، گفت: این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این نوح ÷است.
باز دروازه دیگری را باز نمود، و ابریشم سیاهی را بیرون آورد، در آن مرد خیلی سفیدی بود، چشمان زیبا داشت، جبینش گشاده بود، رخسار دراز داشت، ریشش سفید بود، گویی تبسم میکند، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این ابراهیم ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را باز نمود، و در آن عکس سفیدی بود، ناگهان متوجه شدیم، که وی، به خدا سوگند، رسول خداست، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: آری، این محمد رسول خدا صاست، میافزاید: و ما گریستیم، میگوید: خدا میداند، که وی از جایش برخاست و بعد از آن نشست، و گفت: به خدا سوگند، وی همان است، گفتیم: آری، این همان است، گویی که تو به سویش نگاه میکنی، وی ساعتی درنگ نمود و بهسوی آن عکس نگاه مینمود، بعد از آن گفت: این آخرین خانهها بود، ولی من آن را برایتان عجله نمودم، تا آنچه را نزدتان هست ببینم.
باز دروازه دیگری را گشود، و ابریشم سیاهی را از آن کشید، در آن عکسی بود گندمگون و سیاه، مردی بود دارای مویهای بسیار پیچیده، چشمان فرو رفته، تیزبین، ترش روی، دارای دندانهای بالای هم، لبش اندک بالا رفته و گویی که غضبناک باشد، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این موسی ÷است، و در پهلویش عکسی بود مشابه به وی، مگر این که سرش روغن مالیده شده بود، پیشانی فراخ و عریض داشت و چشمانش اندکی مایل بود، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: هارون بن عمران ÷است. بعد از آن دروازه دیگری را گشود و از آن ابریشم سفیدی را برآورد متوجه شدیم که در آن تصویر مرد گندمگون و میانه قامتی است که موهایش نرم و فروهشته است، گویی که غضب است، گفت: این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: وی لوط ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون کشید، در آن عکس مرد سفیدی بود، که اندک مایل به سرخی بود، استخوان بینیش دراز و نوک آن باریک بود، رخسارهایش سبک بودند و روی زیبا داشت، پرسید: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این اسحاق ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را باز کرد و پارچه ابریشم سفیدی را برآورد و در آن عکسی بود مشابه به اسحاق ÷مگر این که بر لب وی خالی بود، گفت: این را میشناسید؟ گفتیم: نه، گفت: این یعقوب ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سیاهی را کشید، در آن عکس مرد سفیدی بود، روی زیبا داشت، استخوان بینیش رسا و نوک آن باریک بود، قامت نیکو داشت، رویش پر نور و درخشان بود، از رویش خشوع دانسته میشد و به سرخی مایل بود، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این اسماعیل ÷، جد نبیتان صاست.
باز دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سفیدی را بیرون آورد، در آن عکسی بود، چون عکس آدم، انگار رویش خورشید باشد، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این یوسف ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سفیدی را کشید، در آن عکس مردی بود، سرخ رنگ، ساقهای باریک داشت، چشمهایش خرد و کوچک بود، شکم بزرگ داشت، میانه قامت و شمشیری بر گردن آویخته بود، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این داود ÷است.
بعد از آن دروازه دیگری را گشود، و از آن ابریشم سفیدی را کشید، در آن عکس مردی بود سرین کلان، پاهای رسا داشت، و بر اسبی سوار بود، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این سلیمان بن داود علیهماالسلام است.
باز دروازه دیگری را باز نمود، و از آن ابریشم سیاهی را بیرون نمود، در آن عکسی بود سفید و او جوانی بود دارای ریش سیاه، موی زیاد، چشمان نیکو و روی زیبا، گفت: آیا این را میشناسید؟ گفتیم: نخیر، گفت: این عیسی بن مریم علیهماالسلام است.
گفتیم: این عکسها را تو از کجا نمودی؟ چون ما میدانیم، که اینها مطابق به شکل و صورت انبیاء †تصویر شدهاند، به خاطری که ما عکس نبیمان ÷را به مثل وی دیدیم، گفت: آدم ÷از پروردگارش خواست، انبیایی را که از فرزندانش میباشند، به وی نشان بدهد، بنابراین خداوند عکسهای ایشان را برای وی نازل گردانید، و آنان در خزانه آدم ÷در جای غروب آفتاب بودند، و ذوالقرنین آنان را از جای غروب آفتاب کشید و برای دانیال داد. بعد از آن گفت: به خدا سوگند، نفسم به این راضی است که از پادشاهی ام بیرون شوم و تا مردنم غلام بداخلاقترین شما باشم، بعد از آن برای ما تحفههای خوب و نیکویی داد، و رخصتمان ساخت.
هنگامی که نزد ابوبکر صدیق سآمدیم، برایش آنچه را به ما نشان داده بود حکایت کردیم، و آنچه را به ما گفته بود بازگو نمودیم و تحایفی را که برای ما داده بود نیز به وی بیان داشتیم. میگوید: ابوبکر سگریه نمود و گفت: مسکین بوده است، اگر خداوند به وی اراده خیر مینمود، این عمل را انجام میداد، بعد از آن گفت: رسول خدا صبرای ما خبر داد، که آنان و یهود صفت محمد صرا نزد خویش مییابند. این چنین این را حافظ ابوبکر بیهقی در کتاب دلائل النبوه از حاکم به طریق اجازه روایت نموده... و آن را ذکر نموده، و در اسنادش باکی نیست. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۵۱/۲) آمده است. و در الکنز (۳۲۲/۵) این را از بیهقی به صورت کامل روایت نموده، و گفته است: ابن کثیر میگوید: این حدیث از اسناد جید برخوردار است، و رجالش ثقهاند. و ابونعیم این را در دلائل النبوه (ص۹) از موسی بن عقبه روایت نموده... و قصه را به مثل آن تذکر داده، و ذکر ابوبکر در آن عکسها در حدیث هشام بن عاص نیامده، و ذکر وی در حدیثی آمده، که بیهقی آن را از جبیربن مطعم سچنانکه در البدایه (۶۳/۶) آمده، روایت کرده است، و در آن آمده: برایم گفتند: ببین آیا عکسش را میبینی؟ من نگاه نمودم، و ناگهان صفت و عکس رسول خدا صرا دیدم، و هم چنان صفت و عکس ابوبکر سرا دیدم، که از دامن رسول خدا صگرفته است، برایم گفتند: آیا صفت وی را میبینی؟ گفتم: آری، گفتند: وی همین است، و به صفت رسول خدا صاشاره نمودند، گفتم: بار خدایا، بلی، شهادت میدهم که این پیامبر صاست، گفتند: آیا این شخص را که از دامن وی گرفته میشناسی؟ گفتم: اری، گفتند: گواهی میدهیم که این رفیق شما است، و این خلیفه بعد از وی است. بخاری این را در التاریخ به اختصار روایت نموده است. و طبرانی این را در الکبیر والأوسط روایت نموده، و در روایت وی آمده: گفتم: این شخص که در عقب وی ایستاده است کیست؟ گفت: هر نبیی که آمده، بعد از وی نبیی دیگری وجود داشته، جز این مرد که بعد از وی نبی نیست، و این مرد خلیفه بعد از وی است، ناگهان صفت ابوبکر سرا دیدم [۲۶۷]. هیثمی (۲۳۴/۸) میگوید: در این کسانی است، که من نشناختمشان. و ابونعیم این را در دلائل النبوه (ص ۹) به مانند روایت بیهقی روایت کرده است.
[۲۶۶] بهسوی هرقل. [۲۶۷] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۲/ ۱۲۵) و الاوسط (۸/ ۱۴۹). هیثمی (۸/ ۲۳۳) می گوید: در آن کسانی هستند که نشناختمشان.