عباس و فرزندش عبداللَّه و در خواب دیدن عمر س
ابونعیم در الحلیه (۵۴/۱) از عباس بن عبدالمطلب سروایت نموده، که گفت: من همسایه عمربن الخطاب سبودم، و هیچ کسی از مردم را ندیدم که بهتر از عمر باشد، شبش نماز بود و روزش روزه و کارهای مردم. هنگامی که عمر درگذشت، از خداوند ﻷخواستم، که وی را در خوابم نشان بدهد. بنابراین وی را در حالی دیدم که جامهاش را بر دوش انداخته و از طرف بازار مدینه میآید، برایش سلام دادم، و برایم سلام داد، بعد از آن گفتم: چه حالی داری؟ گفت: خوب هستم. برایش گفتم: چه دریافتی؟ گفت: همین اکنون از حساب فارغ شدم، و اگر مهربانی پروردگارم نمیبود، نزدیک بود چوکی [۴۳۰]ام رسوایم بسازد.
و ابن سعد (۳۷۵/۳) از عباس سروایت نموده، که گفت: عمر سدوستم بود، او وقتی درگذشت، یک سال درنگ نمودم، و به خداوند دعا میکردم که وی را در خوابم به من نشان بدهد، میگوید: او را بعد از گذشت یک سال دیدم که عرق را از پیشانی اش پاک میکند. میگوید: گفتم: ای امیرالمؤمنین، پروردگارت با تو چه کرد؟ گفت: این ابتدای فراغتم است، و نزدیک بود چوکی ام مرا به پایین افکند، اگر با پروردگار مهربان و با رحمم روبرو نمیگردیدم.
و ابن سعد (۳۷۵/۳) از ابن عباس بروایت نموده، که گفت: یک سال به خداوند دعا نمودم، که عمربن الخطاب سرا برایم نشان بدهد. میگوید: بنابراین وی را در خواب دیدم، و گفتم: چه دیدی؟ گفت: با ذات مهربان و با رحم روبرو شدم، و اگر رحمتش نمیبود، چوکی ام به پایین میافتاد.
[۴۳۰] چوکی = صندلی، در اینجا منظور مسند خلافت است. م.