باب ۳: فضائل عثمانس
۱۵۵۴- حدیث: «أَبِي مُوسىس قَالَ: كُنْتُ مَعَ النَّبِيِّج، فِي حَائِطٍ مِنْ حِيطَانِ الْمَدِينَةِ، فَجَاءَ رَجُلٌ فَاسْتَفْتَحَ، فَقَالَ النَبِيُّج: افْتَحْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ فَفَتَحْتُ لَهُ، فَإِذَا أَبُو بَكْرٍ، فَبَشَّرْتُهُ بِمَا قَالَ النَّبِيُّج، فَحَمِدَ اللهَ ثُمَّ جَاءَ رَجُلٌ فَاسْتَفْتَحَ، فَقَالَ النَّبِيُّج: افْتَحْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بَالْجَنَّةِ فَفَتَحْتُ لَهُ، فَإِذَا هُوَ عُمَرُ فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا قَالَ النَّبِيُّج، فَحَمدَ اللهَ ثُمَّ اسْتَفْتَحَ رَجُلٌ فَقَالَ لِي: افْتَحْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ عَلَى بَلْوَى تُصِيبُهُ فَإِذَا عُثْمَانُ فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا قَالَ رَسُولُ اللهِج فَحَمِدَ اللهَ، ثُمَّ قَالَ: اللهُ الْمُسْتَعَانُ» [۲۸۳].
یعنی: «ابو موسىسگوید: در یکى از باغهاى مدینه با پیغمبر جبودم، یک نفر آمد، درخواست ملاقات و باز شدن در را نمود، پیغمبر جگفت: در را به رویش بگشا، به او مژده بده که اهل بهشت است، وقتى که در را باز کردم دیدم ابوبکرساست، آنچه که پیغمبر جنسبت به او فرموده بود به او مژده دادم، ابو بکر هم شکر و سپاس خدا را به جا آورد. سپس نفر دیگرى آمد خواست در را برایش بگشایند، پیغمبر جگفت: در را برایش بگشا و به او مژده بهشت بده، وقتى که در را باز کردم دیدم که عمر است مژده پیغمبر جرا به او گفتم، عمر نیز شکر خدا را به جاى آورد بعد از عمرنفر دیگرى تقاضاى باز کردن در را کرد، پیغمبر جبه من گفت: در را برایش باز کن، و به او مژده بده هر چند در دنیا دچار بلا و ناراحتى مىشود از اهل بهشت است، وقتى که در را باز کردم دیدم که عثمانساست و فرمایش پیغمبر جرا به او مژده دادم، عثمانسهم شکر خدا کرد، و گفت: تنها خدا یار و کمکرسان است».
۱۵۵۵- حدیث: «أَبِي موسى الأَشْعَرِيِّس أَنَّهُ تَوَضَّأَ فِي بَيْتِهِ ثُمَّ خَرَجَ فَقلْتُ لأَلْزَمَنَّ رَسُولَ اللهِج وَلأَكُونَنَّ مَعَهُ يَوْمِي هذَا، قَالَ: فَجَاءَ الْمَسْجِدَ فَسَأَلَ عَنِ النَّبِيِّج، فَقَالُوا: خَرَجَ وَوَجَّهَ ههُنَا فَخَرَجْتُ عَلَى إِثْرِهِ أَسْأَلُ عَنْهُ حَتَّى دَخَلَ بِئْرَ أَرِيسٍ فَجَلَسْتُ عِنْدَ الْبَابِ، وَبَابهَا مِنْ جَرِيدٍ، حَتَّى قَضى رَسُولُ اللهِج، حَاجَتَهُ فَتَوَضَّأَ، فَقُمْتُ إِلَيْهِ، فَإِذَا هُوَ جَالِسٌ عَلَى بِئْرِ أَرِيسٍ، وَتَوَسَّطَ قُفَّهَا، وَكَشَف عَنْ سَاقَيْهِ وَدَلاَّهُمَا فِي الْبِئْرِ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ، ثُمَّ انْصَرَفْتُ فَجَلَسْتُ عِنْدَ الْبَابِ فَقُلْتُ لأَكُونَنَّ بَوَّابَ رَسُولِ اللهِج، الْيَوْمَ فَجَاءَ أَبُو بَكْرٍ فَدَفَعَ الْبَابَ، فَقُلْتُ: مَنْ هذَا فَقَالَ: أَبُو بَكْرٍ فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ ثُمَّ ذَهَبْتُ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ هذَا أَبُو بَكْرٍ يَسْتَأذِنُ فَقَالَ: ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ فَأَقْبَلْتُ حَتَّى قُلْتُ لأَبِي بَكْر: ادْخُلْ، وَرَسُولُ اللهِج يُبَشِّرُكَ بِالْجَنَّةِ فَدَخَلَ أَبُو بَكْرٍ، فَجَلَسَ عَنْ يِمِينِ رَسُولِ اللهِج مَعَهُ فِي الْقُفِّ، وَدَلَّى رِجْلَيْهِ فِي الْبِئْرِ، كَمَا صنَعَ النَّبِيُّج، وَكَشَفَ عَنْ سَاقَيْهِ ثُمَّ رَجَعْتُ فَجَلَسْتُ، وَقَدْ تَركْتُ أَخِي يَتَوَضَّأُ وَيَلْحَقُنِي فَقُلْتُ: إِنْ يُرِدِ اللهُ بفُلاَنٍ خيْرًا (يُرِيدُ أَخَاهُ) يَأْتِ بِهِ فَإِذَا إِنْسَانٌ يُحَرّكُ الْبَابَ فَقُلْتُ: مَنْ هذَا فَقَالَ: عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ ثُمَّ جِئْتُ إِلَى رَسُولِ اللهِج فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ، فَقُلْتُ: هذَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ يَسْتأْذِن فَقَالَ: ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ فَجِئْتُ، فَقُلْتُ: ادْخُلْ، وَبَشَّرَكَ رَسُولُ اللهِج بِالْجَنَّةِ فَدَخَلَ فَجَلَسَ مَعَ رَسُولِ اللهِج، فِي الْقُفِّ، عَنْ يَسَارِهِ، وَدَلَّى رِجْلَيْهِ فِي الْبِئْرِ ثُمَّ رَجَعْتُ فَجَلَسْتُ فَقُلْتُ: إِنْ يُرِدِ اللهُ بِفُلاَنٍ خَيْرًا يَأْتِ بِهِ فَجَاءَ إِنْسَانٌ يُحَرِّك الْبَابَ فَقُلْتُ: مَنْ هذَا فَقَالَ: عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ فَجِئْتُ إِلَى رَسُولِ اللهِج فَأَخْبَرْتُهُ، فَقَالَ: ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ، عَلَى بَلْوَى تُصِيبهُ فَجِئْتُهُ، فَقُلْتُ لَهُ: ادْخُلْ، وَبَشَّركَ رَسُولُ اللهِج بِالْجَنَّةِ عَلَى بَلْوَى تُصِيبُكَ فَدَخَلَ، فَوَجَدَ الْقُفَّ قَدْ مُلِى َ، فَجَلَسَ وُجَاهَهُ مِنَ الشِّقِّ الآخَر
قَالَ سَعِيدُ بْنُ الْمُسَيَّبِ (رَاوِي الْحَدِيثِ عَنْ أَبِي مُوسى): فَأَوَّلْتهَا قُبُورَهُمْ» [۲۸۴].
یعنی: «ابو موسى اشعرىسگوید: در منزل وضوء گرفتم و خارج شدم، گفتم: امروز از پیغمبر ججدا نمىشوم و همراه او خواهم بود، به مسجد آمدم و پرسیدم که پیغمبر جکجا رفته است؟ گفتند: پیغمبر جرو به فلان طرف بیرون رفته است، منهم به دنبال او بیرون رفتم از این و آن مىپرسیدم از کجا به کجا رفته است؟ تا اینکه پیغمبر جوارد چاه اریس شد، منهم دم در چاه که از برگ خرما بود نشستم تا اینکه پیغمبر جقضاى حاجت را انجام داد و وضوء گرفت، آنگاه پیش او رفتم، دیدم که بر چاه نشسته است، ساقهایش را لخت کرده و آنها را به داخل چاه فرو برده است، بر او سلام کردم، برگشتم، دم در نشستم گفتم: من امروز دربان رسول خدا جمىشوم، در این اثنا ابو بکر آمد و در را زد، گفتم: کیست؟ گفت: ابوبکرم، گفتم: اینجا باش! سپس پیش پیغمبر جرفتم گفتم: اى رسول خدا! ابوبکر آمده و اجازه ورود مىخواهد، فرمود: به او اجازه بده و مژده بهشت را نیز به او بده، به سوى ابو بکر رفتم، به او گفتم: بفرما، پیغمبر جمژده بهشت را به شما داده است، ابو بکر داخل شد، در سمت راست پیغمبرجبر دهنه چاه نشست، مانند پیغمبر جساقهایش را لخت نمود، آنها را در داخل چاه کشید. (ابو موسى گوید:) سپس برگشتم (منتظر برادرم بودم) که او را در منزل جا گذاشته بودم تا بعد از گرفتن وضو پیش من بیاید. گفتم: اگر خدا بخواهد خیر و برکتى نیز به او برسد، او را مىفرستد، در این اثنا کسى در را تکان داد، گفتم: کیست؟ گفت: عمر بن خطاب هستم، گفتم: همان جا باش! پیش پیغمبر جآمدم، بر او سلام کردم، گفتم: عمر بن خطاب است که اجازه ورود مىخواهد، گفت: به او بگو بیاید و مژده بهشت را هم به او بده، برگشتم، گفتم: بفرما! پیامبر به تو مژده بهشت داد، عمر داخل شد، با پیغمبر جبر دهنه چاه در سمت چپ نشست، پاهایش را در چاه کشید، آنگاه برگشتم، گفتم: اگر خدا بخواهد خیر و برکتى به فلانى (برادرم) برسد او را هم به اینجا مىفرستد، دیدم یک نفر در را تکان مىدهد، گفتم: چه کسى است؟ گفت: عثمان بن عفانم، به او گفتم: در جاى خود بمان! پیش پیغمبر جرفتم، آمدن عثمان را به او خبر دادم، فرمود: بگو بیاید و مژده بهشت را به او بده هر چند دچار گرفتارى و مصیبت هم خواهد شد، به او گفتم: بفرما، پیغمبر جمژده بهشت را به شما داد و فرمود: هر چند دچار گرفتارى خواهد شد، عثمان وقتى به حضور پیغمبر جرسید دید دهنه چاه پر شده است، عثمان در قسم آخر روبروى پیغمبر جنشست.
سعید بن مسیبس(راوى این حدیث از ابو قیسس) کیفیت نشستن این سه نفر در حضور پیغمبر جرا به موقعیت قبر آنان با پیغمبر جتشبیه کرد».
[۲۸۳] أخرجه البخاري في: ۶۲ كتاب فضائل أصحاب النّبيّ ج: ۶ باب مناقب عمر بن الخطاب أبي حفص القرشي. [۲۸۴] أخرجه البخاري في: ۶۲ كتاب فضائل أصحاب النّبيّ: ۵ باب قول النّبيّ ج: «لو كنت متّخذآ خليلاً».