باب ۳۶: فضائل اهل بدرش و داستان حاطب بن ابى بلتعه
۱۶۲۲- حدیث: «عَلِيٍّس قَالَ: بَعَثَنِي رَسُولُ اللهِج، أَنَا وَالزُّبَيْرَ وَالْمِقْدَادَ بْنَ الأَسْوَدِ قَالَ: انْطَلِقُوا حَتَّى تَأْتُوا رَوْضَةَ خَاخٍ، فَإِنَّ بِهَا ظَعِينَةَ، وَمَعَهَا كِتَابٌ، فَخُذُوهُ مِنْهَا فَانْطَلَقْنَا، تَعَادَى بِنَا خَيْلُنَا حَتَّى انْتَهَيْنَا إِلَى الرَّوْضَةِ فَإِذَا نَحْنُ بِالظَّعِينَةِ فَقُلْنَا: أَخْرِجِي الْكِتَابَ فَقَالَتْ: مَا مَعِي مِنْ كِتَابٍ فَقُلْنَا: لَتُخْرِجَنَّ الْكِتَابَ أَوْ لَنُلْقِيَنَّ الثِّيَابَ فَأَخْرَجَتْهُ مِنْ عِقَاصِهَا فَأَتَيْنَا بِهِ رَسُولَ اللهِج فَإِذَا فِيهِ: مِنْ حَاطِبِ بْنِ أَبِي بَلْتَعَةَ، إِلَى أُنَاسٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ، مِنْ أَهْلِ مَكَّةَ، يُخْبِرُهُمْ بِبَعْضِ أَمْرِ رَسولِ اللهِج فَقَالَ رَسُولُ اللهِج: يَا حَاطِبُ مَا هذَا قَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ لاَ تَعْجَلْ عَلَيَّ إِنِّي كُنْتُ امْرَءًا مُلْصَقًا فِي قُرَيْشٍ، وَلَمْ أَكُنْ مِنْ أَنْفُسِهَا وَكَانَ مَنْ مَعَكَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ، لَهُمْ قَرَابَاتٌ بِمَكَّةَ يَحْمُونَ بِهَا أَهْلِيهِمْ وَأَمْوَالهُمْ؛ فَأَحْبَبْتُ، إِذ فَاتَنِي ذَلِكَ مِنَ النَّسَبِ فِيهِمْ، أَنْ أَتَّخِذَ عِنْدَهُمْ يَدًا يَحْمُونَ بِهَا قَرَابَتِي وَمَا فَعَلْتُ كُفْرًا وَلاَ ارْتِدَادًا، وَلاَ رِضًا بِالْكُفْرِ بَعْدَ الإِسْلاَمِ فَقَالَ رَسُولُ اللهِج: لَقَدْ صَدَقَكُمْ فَقَالَ عُمَرُ: يَا رَسُولَ اللهِ دَعْنِي أَضْرِبْ عُنُقَ هذَا الْمُنَافِقِ قَالَ: إِنَّهُ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا، وَمَا يُدْريكَ لَعَلَّ اللهَ أَنْ يَكُونَ قَدِ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ بَدْرٍ، فَقَالَ: اعْمَلُوا مَا شِئْتمْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَكُمْ» [۳۵۲].
یعنی: «علىسگوید: پیغمبر جمن و زبیر و مقداد بن اسود را احضار کرد، فرمود: بروید تا به محلى به نام روضه خاخ (محلّى است در بین مکه و مدینه) مىرسید، زنى به نام ظعینه در آنجا است، نامهاى همراه دارد، آن نامه را از او بگیرید، ما رفتیم، اسبهایمان را به سرعت راندیم تا به روضه رسیدیم همینکه به آنجا رسیدیم دیدیم آن زن که نامش ظعینه بود در آنجا است، به او گفتیم: نامهاى که همراه دارى بیرون بیاور، گفت: من نامهاى همراه ندارم، گفتیم: اگر نامه را به ما ندهى لباسهایت را از تن بیرون مىآوریم، آن زن نامه را در میان موهاى سرش بیرون آورد، نامه را به سوى پیغمبر جآوردیم، در نامه نوشته شده بود: از حاطب بن ابى بلتعه به سوى جماعتى از مشرکین اهل مکه، حاطب قسمتى از اسرار پیغمبر جرا به مشرکین نوشته بود، پیغمبرجگفت: اى حاطب! این نامه چیست؟ حاطب گفت: اى رسول خدا! در این مورد نسبت به من عجله مکن، من انسانى هستم که نسبتى با قریش ندارم، و از قبیله دیگرى به میان ایشان آمدهام، ولى مهاجرین دیگرى که با شما هستند، نزدیکان و خویشانى در مکه دارند که به وسیله آنان خانواده و اموال خود را محفوظ مىکنند، من کسى را در آنجا ندارم، گفتم: حال که من در آنجا قوم و خویشى ندارم باید کارى بکنم تا در نزد قریش وسیلهاى به دست آورم و خانواده خود را بدینوسیله حفظ نمایم این کار را به خاطر کفر و برگشت از دین اسلام و رضایت به کفر بعد از ایمان به اسلام انجام ندادهام، پیغمبر جگفت: حاطب به شما راست گفت. عمرسگفت: اى رسول خدا! اجازه بدهید تا گردن این منافق را بزنم، پیغمبر جگفت: حاطب در جنگ بدر شرکت کرده است، شما نمىدانید اهل بدر چقدر باعظمت مىباشند، مسلّماً خداوند بر تمام اعمال ایشان آگاه است، با وجود این در مورد بدریان مىفرماید: هرچه مىخواهید بکنید، من شما را مورد عفو قرار دادهام».
[۳۵۲] أخرجه البخاري في: ۵۶ كتاب الجهاد والسير: ۱۴۱ باب الجاسوس وقول الله تعالى: ﴿لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمۡ أَوۡلِيَآءَ...﴾[الممتحنة: ۱].