باب ۱۴: هرگاه زنى در راه خسته شده باشد جایز است کسى او را پشتسر خود سوار کند
۱۴۰۸- حدیث: «أَسْمَاءَ بِنْتِ أَبِي بَكْرٍل قَالَتْ: تَزَوَّجَنِي الزُّبَيْرُ، وَمَا لَهُ فِي الأَرْضِ مِنْ مَالٍ وَلاَ مَمْلوكٍ وَلاَ شَيْءٍ، غَيْرَ نَاضِجٍ وَغَيْرَ فَرَسِهِ فَكُنْتُ أَعْلِفُ فَرَسَهُ، وَأَسْتَقِي الْمَاءَ، وَأَخْرِزُ غَرْبَهُ، وَأَعجِنُ، وَلَمْ أَكُنْ أُحْسِنُ أَخْبِزُ وَكَانَ يَخْبِزُ جَارَاتٌ لِي مِنَ الأَنْصَارِ، وَكُنَّ نِسْوَةَ صِدْقٍ وَكُنْتُ أَنْقُلُ النَّوَى مِنْ أَرْضِ الزُّبَيْرِ الَّتِي أَقْطَعَهُ رَسُولُ اللهِج، عَلَى رَأْسِي، وَهِيَ مِنِّي عَلَى ثُلثَيْ فَرْسَخٍ فَجِئْتُ يَوْمًا وَالنَّوَى عَلَى رَأسِي، فَلَقِيتُ رَسُولَ اللهِج، وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الأَنْصَارِ فَدَعَانِي ثُمَّ قَالَ: إِخْ إِخْ لِيَحْمِلَنِي خَلْفَهُ فَاسَتَحْيَيْتُ أَنْ أَسِيرَ مَعَ الرِّجَالِ، وَذَكَرْتُ الزُّبَيْرَ وَغَيْرَتَهُ، وَكَانَ أَغْيَرَ النَّاسِ فَعَرَفَ رَسُولُ اللهِج، أَنِّي اسْتَحْيَيْتُ، فَمَضى فَجِئْتُ الزُّبَيْرَ، فَقُلْتُ: لَقِيَنِي رَسُولُ اللهِج، وَعَلَى رَأْسِي النَّوَى، وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَأَنَاخَ لأَرْكَبَ فَاسْتَحْيَيْتُ مِنْهُ، وَعَرَفْتُ غَيْرَتَكَ فَقَالَ: وَاللهِ لَحَمْلُكِ النَّوَى كَانَ أَشَدَّ عَلَيَّ مِنْ رُكُوبِكِ مَعَهُ قَالَتْ: حَتَّى أَرْسَلَ إِلَيَّ أَبُو بَكْرٍ، بَعْدَ ذَلِكَ، بِخَادِمٍ يَكْفِينِي سِيَاسَةَ الْفَرَسِ، فَكَأَنَّمَا أَعْتَقَنِي» [۱۳۵].
یعنی: «اسماء دختر ابو بکربگوید: با زبیر ازدواج کردم در حالى که هیچ زمین و مال و خادمى نداشت و به جز یک شتر که با آن آب مىکشید و یک اسب ثروت دیگرى نداشت، من به اسبش آب و علف مىدادم، دلو آب را که پاره مىشد مىدوختم، و خمیر را پخت مىکردم، به خوبى نمىتوانستم نان بپزم، چند زن همسایه انصارى داشتم که به حقیقت زنهاى صادق و درستکارى بودند آنها برایم نان مىپختند، از زمینى که پیغمبر جبه زبیر بخشیده بود، تا از منافع آن استفاده نماید و دو سوم فرسخ از منزل ما دور بود، گیاه به منزل مىآوردم یک روز که گیاه را بر روى سر گذاشته بودم و به خانه بر مىگشتم، به پیغمبر جرسیدم که چند نفر از انصار با او بودند، پیغمبر جمرا صدا کرد، به شترش گفت: اخ، اخ، (کلمهاى است که براى خوابانیدن شتر به کار مىرود) مىخواست مرا در پشتسر خود سوار کند، ولى من شرم داشتم که با مردان راه بروم، غیرت ناموسى زبیر را هم بیاد آوردم چون زبیر در مورد ناموس از هر کس دیگر با غیرتتر و حسّاستر بود، پیغمبر جمتوجّه شد، که شرم مىکنم لذا مرا ترک کرد و رفت، به نزد زبیر برگشتم، گفتم: به پیغمبر جرسیدم و مقدار گیاه را بر سر گذاشته بودم و چند نفر از اصحاب نیز همراه داشت، شترش را خواباند تا مرا سوار کند ولى از او شرم کردم، از طرفى هم حساسیت و غیرت شما را مىدانستم، زبیر گفت: قسم به خدا خستگى و ناراحتى شما به وسیله حمل کولهبار گیاه براى من سنگینتر از این بود، تا اینکه با پیغمبر جسوار شوى، اسماء گوید: به همین کیفیت زندگى بسر مىبردم تا اینکه (پدرم) ابو بکر خادمى را برایم فرستاد و از آن ببعد این خادم به جاى من آب و علف اسب را تأمین مىکرد، و آن را اداره مىنمود، از این پس آسوده شدم و مثل این بود که ابو بکر مرا از بردگى آزاد کرده است».
[۱۳۵] أخرجه البخاري في: ۶٧ كتاب النُّكاح: ۱۰٧ باب الغيرة.