باب ۳۸: فضائل ابوموسى و ابوعامر هر دو اشعرىب
۱۶۲۳- حدیث: «أَبِي مُوسىس قَالَ: كُنْتُ عِنْدَ النَّبِيِّج، وَهُوَ نَازِلٌ بَالْجِعْرَانَةِ، بَيْنَ مَكَّةَ وَالْمَدِينَةِ، وَمَعَهُ بِلاَلٌ فَأَتَى النَّبِيَّج أَعْرَابِيٌّ، فَقَالَ: أَلاَ تُنْجِزُ لِي مَا وَعَدْتَنِي فَقَالَ لَهُ: أَبْشِرْ فَقَالَ: قَدْ أَكْثَرْتَ عَلَيَّ مِنْ (أَبْشِرْ) فَأَقْبَلَ عَلَي أَبِي مُوسى وَبِلاَلٍ، كَهَيْئَةِ الْغَضْبَانِ، فَقَالَ: رَدَّ الْبُشْرَى، فَاقْبَلاَ أَنْتُمَا قَالاَ: قَبِلْنَا ثُمَّ دَعَا بِقَدَحٍ، فِيهِ مَاءٌ، فَغَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ فِيهِ، وَمَجَّ فِيهِ، ثُمَّ قَالَ: اشْرَبَا مِنْهُ، وَأَفْرِغَا عَلَى وُجُوهِكُمَا وَنُحُورِكُمَا، وَأَبْشِرَا فَأَخَذَا الْقَدَحَ، فَفَعَلاَ فَنَادَتْ أُمُّ سَلَمَةَ، مِنْ وَرَاءِ السِّتْرِ: أَنْ أَفْضِلاَ لأُمِّكُمَا فَأَفْضَلاَ لَهَا مِنْهُ طَائِفَةً» [۳۵۳].
یعنی: «ابوموسىسگوید: وقتى پیغمبر ج(بعد از غزوه حنین دستور داد که غنیمت حنین را در جعرانه که محلّى است در بین مکه و مدینه جمع کنند) وارد جعرانه شد، بلال همراهش بود، منهم در خدمتش بودم، در این هنگام یک عرب بدوى پیش پیغمبر جآمد، گفت: چرا آنچه به من وعده دادهاید نمىدهید؟ پیغمبر جگفت: صاحب مژده و خوشحال باش (خداوند پاداش شما را مىدهد) آن عرب بدوى گفت: شما از این حرفها (خوشحال باش) زیاد به من مىگویید. پیغمبر جبا حالت عصبانى رو به ابو موسى و بلال کرد و گفت: این مرد مژده مرا قبلو نکرد شما آن را بپذیرید، ایشان گفتند: ما قبولش داریم، سپس یک کاسه آب خواست، و دست و صورتش را در آن شست، آب دهنش را در آن ریخت، سپس به ابو موسى و بلالبگفت: شما از این آب بخورید، از آن به سر و صورت و سینه خودتان بپاشید، مژدهدار و خوشحال باشید، ابو موسى و بلال هم کاسه را برداشتند، آنچه پیغمبر جبه ایشان دستور داده بود انجام دادند، در این اثنا امّ سلمه (همسر پیغمبر ج) در پشت پرده، ایشان را صدا کرد و گفت: مقدارى از این آب را هم براى مادر خودتان نگهدارید، ایشان هم یک مقدار از آن آب را براى امّ سلمه باقى گذاشتند».
«أبشر: خوشحال باش و به شما مژده مىدهم».
۱۶۲۴- حدیث: «أَبِي مُوسَىس قَالَ: لَمَّا فَرَغَ النَّبِيُّج، مِنْ حُنَيْن، بَعَثَ أَبَا عَامِرٍ عَلَى جَيْشٍ إِلَى أَوْطَاسٍ فَلَقِي دُرَيْدَ بْنَ الصِّمَّةِ فَقُتِلَ دُرَيْدٌ، وَهَزَمَ اللهُ أَصْحَابَهُ قَالَ أَبُو مُوسى: وَبَعَثَنِي مَعَ أَبِي عَامِرٍ فَرُمِيَ أَبُو عَامِرٍ فِي رُكْبَتِهِ رَمَاهُ جُشَمِيٌّ بِسَهْمٍ فأَثْبَتَهُ فِي رُكْبَتِهِ فَانْتَهَيْتُ إِلَيْهِ، فَقُلْتُ: يَا عَمِّ مَنْ رَمَاكَ فَأَشَارَ إِلَي أَبِي مُوسى، فَقَالَ: ذَاكَ قَاتِلِي الَّذِي رَمَانِي فَقَصَدْتُ لَهُ فَلَحِقْتُهُ فَلَمَّا رَآنِي وَلَّى فَاتَّبَعْتُهُ وَجَعَلْتُ أَقُولُ لَهُ: أَلاَ تَسْتَحِي أَلاَ تَثْبُتُ فَكَفَّ فَاخْتَلَفْنَا ضَرْبَتَيْنِ بِالسَّيْفِ، فَقَتَلْتُهُ ثُمَّ قُلْتُ لأَبِي عَامِرٍ: قَتَلَ اللهُ صَاحِبَكَ قَالَ: فَانْزِعْ هذَا السَّهْمَ فَنَزَعْتُهُ، فَنَزَا مِنْهُ الْمَاءُ قَالَ: يَا ابْنَ أَخِي أَقْرِىءِ النَّبِيَّج السَّلاَمَ، وَقُلْ لَهُ: اسْتَغْفِرْ لِي وَاسْتَخْلَفَنِي أَبُو عَامِرٍ عَلَى النَّاسِ، فَمَكُثَ يَسِيرًا، ثُمَّ مَاتَ فَرَجَعْتُ، فَدَخَلْتُ عَلَى النَّبِيِّج، فِي بَيْتِهِ عَلَى سَرِيرٍ مُرْمَلٍ، وَعَلَيْهِ فِرَاشٌ قَدْ أَثَّرَ رِمَالُ السَّرِيرٍ بِظَهْرِهِ وَجَنْبَيْهِ، فَأَخْبَرْتُهُ بِخَبَرِنَا، وَخَبَرِ أَبِي عَامِرٍ وَقَالَ قُلْ لَهُ اسْتَغْفِرْ لِي فَدَعَا بِمَاءٍ فَتَوَضَّأَ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيْهِ فَقَالَ: اللّهُمَّ اغْفِرْ لِعُبَيْدٍ أَبِي عَامِرٍ وَرَأَيْتُ بَيَاضَ إِبْطَيْهِ ثُمَّ قَالَ: اللّهُمَّ اجْعَلْهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَوقَ كَثِيرٍ مِنْ خَلْقِكَ مِنَ النَّاسِ فَقُلْتُ: وَلِي فَاسْتَغْفِرْ فَقَالَ: اللّهُمَّ اغْفِرْ لِعَبْدِ اللهِ بْنِ قَيْسٍ ذَنْبَهُ، وَأَدْخِلْهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مُدْخَلاً كَرِيمًا.
قَالَ أَبُو بُرْدَةَ (رَاوِي الْحَدِيثِ): إِحْدَاهُمَا لأَبِي عَامِرٍ، والأُخْرَى لأَبِي مُوسى» [۳۵۴].
یعنی: «ابوموسىسگوید: هنگامى که پیغمبر جاز جنگ حنین فارغ شد، لشکرى را به فرماندهى ابو عامر به نزد طایفه اوطاس فرستاد، و او با دُرید بن صمت فرمانده اوطاسیان روبهرو شد، دُرید را به قتل رساند، طرفدارانش شکست خورده پراکنده شدند، ابو موسى گوید: من که همراه ابو عامرسبودم دیدم که تیرى به زانویش اصابت کرده و یک نفر از قبیله جُشمى ابو عامر را با تیر زده است، به سوى ابو عامر رفتم، گفتم: عمو چه کسى شما را با تیر زد؟ به من اشاره کرد، گفت: آن مرد قاتل من است و مرا با تیر زده است. آن مرد را تعقیب کردم تا به او رسیدم، آن مرد همینکه مرا دید پا به فرار گذاشت، او را دنبال کردم، به او گفتم: مگر غیرت و شرم ندارى که فرار مىنمایى چرا مقاومت نمىکنى؟ آن مرد ایستاد، با شمشیر به جان هم افتادیم، سرانجام او را کشتم (به سوى ابو عامر برگشتم) به او گفتم: خداوند دشمنت را نابود نمود، ابو عامر گفت: این تیر را از زانویم بیرون بیاور، وقتى که تیر را بیرون آوردم خونریزى مىکرد، ابو عامر رو به من کرد و گفت: اى برادرزاده من، سلام مرا به پیغمبر جبرسان، به او بگو برایم دعا و طلب مغفرت کند، بعداً ابو عامر مرا به عنوان فرمانده لشکر منصوب کرد، بعد از مدّت کوتاهى فوت نمود، به مدینه مراجعت کردم، به منزل پیغمبر جرفتم دیدم که پیغمبر جبر تختى که روى آن با برگ درخت خرما بافته شده و فرشى را بر آن انداختهاند قرار دارد، گرههاى برگ خرما بر پشت و پهلوى پیغمبر جاثر گذاشته است، جریان لشکر و قتل ابو عامر را به پیغمبر جخبر دادم، گفتم: ابو عامر سلام مىرساند، از شما طلب دعا و مغفرت مىکرد، پیغمبر جدرخواست آب کرد و دستنماز گرفت و دستهایش را به سوى آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! عبید (ابو عامر) را ببخش، دستهایش را به اندازهاى بلند کرده بود که سفیدى زیر بغلش را مىدیدم، باز برایش دعا کرد و گفت: خداوندا! در روز قیامت ابو عامر را بر بیشتر مردمان عزیزتر و برتر قرار بدهید، گفتم: اى رسول خدا! براى من هم از خدا طلب مغفرت بکن، فرمود: خداوندا! از گناهان عبدالله بن قیس (ابو موسى) صرفنظر بفرما، در روز قیامت منزل و مقام خوبى به او عطا بفرما.
ابو برده (راوى حدیث) گوید: یکى از این دو حدیث در مورد ابو عامر و دیگرى در مورد ابو موسى است».
[۳۵۳] أخرجه البخاري في: ۶۴ كتاب المغازي: ۵۶ باب غزوة الطائف في شوال سنة ثمان. [۳۵۴] أخرجه البخاري في: ۶۴ كتاب المغازي: ۵۵ باب غزاة أوطاس.